☉ آمار سفر فلسفی
هبوط به مثابه گذار از ذات به وجود
خوانشی اگزیستانسیال از اسطوره آفرینش
و مسئولیت انسان در ساختن خویشتن
درآمدی بر فلسفه وجودی انسان در تقاطع عرفان اسلامی و اگزیستانسیالیسم سارتری
— ژان پل سارتر
چکیده فلسفی
این جستار با گذر از مرزهای بهظاهر نفوذناپذیر فلسفه غرب و حکمت شرق، در پی کشف الگویی مشترک در توصیف وضعیت بشری است. مقاله با تکیه بر تمثیل بنیادین «خورشید» — که شناخت را نه از رهگذر مواجهه مستقیم با ذات، بلکه از طریق مشاهده آثار و تجلیات ممکن میداند — میکوشد تا نسبت انسان با حقیقت متعالی و خویشتن خویش را بازتعریف کند.
در این مسیر، نگارنده به خوانشی نوین از کهنالگوی «هبوط» دست میزند و استدلال میکند که سقوط آدم از بهشت، نه بهمثابه رانده شدن از جهانی کامل، که بهمنزله گذار از وضعیتی «ذاتبنیاد» به وضعیتی «وجودبنیاد» تفسیر میشود؛ گذاری که در آن، انسان برای نخستین بار با آزادی و مسئولیت ساختن خویشتن، تنها مینهد.
این پژوهش با روشی تطبیقی-تحلیلی و با واکاوی متون فلسفی اگزیستانسیالیستی (بهویژه آرای سارتر) و متون عرفانی اسلامی، نشان میدهد که چگونه این دو منظومه فکری، علیرغم تفاوت در مبانی مابعدالطبیعی، در تاکید بر «عمل» بهمثابه تنها مسیر تحقق و شناخت خود، به همآوایی میرسند.
درنتیجه، خودشناسی و خداشناسی در این الگو، نه فرآیندی انتزاعی، که پروژهای وجودمحور و از نظر اخلاقی معلق تعریف میشود که در آن انسان با هر انتخاب، هم ذات خویش را میآفریند و هم آیینهای از حقیقت برتر را در جهان میگسترد.
درآمد: پرسش از انسان
انسان، این موجود پرسشگر، از سپیده دم تاریخ تا کنون، درگیر دو جستجوی سرنوشتساز بوده است: جستجوی راز آفرینش و جستجوی حقیقت خویشتن. گاه در دل غارها به تماشای نقوش آسمانی نشسته و گاه در خلوت خویش، به ژرفای وجود خود نظر افکنده است. اما پرسش همیشه این بوده که راه رسیدن به این حقایق بزرگ چیست؟ آیا میتوان با نگاهی مستقیم و بیواسطه، به کنه ذات خدا یا خود حقیقی دست یافت؟
تمثیل خورشید: کلید معرفت
نگارنده در این مقاله، با بهرهگیری از تمثیل کهن خورشید، استدلال میکند که شناخت، همواره از مسیر آثار و تجلیات میسر میشود؛ همانگونه که خورشید را نه از رهگذر خیره شدن به قرص تابناکش، که از طریق گرمای زندگیبخش و نوری که بر جهان میافکند، میشناسیم. این چارچوب معرفتی، کلیدی است برای گشودن باب جدیدی در نسبتسنجی میان دو دنیای به ظاهر دور: حکمت عرفانی اسلامی و فلسفه اگزیستانسیالیستی ژان پل سارتر.
کشفی شگرف: هبوط به مثابه گذار وجودی
در ادامه و در اوج این مسیر، مقاله به کشفی شگرف دست مییابد: مفهوم بنیادین سارتر—«وجود بر ذات تقدم دارد»—که اغلب به عنوان نظریهای الحادی و مدرن شناخته میشود، چه بسا کهنالگویی است که ریشه در یکی از اساسیترین روایتهای بشری دارد: داستان هبوط آدم. این مقاله با واکاوی این روایت استدلال میکند که بهشت، نماد جهانی است که در آن «ذات» بر «وجود» آدم تقدم داشت؛ جهانی ایستا و امن، اما فاقد آزادی اصیل. عمل نافرمانی آدم و هبوط پس از آن، لحظهی «پرتاب شدگی» انسان به جهانی سراسر امکان و انتخاب بود؛ جهانی که در آن، این «وجود» انسان است که باید با آزادی و مسئولیتی رعبانگیز، «ذات» خویش را بسازد.
فراخوان پژوهش
از این منظر، هر تولد انسانی، تکرار نمادین آن هبوط نخستین است و زندگی زمینی، کارگاهی برای آفرینش خویشتن از طریق عمل و اخلاق. این نوشتار، با پیوند زدن این دو سپهر فکری، در نهایت قصد دارد نشان دهد که چگونه مسئولیت وجودی انسان در قبال خود و جهان، نه بار گرانی که میراثی مقدس و امکان بیهمتایی برای همکاری در آفرینش است.
روششناسی: مسیر حکمتورزی
روش پژوهش: تلفیق حکمت نظری و تحلیل هرمنوتیکی در مسیری تطبیقی
این نوشتار، با هدف واکاوی پیوندی نوین میان دو سپهر فکری به ظاهر متباین، رویکردی تطبیقی-تحلیلی را در پیش گرفته است. روش کار، نه گردآوری دادههای تجربی، که بازخوانی و تفسیر متون در سنتهای مختلف فکری و کشف رابطهای میان آنها بوده است. این فرآیند در سه گام اصلی سامان یافته است:
۱. تنظیم چارچوب نظری: تمثیل خورشید
در گام نخست، با استفاده از روش تحلیل محتوای کیفی، کارکرد تمثیل خورشید در متون عرفانی اسلامی (به ویژه در آثار مولانا و ابنعربی) و نیز در فلسفه غرب (از افلاطون تا دوره مدرن) مورد واکاوی قرار گرفت. هدف از این گام، استخراج و استحکامبخشی به یک چارچوب نظری واحد—یعنی «شناخت از راه آثار به جای مواجهه مستقیم با ذات»—بود تا به عنوان لنزی برای نگاه به پرسش اصلی مقاله مورد استفاده قرار گیرد.
۲. تحلیل هرمنوتیکی و مقایسهای: گذر از سارتر تا قصه هبوط
در گام دوم، از روش هرمنوتیک تطبیقی بهره برده شده است. در این مرحله، ابتدا مفهوم «تقدم وجود بر ذات» در اندیشه ژان پل سارتر (با تمرکز بر اثر اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر) به دقت تشریح شد. سپس، داستان هبوط آدم، نه به عنوان یک واقعه صرفاً تاریخی، که به منزله یک کهنالگوی نمادین (Archetype) از منظر عرفان اسلامی مورد خوانش مجدد قرار گرفت. در این تحلیل، نشانههای نمادین داستان (بهشت به مثابه جهان ذاتمحور، میوه معرفت، هبوط و برهنگی) بر اساس چارچوب نظری مرحله اول، تفسیر شدند.
۳. تلفیق و نتیجهگیری: پروردن یک بینش نو
در گام نهایی، از روش استنتاج عقلی برای پیوند دادن و تلفیق نتایج دو گام پیشین استفاده شد. با کنار هم نهادن خوانش اگزیستانسیال از هبوط و چارچوب تمثیل خورشید، این نتیجه استخراج گردید که عمل اخلاقی انسان در جهان، همزمان هم آفریننده ذات اوست و هم آیینه تجلی حقیقت متعالی. این فرآیند، یک روش قیاس نظری بود که در آن، یک ایده فلسفی مدرن در پرتو یک چارچوب معرفتی کهن بازتعریف و معنا شد.
جامعه آماری پژوهش
جامعه این پژوهش، متون هستند. منابع اصلی شامل متون عرفانی فارسی و عربی (به ویژه مثنوی معنوی و آثار ابنعربی)، قرآن کریم و تفاسیر عرفانی آن، و همچنین آثار فلسفی ژان پل سارتر بودهاند.
حاصل این روش: نه یک مقایسه سطحی، که کشف یک الگوی عمیق معناساز در دو حوزه کاملاً متفاوت بود که به درک ما از مسئولیت انسان در جهان، عمقی تازه میبخشد.
دستاوردهای حکمی
[بدیهی است که این تطبیق، به معنای پذیرش مبانی الحادی اگزیستانسیالیسم نیست، بلکه صرفاً تلاشی برای نشان دادن نقاط مشترک در تجربه وجودی انسان است]
حاصل این سفر فکری که از تمثیل خورشید آغاز شد و از میانههای فلسفه غرب و حکمت شرق گذر کرد، به چند بینش بنیادین و درهمتنیده منجر گردید که مانند اجزای یک نقشه راهنمای وجودی، مسیر تازهای پیش روی ما میگذارد:
۱. همسویی در غایت، نه در مبنا
نخستین و شاید شگفتانگیزترین دستاورد این جستجو، آشکار کردن همنوایی در غایت و نتیجه میان دو منظومه فکری اگزیستانسیالیسم سارتر و عرفان اسلامی بود، علیرغم تضاد آشکار آنها در مبانی مابعدالطبیعی. سارتر، انسان را در جهانی بیخدا و عبث «محکوم به آزادی» میداند و عارف مسلمان، او را «خلیفه الله» و تمامکننده نفخه الهی. اما هر دو در این نقطه به وحدت نظر میرسند که انسان با اعمال و انتخابهای خود، در حال ساختن و پرداختن «خویشتن» خویش است. برای اولی، این ساختن، آفرینش از هیچ است و برای دومی، کشف و تجلی گوهری الهی. اما در صحنه عمل، نتیجه این دو نگاه، تاکیدی یکسان بر مسئولیت هولناک و در عین حال مقدس انسان است.
۲. هبوط، به مثابه تولد مسئولیت وجودی
خوانش اگزیستانسیال از داستان هبوط، آن را از یک «حادثهی تقصیرآمیز» اولیه به یک «کهنالگوی همیشه حاضر» برای وضعیت انسانی ارتقا میدهد. هبوط، لحظهی گذار انسان از حالت «جبر هستی» به «اختیار شدن» است. بهشت، نماد جهانی بود که در آن پاسخها از پیش داده شده بود و ذات انسان تعریف شده. زمین، اما کارگاهی است که در آن پرسشهاست که باید هر لحظه با زندگی پاسخ داده شوند. بنابراین، هر انسانی با تولد خود، این هبوط را تکرار میکند و وارد میدانی میشود که در آن محکوم است آزاد باشد و محکوم است که خود را بسازد.
۳. اخلاق، به مثابه زبان وجود
در پرتو این پژوهش، «عمل اخلاقی» معنای ژرفتری مییابد. اخلاق، دیگر تنها مجموعهای از بایدها و نبایدهای اجتماعی نیست، بلکه زبان گفتوگوی وجود با خود و با حقیقت است. هر فعل اخلاقی—از یک مهربانی کوچک تا یک ایستادگی بزرگ—در یک سطح، طبق نظر سارتر، تعریفکننده ذات فاعل آن است و در سطحی دیگر، طبق نظر عارف، آیینهای است که پرتوی از یک صفت الهی (رحمت، عدل، صدق) را در جهان منعکس میکند. بنابراین، انسان با اخلاقی بودن، هم خود را میسازد و هم در نقش «مظهر» بودن خود مشارکت میکند.
۴. چرخه حیاتبخش خودشناسی
سرانجام، مهمترین دستاورد عملی این تحقیق، ارائه یک چرخه امیدبخش برای سیر خودشناسی است: انسان با نگاه به آثار حقیقت در جهان (آفاق)، شوق شناخت آن را در خود مییابد. با نگاه به آثار درون خویش (انفس)، آن حقیقت را در خود جستجو میکند. و با عمل اخلاقی، هم ذات خویش را میآفریند و هم آیینه درون را صیقل میدهد تا تجلی حقیقت در آن آشکارتر گردد. این چرخه—مشاهده، تامل، عمل—چرخهای است که پایان ندارد و هر دور آن، انسان را به فهمی عمیقتر و مسئولیتی اصیلتر رهنمون میسازد.
درنتیجه میتوان گفت: انسان، تنها موجودی است که همزمان هم مسئول خود است و هم نشانهای از چیزی برتر. این مقاله نشان داد که چگونه میتوان این دو وجه به ظاهر متضاد را نه تنها جمع کرد، بلکه آنها را به صورت دو روی یک سکه، لازم و ملزوم یکدیگر دانست.
گفتوگوی فلسفی
دستاوردهای این جستار، چنان که گذشت، بیش از هر چیز بر کشف پیوندهای نامکشوف میان قلمروهای فکری استوار بود. اما هر کشفی، خود پرسشهای تازهای میآفریند و گفتوگو را به میدانهای نوینی میکشاند. اکنون جای آن است که این یافتهها نه در خلوت، که در محضر یک دیالوگ گستردهتر مورد تامل قرار گیرند.
۱. آشتی دادن دو جهان: امکان یا توهم؟
شاید بنیادیترین پرسشی که در برابر این پژوهش قرار میگیرد این باشد: آیا این همسوییای که بین سارتر—فیلسوف الحاد و پوچانگاری—و عرفان اسلامی ادعا شده، یک “آشتی ساختگی” است؟ آیا این مقایسه، تفاوتهای ژرف و آشتیناپذیر در مبانی را نادیده نمیگیرد؟ پاسخ این است که این پژوهش مدعی یکی دانستن مبانی نیست، بلکه بر سر “همسانی در الگوی تجربه انسانی” سخن میگوید. همانگونه که دو رودخانهی کاملاً متفاوت که از دو کوهستان جدا سرچشمه میگیرند، میتوانند در پاییندست، الگوهای مشابهی از رسوبگذاری و مسیرپیچانی را از خود نشان دهند، جریانهای فکری نیز—با همهی اختلافات بنیادین—میتوانند در سطح انسان در جهان قرار گرفته به نتایج و توصیفهای مشابهی از وضعیت بشری برسند. اینجاست که فلسفه از حصار تئوری بیرون میآید و به زندگی تبدیل میشود.
۲. هبوط: شکست آثار یک یا فرصتی برای تکامل؟
توضیح ارائه شده از هبوط، آن را از یک “سقوط مذموم” به یک “گذار ضروری” تبدیل میکند. این نگاه، خوانشی است که میتواند با برخی تفاسیر سنتی قویتر از گناه اولیه در متون مقدس مسیحی در تضاد باشد. آیا این، به نوعی توجیه آن نافرمانی اولیه نیست؟ بحث در اینجا بر سر توجیه نیست، بر سر معنا بخشیدن به یک رویداد تاسیسی در قالب یک نماد همیشه حاضر است. این خوانش، در واقع، با سنت عرفانی که همواره به دنبالهی باطن و تفسیر باطنی از شریعت است، همراهتر است تا با خوانش ظاهرگرایانه. این دیدگاه، انسان را نه موجودی که به دلیل گناهی اولیه از ابتدا طرد شده، بلکه موجودی میداند که با انتخاب خود، قدم به عرصهای گذاشته که اگرچه پررنج است، اما شرط لازم برای رسیدن به کمالی والاتر—کمالی که از سر اختیار به دست آید—است.
۳. عمل به مثابه تنها راه: نادیده گرفتن ساحت تفکر؟
تاکید افراطی بر “عمل” به عنوان یگانه راه شناخت خود و جهان، میتواند این شبهه را ایجاد کند که آیا این نگاه، ارزش “سکوت”، “مراقبه” و “عرفان نظری” را—که در سنت عرفانی ما جایگاهی بلند دارند—نادیده میگیرد؟ پاسخ منفی است. در الگوی ارائه شده، عمل، تنها راه نیست، اما عرصه آزمون و تجلی است. آنچه در سکوت و مراقبه به دست میآید—آن شناخت باطنی—باید در میدان عمل راستیآزمایی و متجلی میشود تا از حد یک حس انتزاعی فراتر رود و به یک “حقیقت زندگیکرده” تبدیل شود. عمل، زبان آن شناخت خاموش است. این دو، دو روی یک سکهاند، نه دو راه جدا.
۴. افقهای پیش رو: از تئوری تا زندگی
این پژوهش، خود را به حیطه نظریه محدود کرده است، اما دروازههایی به سوی قلمروهای کاربردی میگشاید. آیا میتوان از این الگو در رواندرمانی اگزیستانسیال بهره گرفت؟ جایی که مراجع میآموزد که زخمها و انتخابهایش را نه به عنوان حوادثی تصادفی، که به مثابه مواد خام ساختن ذات خویش بنگرد؟ آیا میتواند مبنایی برای یک پداگوژی جدید آموزشی باشد که بر مسئولیتپذیری و آفرینشگری تاکید میورزد؟ و آیا میتوان این چارچوب را به دیگر متون مقدس و اساطیر ملل نیز تعمیم داد؟ اینها همه راههایی هستند که این بحث میتواند در آینده ادامه یابد.
در پایان باید پذیرفت: هر خوانشی—از جمله خوانش حاضر—دارای حدودیتها و پیشفرضهای خود است. این مقاله از منظر یک سنت خاص عرفانی به سراغ متون رفته و سارتر را نیز در کلیترین لایهی اندیشهاش مورد نظر داشته است. واکاوی دقیقتر اختلافات درونی هر مکتب، وظیفهی پژوهشی دیگری است. اما ارزش کار حاضر، در همان جسارت ایجاد پل و برقراری دیالوگ است؛ دیالوگی که به ما یادآوری میکند حقیقت، همواره از رهگذر گفتوگو—حتی بین دیروز و امروز، شرق و غرب—خود را آشکارتر میسازد.
فرجام سفر
آنگاه که در آغاز این مسیر، تمثیل خورشید را به دست گرفتیم، شاید گمان میبردیم که تنها کلیدی برای گشودن دریچهای کوچک بر حقیقت یافتهایم. اما این تمثیل، ما را به سفری دور و دراز کشاند؛ از آسمان فلسفه غرب تا ژرفای حکمت شرق، و از کهنالگویی کهن تا مسئولیتی که اکنون بر دوش ماست.
نظم پنهان در آشوب ظاهری
حاصل این سفر، یافتن نظمی پنهان در دل آشوب ظاهری بود. ما دریافتیم که نزاع به ظاهر آشتیناپذیر «وجود» و «ذات»، آنگونه که سارتر و عارف مسلمان مینمایانند، در سطحی عمیقتر، به همآوایی میرسد. این همآوایی، نه در مبانی متافیزیک، که در صحنه زندگی و در میدان عمل انسان رخ مینماید. سارتر، در نفی خدا برمیآشوبد تا آزادی مطلق انسان را فریاد زند، و عارف، در سپاسگزاری از خدا، انسان را به مقام خلیفهاللهی میخواند؛ اما هر دو، سرانجام، انسان را در برابر آیینه اعمالش تنها میگذارند و از او میپرسند: «حال که هستی، چه خواهی کرد؟»
هبوط: حلقه اتصال دو نگاه
خوانش ما از هبوط، حلقه اتصال این دو نگاه بود. هبوط، دیگر آن «گناه نخستین» مایه شرمساری نیست، بلکه نخستین عمل آزادی انسان است. عمل انتخاب آگاهی، هرچند که به رانده شدن از بهشت امن ذاتهای ازپیشمعلوم انجامید، اما همانچه را به انسان بخشید که گرانبهاترین موهبتهاست: حق مسئولیت آفرینش خویشتن. بهشت، پایان راه بود؛ زمین، آغاز راه بود.
فراخوان نهایی: جستجوی حقیقت در زندگی
از این رو، این مقاله به ما میآموزد که جستجوی حقیقت، نه فرار از زندگی در برج عاج تاملات انتزاعی، بلکه شناور شدن در رودخانه زندگی است. حقیقت را باید در گرمای مهربانی بر یخزده دل، در سایهای که عدالت بر زمین میافکند، و در نوشتن بخشی خلاقیتی که جهان را دگرگون میکند، جستجو کرد. خودشناسی و خداشناسی، دو نام برای یک راه هستند: راهی که از مشاهده جهان آغاز میشود، به تامل در خود میرود، و در عمل اخلاقی متجلی میگردد.
پیام هستیشناختی
پس نتیجه نهایی این کاوش، نه یک نظریه پیچیده، که یک فراخوان ساده و کهن است: تو، ای انسان، تنها نیستی؛ تو نشانهای از حقیقتی بیکران هستی. اما این را نیز بدان که این گوهر، در خلوت نیتهای پاک تو نمیدرخشد، بلکه تنها در میدان عمل و در برخورد با جهان است که خود را مینمایاند. تو با هر انتخاب، هم خود را میسازی و هم جهان را. این، هم بار گران مسئولیت است و هم شرافتانگیزترین مقام برای موجودی که نامش «آدم» است.
ما اینک به نقطه آغاز بازگشتهایم، اما با چشمانی دیگر. خورشید، همان خورشید است، اما اکنون میدانیم که تابش آن، همزمان هم گرمابخش زمین است و هم نماد حقیقتی که در درون ما نیز میتابد. وظیفه ما این است که در این نور، راه رفتن کنیم—قدم برداریم، بیافرینیم، و مسئولیت نور خود را بر دوش کشیم.
شیوه استناد به این جستار
در صورتی که میخواهید در اثر پژوهشی خود به این پیشچاپ ارجاع دهید، به سادگی میتوانید از عبارت زیر در بخش منابع و مراجع استفاده نمایید:
در داخل متن نیز هر جا که به عبارت و یا دستاوردی از این پیشچاپ اشاره شود پس از ذکر مطلب، در داخل پارانتز، مشخصات زیر نوشته میشود:
- برای بار اول: (۱۴۰۴، فخاران، مهدی؛)
- برای بار دوم به بعد: (۱۴۰۴، فخاران؛)
برای آشنایی کامل با نحوه مرجعنویسی لطفا بخش راهنمای سیویلیکا (مرجعدهی) را ملاحظه نمایید.
نشانی همیشگی این پیشچاپ:
https://civilica.com/doc/2372742
شناسه ملی سند:
pre-2372742
تاریخ نمایهسازی:
۳۱ شهریور ۱۴۰۴
[صفحه ۱: اطلاعات شناسنامهای]
عنوان کامل مقاله (فارسی):
هبوط به مثابه گذار از ذات به وجود، خوانشی اگزیستانسیال از اسطوره آفرینش و مسئولیت انسان در ساختن خویشتن
عنوان کوتاه (فارسی):
هبوط به مثابه گذار به آزادی
عنوان کامل (English):
The Fall as a Leap into Freedom: An Existentialist Reading of the Myth of Creation and Human Responsibility in Self-Creation
عنوان کوتاه (English):
The Fall as a Leap into Freedom
[نام نویسنده]
[مهدی فخاران]
Mahdi fakharan
وب سایت نویسنده:
Mfakharan.ir
[ایمیل و وابستگی سازمانی]
[[محقق و پژوهشگر مستقل
[Abstract (English)]
This study navigates the seemingly divergent realms of Western philosophy and Eastern wisdom to uncover a shared pattern in understanding the human condition. Employing the foundational metaphor of the “sun” — which posits that knowledge is attained not through direct engagement with essence but through the observation of its manifestations and effects — the article redefines humanity’s relationship with transcendent truth and the self. Along this path, the author offers a novel interpretation of the primordial myth of “the Fall,” arguing that Adam’s descent from Paradise ought not to be read as an expulsion from a perfect world, but rather as a transition from a “essence-bound” to an “existence-bound” state: a passage wherein humankind is left alone with the freedom and responsibility of self-creation.
Through a comparative-analytical approach examining existentialist philosophy (particularly Sartre’s thought) and Islamic mystical texts, this research demonstrates how these two intellectual traditions, despite metaphysical differences, converge in emphasizing “action” as the sole path toward self-realization and self-knowledge. Consequently, self-knowledge and knowledge of the Divine are defined here not as abstract processes, but as existence-driven and ethically charged projects wherein every human choice simultaneously creates the self and unfolds a mirror reflecting higher truth into the world.
[کلیدواژههای فارسی]
هبوط, اگزیستانسیالیسم, ذات و وجود, خودشناسی, مسئولیت انسانی
[Keywords (English)]
Existentialism, Islamic Mysticism, The Fall of Man, Subjectivity, Moral Responsibility
چکیدهٔ :
این جستار با گذر از مرزهای بهظاهر نفوذناپذیر فلسفهٔ غرب و حکمت شرق، در پی کشف الگویی مشترک در توصیف وضعیت بشری است. مقاله با تکیه بر تمثیل بنیادین «خورشید» — که شناخت را نه از رهگذر مواجههٔ مستقیم با ذات، بلکه از طریق مشاهدهٔ آثار و تجلیات ممکن میداند — میکوشد تا نسبت انسان با حقیقت متعالی و خویشتنِ خویش را بازتعریف کند. در این مسیر، نگارنده به خوانشی نوین از کهنالگوی «هبوط» دست میزند و استدلال میکند که سقوط آدم از بهشت، نه بهمثابهٔ رانده شدن از جهانی کامل، که بهمنزلهٔ گذار از وضعیتی «ذاتبنیاد» به وضعیتی «وجودبنیاد» تفسیر میشود؛ گذاری که در آن، انسان برای نخستین بار با آزادی و مسئولیتِ ساختن خویشتن، تنها مینهد.
این پژوهش با روشی تطبیقی-تحلیلی و با واکاوی متون فلسفی اگزیستانسیالیستی (بهویژه آرای سارتر) و متون عرفانی اسلامی، نشان میدهد که چگونه این دو منظومهٔ فکری، علیرغم تفاوت در مبانی مابعدالطبیعی، در تأکید بر «عمل» بهمثابهٔ تنها مسیرِ تحقق و شناختِ خود، به همآوایی میرسند. درنتیجه، خودشناسی و خداشناسی در این الگو، نه فرآیندی انتزاعی، که پروژهای وجودمحور واز نظر اخلاقی معلق تعریف میشود که در آن انسان با هر انتخاب، هم ذات خویش را میآفریند و هم آیینهای از حقیقت برتر را در جهان میگسترد.
مقدمه:
انسان، این موجود پرسشگر، از سپیده دم تاریخ تا کنون، درگیر دو جستجوی سرنوشت ساز بوده است: جستجوی راز آفرینش و جستجوی حقیقت خویشتن. گاه در دل غارها به تماشای نقوش آسمانی نشسته و گاه در خلوت خویش، به ژرفای وجود خود نظر افکنده است. اما پرسش همیشه این بوده که راه رسیدن به این حقایق بزرگ چیست؟ آیا می توان با نگاهی مستقیم و بی واسطه، به کنه ذات خدا یا خود حقیقی دست یافت؟
نگارنده در این مقاله، با بهره گیری از تمثیل کهن خورشید، استدلال می کند که شناخت، همواره از مسیر آثار و تجلیات میسر می شود؛ همان گونه که خورشید را نه از رهگذر خیره شدن به قرص تابناکش، که از طریق گرمای زندگی بخش و نوری که بر جهان می افکند، می شناسیم. این چارچوب معرفتی، کلیدی است برای گشودن باب جدیدی در نسبت سنجی میان دو دنیای به ظاهر دور: حکمت عرفانی اسلامی و فلسفه اگزیستانسیالیستی ژان پل سارتر.
در ادامه و در اوج این مسیر، مقاله به کشفی شگرف دست می یابد: مفهوم بنیادین سارتر—«وجود بر ذات تقدم دارد»—که اغلب به عنوان نظریه ای الحادی و مدرن شناخته می شود، چه بسا کهن الگویی است که ریشه در یکی از اساسی ترین روایت های بشری دارد: داستان هبوط آدم. این مقاله با واکاوی این روایت استدلال می کند که بهشت، نماد جهانی است که در آن «ذات» بر «وجود» آدم تقدم داشت؛ جهانی ایستا و امن، اما فاقد آزادی اصیل. عمل نافرمانی آدم و هبوط پس از آن، لحظه ی «پرتاب شدگی» انسان به جهانی سراسر امکان و انتخاب بود؛ جهانی که در آن، این «وجود» انسان است که باید با آزادی و مسئولیتی رعب انگیز، «ذات» خویش را بسازد.
از این منظر، هر تولد انسانی، تکرار نمادین آن هبوط نخستین است و زندگی زمینی، کارگاهی برای آفرینش خویشتن از طریق عمل و اخلاق. این نوشتار، با پیوند زدن این دو سپهر فکری، در نهایت قصد دارد نشان دهد که چگونه مسئولیت وجودی انسان در قبال خود و جهان، نه بار گرانی که میراثی مقدس و امکان بی همتایی برای همکاری در آفرینش است.
روش پژوهش:
تلفیق حکمت نظری و تحلیل هرمنوتیکی در مسیری تطبیقی
این نوشتار، با هدف واکاوی پیوندی نوین میان دو سپهر فکری به ظاهر متباین، رویکردی تطبیقی-تحلیلی را در پیش گرفته است. روش کار، نه گردآوری داده های تجربی، که بازخوانی و تفسیر متون در سنت های مختلف فکری و کشف رابطه ای میان آن ها بوده است. این فرآیند در سه گام اصلی سامان یافته است:
1. تنظیم چارچوب نظری: تمثیل خورشید به مثابه کلید معرفتی در گام نخست،با استفاده از روش تحلیل محتوای کیفی، کارکرد تمثیل خورشید در متون عرفانی اسلامی (به ویژه در آثار مولانا و ابن عربی) و نیز در فلسفه غرب (از افلاطون تا دوره مدرن) مورد واکاوی قرار گرفت. هدف از این گام، استخراج و استحکام بخشی به یک چارچوب نظری واحد—یعنی «شناخت از راه آثار به جای مواجهه مستقیم با ذات»—بود تا به عنوان لنزی برای نگاه به پرسش اصلی مقاله مورد استفاده قرار گیرد.
2. تحلیل هرمنوتیکی و مقایسه ای: گذر از سارتر تا قصه هبوط در گام دوم،از روش هرمنوتیک تطبیقی بهره برده شده است. در این مرحله، ابتدا مفهوم «تقدم وجود بر ذات» در اندیشه ژان پل سارتر (با تمرکز بر اثر اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر) به دقت تشریح شد. سپس، داستان هبوط آدم، نه به عنوان یک واقعه صرفا تاریخی، که به منزله یک کهن الگوی نمادین (Archetype) از منظر عرفان اسلامی مورد خوانش مجدد قرار گرفت. در این تحلیل، نشانه های نمادین داستان (بهشت به مثابه جهان ذات محور، میوه معرفت، هبوط و برهنگی) بر اساس چارچوب نظری مرحله اول، تفسیر شدند.
3. تلفیق و نتیجه گیری: پروردن یک بینش نو در گام نهایی،از روش استنتاج عقلی برای پیوند دادن و تلفیق نتایج دو گام پیشین استفاده شد. با کنار هم نهادن خوانش اگزیستانسیال از هبوط و چارچوب تمثیل خورشید، این نتیجه استخراج گردید که عمل اخلاقی انسان در جهان، هم زمان هم آفریننده ذات اوست و هم آیینه تجلی حقیقت متعالی. این فرآیند، یک روش قیاس نظری بود که در آن، یک ایده فلسفی مدرن در پرتو یک چارچوب معرفتی کهن بازتعریف و معنا شد.
جامعه آماری پژوهش: جامعه این پژوهش، متون هستند. منابع اصلی شامل متون عرفانی فارسی و عربی (به ویژه مثنوی معنوی و آثار ابن عربی)، قرآن کریم و تفاسیر عرفانی آن، و همچنین آثار فلسفی ژان پل سارتر بوده اند.
حاصل این روش، نه یک مقایسه سطحی، که کشف یک الگوی عمیق معناساز در دو حوزه کاملا متفاوت بود که به درک ما از مسئولیت انسان در جهان، عمقی تازه می بخشد.
بخش نتایج
[بدیهی است که این تطبیق، به معنای پذیرش مبانی الحادی اگزیستانسیالیسم نیست، بلکه صرفا تلاشی برای نشان دادن نقاط مشترک در تجربه وجودی انسان است]
حاصل این سفر فکری که از تمثیل خورشید آغاز شد و از میانه های فلسفه غرب و حکمت شرق گذر کرد، به چند بینش بنیادین و درهم تنیده منجر گردید که مانند اجزای یک نقشه راهنمای وجودی، مسیر تازه ای پیش روی ما می گذارد:
1. همسویی در غایت، نه در مبنا: نخستین و شاید شگفت انگیزترین دستاورد این جستجو،آشکار کردن همنوایی در غایت و نتیجه میان دو منظومه فکری اگزیستانسیالیسم سارتر و عرفان اسلامی بود، علیرغم تضاد آشکار آن ها در مبانی مابعدالطبیعی. سارتر، انسان را در جهانی بی خدا و عبث «محکوم به آزادی» می داند و عارف مسلمان، او را «خلیفه الله» و تمام کننده نفخه الهی. اما هر دو در این نقطه به وحدت نظر می رسند که انسان با اعمال و انتخاب های خود، در حال ساختن و پرداختن «خویشتن» خویش است. برای اولی، این ساختن، آفرینش از هیچ است و برای دومی، کشف و تجلی گوهری الهی. اما در صحنه عمل، نتیجه این دو نگاه، تاکیدی یکسان بر مسئولیت هولناک و در عین حال مقدس انسان است.
2. هبوط، به مثابه تولد مسئولیت وجودی: خوانش اگزیستانسیال از داستان هبوط،آن را از یک «حادثه ی تقصیرآمیز» اولیه به یک «کهن الگوی همیشه حاضر» برای وضعیت انسانی ارتقا می دهد. هبوط، لحظه ی گذار انسان از حالت «جبر هستی» به «اختیار شدن» است. بهشت، نماد جهانی بود که در آن پاسخ ها از پیش داده شده بود و ذات انسان تعریف شده. زمین، اما کارگاهی است که در آن پرسش هاست که باید هر لحظه با زندگی پاسخ داده شوند. بنابراین، هر انسانی با تولد خود، این هبوط را تکرار می کند و وارد میدانی می شود که در آن محکوم است آزاد باشد و محکوم است که خود را بسازد.
3. اخلاق، به مثابه زبان وجود: در پرتو این پژوهش،«عمل اخلاقی» معنای ژرف تری می یابد. اخلاق، دیگر تنها مجموعه ای از بایدها و نبایدهای اجتماعی نیست، بلکه زبان گفت وگوی وجود با خود و با حقیقت است. هر فعل اخلاقی—از یک مهربانی کوچک تا یک ایستادگی بزرگ—در یک سطح، طبق نظر سارتر، تعریف کننده ذات فاعل آن است و در سطحی دیگر، طبق نظر عارف، آیینه ای است که پرتوی از یک صفت الهی (رحمت، عدل، صدق) را در جهان منعکس می کند. بنابراین، انسان با اخلاقی بودن، هم خود را می سازد و هم در نقش «مظهر» بودن خود مشارکت می کند.
4. چرخه حیات بخش خودشناسی: سرانجام،مهم ترین دستاورد عملی این تحقیق، ارائه یک چرخه امیدبخش برای سیر خودشناسی است: انسان با نگاه به آثار حقیقت در جهان (آفاق)، شوق شناخت آن را در خود می یابد. با نگاه به آثار درون خویش (انفس)، آن حقیقت را در خود جستجو می کند. و با عمل اخلاقی، هم ذات خویش را می آفریند و هم آیینه درون را صیقل می دهد تا تجلی حقیقت در آن آشکارتر گردد. این چرخه—مشاهده، تامل، عمل—چرخه ای است که پایان ندارد و هر دور آن، انسان را به فهمی عمیق تر و مسئولیتی اصیل تر رهنمون می سازد.
در نتیجه، می توان گفت که انسان، تنها موجودی است که همزمان هم مسئول خود است و هم نشانه ای از چیزی برتر. این مقاله نشان داد که چگونه می توان این دو وجه به ظاهر متضاد را نه تنها جمع کرد، بلکه آن ها را به صورت دو روی یک سکه، لازم و ملزوم یکدیگر دانست.
بحث ها:
دستاوردهای این جستار، چنان که گذشت، بیش از هر چیز بر کشف پیوندهای نامکشوف میان قلمروهای فکری استوار بود. اما هر کشفی، خود پرسش های تازه ای می آفریند و گفت وگو را به میدان های نوینی می کشاند. اکنون جای آن است که این یافته ها نه در خلوت، که در محضر یک دیالوگ گسترده تر مورد تامل قرار گیرند.
1. آشتی دادن دو جهان: امکان یا توهم؟ شاید بنیادی ترین پرسشی که در برابر این پژوهش قرار می گیرد این باشد:آیا این همسویی ای که بین سارتر—فیلسوف الحاد و پوچ انگاری—و عرفان اسلامی ادعا شده، یک “آشتی ساختگی” است؟ آیا این مقایسه، تفاوت های ژرف و آشتی ناپذیر در مبانی را نادیده نمی گیرد؟ پاسخ این است که این پژوهش مدعی یکی دانستن مبانی نیست، بلکه بر سر “همسانی در الگوی تجربه انسانی” سخن می گوید. همان گونه که دو رودخانه ی کاملا متفاوت که از دو کوهستان جدا سرچشمه می گیرند، می توانند در پایین دست، الگوهای مشابهی از رسوب گذاری و مسیرپیچانی را از خود نشان دهند، جریان های فکری نیز—با همه ی اختلافات بنیادین—می توانند در سطح انسان در جهان قرار گرفته به نتایج و توصیف های مشابهی از وضعیت بشری برسند. اینجاست که فلسفه از حصار تئوری بیرون می آید و به زندگی تبدیل می شود.
2. هبوط: شکستی آثار یک یا فرصتی برای تکامل؟ توضیح ارائه شده از هبوط،آن را از یک “سقوط مذموم” به یک “گذار ضروری” تبدیل می کند. این نگاه، خوانشی است که می تواند با برخی تفاسیر سنتی قوی تر از گناه اولیه در متون مقدس مسیحی در تضاد باشد. آیا این، به نوعی توجیه آن نافرمانی اولیه نیست؟ بحث در اینجا بر سر توجیه نیست، بر سر معنا بخشیدن به یک رویداد تاسیسی در قالب یک نماد همیشه حاضر است. این خوانش، در واقع، با سنت عرفانی که همواره به دنباله ی باطن و تفسیر باطنی از شریعت است، هم راهتر است تا با خوانش ظاهرگرایانه. این دیدگاه، انسان را نه موجودی که به دلیل گناهی اولیه از ابتدا طرد شده، بلکه موجودی می داند که با انتخاب خود، قدم به عرصه ای گذاشته که اگرچه پررنج است، اما شرط لازم برای رسیدن به کمالی والاتر—کمالی که از سر اختیار به دست آید—است.
3. عمل به مثابه تنها راه: نادیده گرفتن ساحت تفکر؟ تاکید افراطی بر”عمل” به عنوان یگانه راه شناخت خود و جهان، می تواند این شبهه را ایجاد کند که آیا این نگاه، ارزش “سکوت”، “مراقبه” و “عرفان نظری” را—که در سنت عرفانی ما جایگاهی بلند دارند—نادیده می گیرد؟ پاسخ منفی است. در الگوی ارائه شده، عمل، تنها راه نیست، اما عرصه آزمون و تجلی است. آنچه در سکوت و مراقبه به دست می آید—آن شناخت باطنی—باید در میدان عمل راستی آزمایی و متجلی می شود تا از حد یک حس انتزاعی فراتر رود و به یک “حقیقت زندگی کرد” تبدیل شود. عمل، زبان آن شناخت خاموش است. این دو، دو روی یک سکه اند، نه دو راه جدا.
4. افق های پیش رو: از تئوری تا زندگی این پژوهش،خود را به حیطه نظریه محدود کرده است، اما دروازه هایی به سوی قلمروهای کاربردی می گشاید. آیا می توان از این الگو در روان درمانی اگزیستانسیال بهره گرفت؟ جایی که مراجع می آموزد که زخم ها و انتخاب هایش را نه به عنوان حوادثی تصادفی، که به مثابه مواد خام ساختن ذات خویش بنگرد؟ آیا می تواند مبنایی برای یک پداگوژی جدید آموزشی باشد که بر مسئولیت پذیری و آفرینش گری تاکید می ورزد؟ و آیا می توان این چارچوب را به دیگر متون مقدس و اساطیر ملل نیز تعمیم داد؟ این ها همه راه هایی هستند که این بحث می تواند در آینده ادامه یابد.
در پایان، باید پذیرفت که هر خوانشی—از جمله خوانش حاضر—دارای حدودیت ها و پیش فرض های خود است. این مقاله از منظر یک سنت خاص عرفانی به سراغ متون رفته و سارتر را نیز در کلی ترین لایه ی اندیشه اش مورد نظر داشته است. واکاوی دقیق تر اختلافات درونی هر مکتب، وظیفه ی پژوهشی دیگری است. اما ارزش کار حاضر، در همان جسارت ایجاد پل و برقراری دیالوگ است؛ دیالوگی که به ما یادآوری می کند حقیقت، همواره از رهگذر گفت وگو—حتی بین دیروز و امروز، شرق و غرب—خود را آشکارتر می سازد.
نتیجه گیری:
آنگاه که در آغاز این مسیر، تمثیل خورشید را به دست گرفتیم، شاید گمان می بردیم که تنها کلیدی برای گشودن دریچه ای کوچک بر حقیقت یافته ایم. اما این تمثیل، ما را به سفری دور و دراز کشاند؛ از آسمان فلسفه غرب تا ژرفای حکمت شرق، و از کهن الگویی کهن تا مسئولیتی که اکنون بر دوش ماست.
حاصل این سفر، یافتن نظمی پنهان در دل آشوب ظاهری بود. ما دریافتیم که نزاع به ظاهر آشتی ناپذیر «وجود» و «ذات»، آن گونه که سارتر و عارف مسلمان می نمایانند، در سطحی عمیق تر، به هم آوایی می رسد. این هم آوایی، نه در مبانی متافیزیک، که در صحنه زندگی و در میدان عمل انسان رخ می نماید. سارتر، در نفی خدا برمی آشوبد تا آزادی مطلق انسان را فریاد زند، و عارف، در سپاس گزاری از خدا، انسان را به مقام خلیفه اللهی می خواند؛ اما هر دو، سرانجام، انسان را در برابر آیینه اعمالش تنها می گذارند و از او می پرسند: «حال که هستی، چه خواهی کرد؟»
خوانش ما از هبوط، حلقه اتصال این دو نگاه بود. هبوط، دیگر آن «گناه نخستین» مایه شرمساری نیست، بلکه نخستین عمل آزادی انسان است. عمل انتخاب آگاهی، هرچند که به رانده شدن از بهشت امن ذاتهای ازپیش معلوم انجامید، اما همان چه را به انسان بخشید که گران بهاترین موهبت هاست: حق مسئولیت آفرینش خویشتن. بهشت، پایان راه بود؛ زمین، آغاز راه بود.
از این رو، این مقاله به ما می آموزد که جستجوی حقیقت، نه فرار از زندگی در برج عاج تاملات انتزاعی، بلکه شناور شدن در رودخانه زندگی است. حقیقت را باید در گرمای مهربانی بر یخ زده دل، در سایه ای که عدالت بر زمین می افکند، و در نوشتن بخشی خلاقیتی که جهان را دگرگون می کند، جستجو کرد. خودشناسی و خداشناسی، دو نام برای یک راه هستند: راهی که از مشاهده جهان آغاز می شود، به تامل در خود می رود، و در عمل اخلاقی متجلی می گردد.
پس نتیجه نهایی این کاوش، نه یک نظریه پیچیده، که یک فراخوان ساده و کهن است: تو، ای انسان، تنها نیستی؛ تو نشانه ای از حقیقتی بی کران هستی. اما این را نیز بدان که این گوهر، در خلوت نیت های پاک تو نمی درخشد، بلکه تنها در میدان عمل و در برخورد با جهان است که خود را می نمایاند. تو با هر انتخاب، هم خود را می سازی و هم جهان را. این، هم بار گران مسئولیت است و هم شرافت انگیزترین مقام برای موجودی که نامش «آدم» است.
ما اینک به نقطه آغاز بازگشته ایم، اما با چشمانی دیگر. خورشید، همان خورشید است، اما اکنون می دانیم که تابش آن، هم زمان هم گرمابخش زمین است و هم نماد حقیقتی که در درون ما نیز می تابد. وظیفه ما این است که در این نور، راه رفتن کنیم—قدم برداریم، بیافرینیم، و مسئولیت نور خود را بر دوش کشیم.
انسان از همان لحظهای که چشم به جهان گشود، همواره میان دو پرسش سرنوشتساز گرفتار بوده است: یکی جستجوی حقیقت خویشتن و دیگری کشف راز خدایی که سرچشمه همه چیز است. او به دوردستها سفر کرده، قارهها را پیموده، ستارگان را نقشهبرداری کرده و در ژرفترین لایههای خاک به دنبال پاسخ بوده است، اما راز اصلی همیشه در نزدیکترین فاصله قرار داشته است؛ در خویشتن او و در آن حضوری که همه چیز را آفریده است. این دو پرسش از هم جداییناپذیرند، چون انسان هرقدر به درون خود میرود، ردّی از خدا را مییابد و هرگاه به جستجوی خدا برمیخیزد، ناگزیر با خودِ پنهانش روبهرو میشود.
این رویارویی، آسان و ساده نیست. حقیقت در ذات خود چنان ناب و بیکران است که تاب نگاه مستقیم را از ما میگیرد. ما نمیتوانیم با چشم برهنه به خورشید بنگریم، اما هیچکس در بودن او تردید ندارد. خورشید خود را نه با رؤیت مستقیم، که با گرما، با روشنایی و با سایههایی که بر جهان میافکند آشکار میسازد. شناخت خدا نیز از همین سنخ است؛ او از شدت حضورش در حجاب است و تنها در پرتوهایش بر زمین و بر جان آدمی شناخته میشود. و خود انسان نیز چنین است؛ آن «منِ اصیل» که در پس همهی نامها، نقشها و تعلقات نهفته است، از شدت حضورش در خفا میماند. با این حال، نشانههایش بر زندگی پراکنده است: در مهربانیای که از دل میجوشد، در خلاقیتی که طرحی تازه میآفریند، در عشقی که همه چیز را دگرگون میکند و در فضیلتی که بیهیچ سودی، تنها برای حقیقت زاده میشود.
عارفان اسلامی این حضور را «روح الهی» نامیدهاند، خورشیدی که در جان انسان نهاده شده و پرتوهایش در لحظههای ناب آشکار میگردد. فیلسوفان غرب نیز هرکدام به زبان خود از «وجود» سخن راندهاند که پیش از هر تعریف و برچسبی، در کنشهای انسانی و در تجربههای زیسته پدیدار میشود. شرق و غرب در اینجا به هم میرسند: حقیقتِ ناب را نه با نگاه مستقیم، بلکه با نشانهها و آثار باید شناخت.
از این نگاه، راه شناخت خدا، نه غرق شدن در انتزاع و نه فرو رفتن صرف در ذهن، بلکه تماشای جلوههای او در جهان است: در حرکت باران و شکفتن دانه، در خندهی کودکی که بیهیچ دلیلی جهان را پذیرفته است، در اشکی که از شوق یا از رنج بر گونه جاری میشود. و راه شناخت خویشتن نیز نه در انزوا و جدایی کامل از زندگی، بلکه در آینهی همان چیزیست که از ما برمیتابد: سخنی که بر دل دیگری مینشیند، اثری که میآفرینیم، عشقی که میبخشیم و حتی زخمی که با صداقت خود آشکار میکنیم.
همانگونه که خورشید را از تابش و سایههایش میشناسیم، خدا و خویشتن را نیز باید در پرتوهایی که بر جهان و بر دیگران میافکنند بازشناخت. نگاه مستقیم راهی به حقیقت نمیبرد، اما نشانهها و تجلیات، بیهیچ تردید ما را به آن خورشید پنهان رهنمون میشوند.
در آغاز هر جستجوی جدی برای یافتن حقیقت، انسان به دنبال نشانهای میگردد که بتواند او را از تاریکی شک به روشنایی یقین ببرد. و چه نشانهای آشناتر و همگانیتر از خورشید، این گوی درخشان آسمان که هر روزه از افق سر برمیآورد و با نور و گرمایش جهان را زنده نگه میدارد. از دیرباز، اندیشمندان، شاعران، عارفان و فیلسوفان خورشید را بهعنوان نماد حقیقت مطلق ستودهاند. زیرا همان نسبتی که ما با خورشید برقرار میکنیم، نمونهای نمادین از نسبت ما با حقیقت ناب است: حقیقتی که در اوج آشکارگی، همچنان در پرده میماند؛ حقیقتی که دیده نمیشود، اما انکارشدنی هم نیست، زیرا آثارش همهجا حاضر است.
کافیست لحظهای به نخستین مواجهه خود با خورشید بیندیشیم. در کودکی از ما خواستهاند هرگز مستقیم به خورشید خیره نشویم؛ این یک هشدار سادهی پزشکی نبود، بلکه رمز و نشانهای از وضع وجودی ما در برابر حقیقت است. نور خورشید به قدری ناب، فشرده و شدید است که چشم ما تاب تحمل آن را ندارد. پارادوکس عجیبی در اینجا رخ میدهد: نوری که همه چیز را مرئی میکند، خود از دیده پنهان میماند. همین پارادوکس است که نسبت میان موجود محدود و حقیقت نامحدود را روشن میسازد؛ آنچه بیکرانه و مطلق است، نمیتواند در چارچوب ظرف کوچک ادراک انسانی بگنجد. چشمی که برای دیدن نورهای شکسته و ملایم ساخته شده، توان خیره شدن به سرچشمهی مطلق نور را ندارد.
این اندیشه نه فقط در فلسفه که در متن وحی نیز بازتاب یافته است. قرآن کریم با بیانی صریح میگوید: «لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ»[1]؛ چشمها او را درنمییابند، اما او چشمها را درمییابد. در این بیان، حقیقتی دوگانه نهفته است: نخست، ناتوانی آدمی در دیدار مستقیم ذات الهی؛ و دوم، احاطه کامل او بر ادراکات ما. در این تقابل، محدودیت انسان در برابر نامحدود آشکار میشود: ما نمیتوانیم او را درک کنیم، اما اوست که ما را و دیدگان ما را در بر دارد.
و باز قرآن در داستان موسی، این مضمون را به صورتی دراماتیکتر بیان میکند. موسی در کوه طور آرزو میکند که پروردگارش را ببیند. پاسخی میشنود که صریح و قاطع است: «لَن تَرَانِي»[2]؛ هرگز مرا نخواهی دید. اما در عوض نشانهای بر او عرضه میشود: نگاه به کوه. هنگامی که پرتوی از تجلی خداوند بر کوه میتابد، کوه فرو میپاشد و موسی بیهوش بر زمین میافتد. حتی کوه، نماد صلابت و استواری، طاقت تابش مستقیم حقیقت را ندارد، چه رسد به آدمی با جسم و جان ناتوانش. این روایت تصویری است از همان قاعده بنیادین: حقیقت مطلق از شدت ظهور، از دیده پنهان میماند، اما آثار و تجلیاتش بر همه چیز سایه میافکند.
این همه نشان میدهد که راه شناخت، نه در طلب دیدار مستقیم، که در پذیرش نشانهها و آثار است. همانگونه که ما خورشید را نه با نگاه به قرص آن، بلکه با نور روز، با گرمایی که بر تن مینشیند و با سایهای که بر زمین میافتد میشناسیم، حقیقت را نیز باید از طریق تجلیاتش در جهان و در جان خویش دریابیم. امر مطلق به چشم نمیآید، اما در همه چیز جاری است. انسان اگر به دنبال شناخت خداست، باید آثار حضور او را در زندگی، در طبیعت، در عشق و در آفرینش ببیند. این راه، نه تنها ممکن است، بلکه تنها راهی است که همزمان هم با محدودیتهای انسانی سازگار است و هم به عظمت حقیقت وفادار میماند.
خورشید را هیچگاه نمیتوان با نگاه مستقیم و بیواسطه شناخت. قرص آن چنان نیرومند و تابان است که چشم انسان در برابرش فرو میماند. اما در همین ناتوانی، راه دیگری برای شناخت گشوده میشود: شناخت از طریق اثر، از طریق نشانههایی که خورشید در جهان برجای میگذارد. این نشانهها آنقدر آشکار و فراگیرند که هیچ ذهن حتی ذهنی شکاک نمیتواند در وجود مسلم خورشید تردید کند. سه اثر اصلی بیش از همه راه را بر ما روشن میسازند: سایهها، گرما و زندگی.
سایه، در نگاه نخست، چیزی جز غیاب نور نیست، اما در حقیقت خود گواه حضور نور است. هر جا سایهای بر زمین افتاده، منبعی تابان در پشت آن ایستاده است. سایه شهادت میدهد که نوری هست، حتی اگر چشم نتواند به سوی آن نور خیره شود. همین سایههای خاموش، زبان گویای خورشیدند. گرما، دومین اثر، به ما نزدیکتر و ملموستر است. خورشید با پرتوی خویش بر پوست ما مینشیند و با نفوذ در جان گیاه و خاک، زمین را از مرگ و سردی میرهاند. این گرما، حضوری بیواسطهتر است؛ چیزی که تن ما لمسش میکند و از حیاتبخشیاش آگاه میشود. و سرانجام زندگی، بزرگترین و بلیغترین اثر خورشید است: از شکفتن یک غنچه تا تنفس انسان، از جنبش حشرات تا تنومندی جنگلها، همه از اوست. خورشید را نمیبینیم، اما جهان سراسر گواهی است بر اینکه بیآن حیات ناممکن است.
چنین است نسبت ما با حقیقت مطلق، با آن وجودی که از شدت نورانیت در پرده است. خداوند را نمیتوان با چشم دید و با ادراک محدود عقل احاطه کرد، اما نشانههای او چون سایهها، گرما و زندگی در همهچیز جاری است. سایههای وجود او همان مخلوقاتند، همان آیات آفاقی و انفسی که در جایجای عالم پراکندهاند. هر برگ سبز، هر ستاره دور، هر تپش قلب، سایهای است که نشان میدهد نوری پنهان در پس پرده میتابد. گرمای او، رحمت بیپایان و تدبیری است که بر عالم گسترده شده است: روزی که به هر جنبنده میرسد، نظم و قانون پنهانی که گردش افلاک را اداره میکند، و هدایت خاموشی که هر موجودی را به سوی کمال خویش میکشاند. و زندگی، والاترین اثر اوست: بخشیدن جان به خاک مرده، دمیدن روح آگاهی در کالبد انسان، و هدیه کردن معنایی که هستی را از پوچی میرهاند.
این تمثیل خورشید، برای ما چیزی فراتر از یک استعاره شاعرانه است؛ روشی است برای شناخت، کلیدی معرفتی که میآموزد حقیقت را نه در رؤیت مستقیم، بلکه در آثار و نشانههایش بجوییم. در پرتو این نگاه، جهان کتابی میشود سرشار از آیات، هر موجودی کلمهای، هر رویدادی جملهای، و هر لحظه ورقی تازه که از حقیقت ناپیدا پرده برمیدارد. راه خداشناسی، از همین مسیر میگذرد؛ و همانجا که به آثارش در بیرون مینگریم، در آینه جان نیز سایهها، گرما و زندگی او را خواهیم یافت.
در ادامهی راهی که با تمثیل خورشید آغاز کردیم، اکنون پای به عرصهای میگذاریم که از هر منظرهی کیهانی برای ما نزدیکتر و در عین حال رازآلودتر است: وجود خود انسان. پرسشی بنیادین پیش روی ماست: آیا خورشید تنها در آسمان میتابد، یا در ژرفای وجود آدمی نیز نوری همانند نهفته است؟ آیا میتوان همان تمثیل را که برای حقیقت مطلق به کار گرفتیم، در قلمرو انسان نیز امتداد داد و هستهی ناب وجود او را به سان خورشیدی درونی فهمید؟ این پرسش، ما را به قلب بحثی میکشاند که فلسفه، عرفان و الهیات همواره در جستجوی آن بودهاند: ماهیت «خود حقیقی».
۱. معمای خود حقیقی؛ خورشیدی در قفس تن
انسان در ظاهر، مجموعهای است از جسم، غرایز، نیازها و تعلقات روزمره. او میخورد، مینوشد، میخوابد و در بستر زمان و مکان حرکت میکند. اما در پس این سطح آشکار، چیزی عمیقتر و باشکوهتر نهفته است: توانایی اندیشیدن، جستجوی حقیقت، عشق ورزیدن، خلق زیبایی و آرزوی جاودانگی. همین امر است که اندیشمندان از آن به «خود حقیقی» یا «روح» تعبیر کردهاند.
با این همه، هرچه به این مرکز ناب نزدیکتر شویم، دریافت مستقیمش دشوارتر میگردد. اگر از کسی بپرسیم «تو کیستی؟»، اغلب به نقشها و تجلیات بیرونی اشاره میکند: شغل، خانواده، علایق، موفقیتها. اما اگر اصرار کنیم که «ورای همهی اینها، حقیقت تو چیست؟»، سکوت بر زبانش مینشیند. این سکوت نه نشانهی خلأ، بلکه نشانهی شدت و ناببودن حقیقت است. همانگونه که نور خورشید از فرط تابندگی دیده نمیشود، هستهی وجود انسان نیز از شدت حضور، در پس پردهها و ابرهای نفسانی پنهان میماند.
عارفان این پردهها را «ابرهای نفس» نامیدهاند. خودشناسی به معنای ساختن نور درون نیست، بلکه کنار زدن این ابرهاست تا خورشید حقیقت انسانی نمایان گردد.
۲. نفس ناطقه؛ دمیده شدن خورشید در گل
در سنت اسلامی، برای تبیین همین «خود حقیقی»، تعبیری ژرف در قرآن آمده است:
«فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ»[3]
انسان تنها تودهای از خاک نیست؛ در او «نفخهای از روح خدا» دمیده شده است. این دم، خورشیدی است که در قفس گل و خاک میدرخشد. همانگونه که خورشید در آسمان حیاتبخش جهان مادی است، این «روح الهی» نیز در درون انسان منبع آگاهی، معنا، عشق و خلاقیت است. از همینرو، انسان را «مظهر اسماء الهی» خواندهاند؛ آینهای که صفات خداوند؛ علم، قدرت، زیبایی، عشق، حیات در آن بازتاب مییابد. این حقیقت، کرامت انسان را بنیاد مینهد و او را از سایر مخلوقات متمایز میکند.
۳. امتداد منطقی تمثیل
اکنون میتوانیم بگوییم: بله، تمثیل خورشید نهتنها دربارهی حقیقت مطلق، بلکه دربارهی انسان نیز صادق است.
همانگونه که خورشید از شدت نور، مستقیماً دیده نمیشود، «روح الهی» در انسان نیز از فرط ناببودن، ورای نگاه سطحی و عادی پنهان است.
همانگونه که خورشید را از آثارش نور، گرما و حیات میشناسیم، خود حقیقی انسان نیز از آثارش آشکار میشود.
این آثار چیستند؟ هر نشانهای از عشق بیچشمداشت، بازتابی از منبع عشق الهی درون ماست. هر عطش حقیقتجویی، انعکاسی از منبع علم است. هر بار که خلاقیتی در ذهن میجوشد یا زیباییای آفریده میشود، پرتوی از قدرت و جمال آن خورشید درون است. و وجدان اخلاقی که ما را به سوی نیکی میخواند، تجلی هدایت و خیر مطلق در ماست.
انسان هر بار که عاشق میشود، هر بار که از زیبایی یک غروب شگفتزده میگردد، هر بار که ایدهای نو در ذهنش میدرخشد، در حقیقت شعاعی از خورشید درون خویش را تجربه میکند. خودشناسی یعنی زدودن زنگارها از این آینه، تا نور آن حقیقت ناب روشنتر و بیواسطهتر در زندگی ما بتابد.
بخش دوم: «روح الله» و «مظهر تام اسماء الهیه»
در ادامهٔ مسیر تمثیل خورشید، اکنون به نقطهای میرسیم که میتوان آن را قلهٔ تأملات انسانشناسی قرآنی دانست؛ جایی که انسان، نه صرفاً به عنوان موجودی از جنس خاک، که به مثابه حامل نوری الهی معرفی میشود. این راز، نه تنها جایگاه انسان را در میان موجودات روشن میسازد، بلکه چراییِ توانایی او در آیینهداریِ حقیقت مطلق را نیز آشکار میکند.
۱. «نَفْخَةٌ مِن رُوحِي»: دمشی از عالم قدس
آیهٔ ۲۹ سورهٔ حجر، صرفاً آیهای شاعرانه یا استعارهای ادبی نیست؛ این آیه بیانی متافیزیکی و بنیادین از حقیقت انسان است:
> «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ»
در این عبارت، سه کلمه کلیدی پرده از راز انسان برمیدارند:
* «سَوَّيْتُهُ»: به معنای اعتدال و کمالبخشی است. انسان یگانه موجودی است که جسم و روح در او به توازن و تقارن رسیدهاند. او در «أحسن تقويم» آفریده شده است؛ به گونهای که نه صرفاً خاک است و نه فرشتهای بیجسم، بلکه نقطهٔ تلاقی این دو ساحت.
* «رُوحِي»: انتساب روح به خداوند، انتسابی تشریفی و وجودی است. این تعبیر نه به معنای جزئیت یا بخشی از ذات خدا (که منزّه از هر تقسیم است)، بلکه به معنای خلقتی خاص، مستقیم و بیواسطه است. «روح» در این مقام، امری الهی و غیرمادی است که بر تن خاکی دمیده شد.
* «نَفَخْتُ»: دمیدن، عملی است از درون به درون. همانگونه که شعلهای با دمیدن بر فتیله جان میگیرد، روح انسان نیز با این نفخه شعلهور شد. این روح، منشأ حیات، آگاهی و حرکت معنوی او گشت.
به این ترتیب، انسان موجودی دوبُعدی است: گل و نور، خاک و قدس. همانگونه که خورشید بیرونی زمین را زنده میسازد، این «خورشید درون» نیز حیات معنوی را در جان انسان میدمد. همین است راز کرامت او: «وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ» (اسراء، ۷۰).
۲. انسان به عنوان «مظهر تام اسماء الهیه»
اینک از نفس دمیدهشده فراتر میرویم و به یکی از عالیترین ایدههای عرفان اسلامی میرسیم: انسان به عنوان «مظهر تام» صفات خداوند.
در الهیات اسلامی، ذات خداوند یگانه، متعالی و دستنیافتنی است. اما این ذات با صفات کمالی چون علم، قدرت، حیات، رحمت، شنوا و بینا خود را مینمایاند.
عالم هستی آینهٔ این صفات است؛ هر موجودی مظهری برای صفتی است: کوهها برای جلال، دریا برای بخشندگی، ستارهها برای هدایت.
اما انسان یگانه موجودی است که میتواند مجموعهٔ کاملتری از این صفات را در خود تجلی دهد. او میتواند دانا گردد، قدرت بیابد، رحیم و عادل باشد، خلاق و زیبا آفرین شود. این جامعیت، او را «آیینهٔ تمامنما»ی صفات الهی کرده است. در وجود او نه تنها یک صفت، که کل اسماء به نحوی امکان ظهور دارند.
همین جامعیت است که به تعبیر ابن عربی، انسان را «الانسان الکامل» و خلیفهٔ خدا بر زمین میسازد.
۳. جمعبندی: خورشید درون
با پیوند دادن این دو آموزه—«نفخهٔ روح الله» و «مظهر تام اسماء الهیه»—تصویری ژرف از انسان پدیدار میشود:
انسان نه حیوانی ناطق صرف است و نه فرشتهای بیعیب؛ او موجودی مرزی و آستانهای است. یک پایش بر خاک و غرایز، و پای دیگرش در ملکوت و اسماء. در درون او خورشیدی میدرخشد که اگر پردههای نفس کنار زده شوند، نوری بیکرانه از علم، عشق، زیبایی و قدرت خواهد تابید.
بدینسان، تمثیل خورشید به اوج خود میرسد: همانگونه که خورشید آسمان منبع حیات بیرونی است، خورشید درون انسان (روح الله) منبع معرفت، معنا و حیات جاویدان است. این حقیقت، کلید درک خودشناسی و خداشناسی در کنار یکدیگر است.
وقتی پای پرسش از «آثار» و چگونگی پدید آمدنشان به میان میآید، نگاه ما ناگزیر به سوی فلسفهای کشیده میشود که در قرن بیستم، با تمام جسارتش، همهٔ سنتهای کهن را به چالش کشید. اگزیستانسیالیسم، بهویژه در زبان ژان پل سارتر، با جملهای آغاز میشود که در ظاهر ساده است اما در باطن جهان اندیشه را زیر و رو کرد: «وجود، بر ذات مقدم است.» این جمله، درست همچون چکشی است که بر شیشهٔ صلب باورهای دیرین کوبیده میشود. تا پیش از او، از زمان افلاطون و ارسطو، جهان با این منطق معنا میشد که هر چیزی ابتدا ماهیت و ذات دارد، سپس بر اساس آن ذات موجود میشود. چاقویی که در ذهن صنعتگر شکل میگیرد، پیش از آنکه ساخته شود، هویتی مشخص دارد: وسیلهای برای بریدن. و چون ذات از پیش معلوم است، وجود تنها به آن صورت خارجی میبخشد. اما سارتر این نظم را بر هم زد. او گفت انسان چنین نیست. انسان شبیه چاقو یا صندلی یا هر مصنوع دیگر نیست که ذاتش را در آغاز داشته باشد. انسان پیشاپیش طرحی ندارد. او ابتدا «هست» و سپس در جریان زندگی، ذاتش را میسازد.
به تعبیر ساده، نوزاد هنگامی که به دنیا میآید، هیچ ذات از پیش تعریفشدهای ندارد. او فقط «وجود» دارد، برهنه از معنا، بیتعریف و بیهویت. اما در طول زندگی، با انتخابها، با شکستها و پیروزیها، با عشقها و نفرتها، آرامآرام تصویری از خود میسازد. این تصویر همان ذات اوست، اما ذاتی که نه به دست یک خالق صنعتگر و نه از دل یک طرح ازلی، بلکه به دست خود او و در صحنهٔ زندگی نقش میخورد. هر عمل، هر تصمیم، هر انتخاب همچون ضربهٔ قلممویی است بر بوم سپید. انسان نقاش خویش است و هیچ قلم دیگری این تصویر را نمیکشد. از همینجاست که آزادی مطلق انسان سربرمیآورد، اما همزمان بار سنگینی از مسئولیت نیز بر دوش او میافتد.
در نگاه نخست، شاید این فلسفهٔ بیخدا با جهان عرفان کهن بیگانه بنماید. زیرا عارف از «روح الله» میگوید، از خورشیدی نهفته در درون که سرچشمهٔ حیات و معناست. اما اگر دقیقتر نگاه کنیم، میبینیم که میان این دو، همنوایی شگفتی وجود دارد. اگزیستانسیالیسم میگوید ذات انسان از دل اعمال و انتخابهای او زاده میشود. عرفان میگوید خورشید درون، آن نفخهٔ الهی، در پس حجابها پنهان است و تنها با عمل و تجلی در زندگی آشکار میگردد. هر دو در یک نکته همصدا هستند: حقیقت درونی جز در صحنهٔ عمل، جز در میدان زندگی، جز در مواجههٔ انسان با انتخابهایش به چشم نمیآید.
با این تفاوت که برای سارتر، عمل و انتخابها فقط در دایرهٔ انسانی معنا دارند و نهایتش ساختن یک هویت زمینی است، در حالیکه برای عارف، همان عمل و همان انتخابها دریچهای است برای ظهور صفات الهی. در جهانبینی عرفانی، هر بار که انسانی آزادانه به عشق ورزیدن دست میزند، در حقیقت پرتوی از رحمت خداوند را در خود ظاهر کرده است. هر بار که با آگاهی تصمیم میگیرد راه عدالت را برگزیند، آیینهای است که نام عدل الهی را منعکس میکند. بنابراین اگرچه زبان و دستگاه فلسفی اگزیستانسیالیسم و عرفان از هم دورند، اما در عمق، یکدیگر را لمس میکنند: ذات انسان از طریق آثار او زاده یا آشکار میشود.
وقتی سخن از «خود» به میان میآید، نباید آن را چون سنگی جامد یا شیئی بسته تصور کنیم. «خود» نه یک دادهٔ از پیش موجود است و نه یک شیء کامل و ایستا، بلکه جریانی است سیال، فرایندی در حال شکلگیری، حرکتی که در بستر زمان جاری میشود. انسان هر لحظه خویشتن خویش را میسازد، و این ساختن نه در خلوت اندیشهٔ بیعمل بلکه در میدان زندگی و در میان انتخابها و تصمیمها تحقق مییابد. درست همانگونه که نقاشی، اثر خود را نه در ذهن بلکه روی بوم میآفریند، ما نیز هویت خود را نه در تئوری بلکه در کنشهایمان به جهان مینمایانیم.
از همین منظر است که عمل، نقشی یگانه مییابد: عمل همچون پلی است که «وجود ناب» ما را—خواه آن را روح الهی بدانیم و خواه هستی نامتعین اگزیستانسیالیستی—به «ذات ساختهشده» پیوند میدهد. هر انتخاب، هر رفتار، هر واکنش روزمره، ضربهای است بر بوم سپید وجود که طرح «من» را آشکارتر میکند. وقتی انسانی را شریف میخوانیم، ما به ذات ناب و نامرئی او نظر نکردهایم؛ ما پرتوی را دیدهایم که از آن خورشید درون، در قالب شرافتی مجسم و قابل لمس بر رفتار او تابیده است: در راستگوییاش، در وفاداریاش به عهد، در امانتداریاش نسبت به دیگران. این اعمال، همان سایههایی هستند که وجود پنهان را برای ما مرئی میسازند، همان نشانههایی که بهواسطهشان میتوان خورشید را شناخت بیآنکه مستقیماً چشم در آن دوخت.
چنین فهمی، نگاه ما را به خویشتن دگرگون میکند. دیگر خودشناسی، صرفاً به معنای اندیشیدن انتزاعی دربارهٔ «من کیستم» نیست، بلکه به معنای مشاهدهٔ عینی و صادقانهٔ آثار خویش است؛ یعنی ایستادن مقابل آینهٔ اعمال و دیدن آنچه هر روز بر صفحهٔ زندگی نقش میزنیم. انسان خویشتن را نه در رویاها و نه در تصورات مبهم، بلکه در ردّ اعمال خویش میشناسد. آنچه ما را تعریف میکند، نه نیتهای پنهان و نه آرزوهای درونی، بلکه آن چیزی است که به عرصهٔ کنش وارد میکنیم، آن سایههایی که بر زمین واقعیت میاندازیم. و همین سایهها هستند که راهی برای شناخت خورشید درون، و از آنجا، شناخت حقیقتی فراتر، پیش پای ما میگشایند.
و آیا این وضعیت «پرتاب شدگی» به جهانِ مسئولیت و انتخاب، چیزی جز تکرار نمادین کهنالگوی هبوط است؟ در داستان آفرینش، آدم نیز در بهشت، در وضعیتی زندگی میکرد که «ذات» بر «وجود» او تقدم داشت؛ هویتی از پیش تعیینشده، نقشهای روشن و جهانی بیدغدغه. اما با گزینش میوهٔ معرفت و سرپیچی از آن امر واحد، او از آن جهانِ ذاتمحور سقوط کرد تا به جهانِ امکانها و انتخابها—جهانِ «وجود»—پا بگذارد. هبوط، لحظهٔ گذار بشر از وضعیتی بود که ذاتش برای او تعریف شده بود به وضعیتی که او باید ذات خود را با انتخابهایش تعریف کند. همان برهنگی که پس از هبوط بر آدم و حوا عیان گشت، تنها برهنگی جسمانی نبود؛ بلکه نمادِ همان اضطراب اصیل و شرمساری وجودی بود که پس از رها شدن از دامن ذاتِ ازپیش-معلوم، گریبانگیر انسان شد—انسانی که اکنون محکوم به آزادی بود و مسئولیت آفرینش خویشتن را بر دوش میکشید.
از این منظر، هر تولدِ دوبارهٔ یک نوزاد به این جهان، یادآور آن هبوط نخستین است. هر یک از ما نه در بهشتِ ذاتهای تعریفشده، که در زمینِ امکانهای بیکران به دنیا میآییم. ما وارث آن انتخاب بنیادینیم: انتخابِ آگاهی، انتخابِ مسئولیت، و انتخابِ آن که باشیم. بهشت، آرمانشهری است برای موجوداتی که ذاتشان را یافتهاند؛ اما زمین، کارگاه آفرینش برای موجوداتی است که در هر لحظه، با کردار خود، در حال ساختن ذات خویشند.
وقتی به فلسفهٔ وجودی سارتر نگاه میکنیم و جملهٔ بنیادین او را به خاطر میسپاریم که «وجود مقدم بر ذات است»، در آغاز شاید آن را بسیار دور از ساحت عرفان و معنویت بدانیم؛ گویی یکی بر خاک سرد عقل سکولار ایستاده و دیگری در آسمان نورانی وحی و تجربهٔ باطنی پرواز میکند. اما هرچه عمیقتر میشویم درمییابیم که این دو جریان، اگرچه از سرچشمههای متفاوتی سیراب شدهاند، در نقطهای پنهان و بنیادین به یکدیگر میرسند. آن نقطه چیزی نیست جز «نقش عمل در تجلی خودِ حقیقی». سارتر میگفت انسان ابتدا وجود پیدا میکند، چون بوم سفیدی است که هیچ طرحی از پیش بر آن نکشیدهاند، و تنها با اعمال و انتخابهایش میتواند خطوط و رنگهای ذات خود را بیافریند. در نگاه او، خودشناسی نه کشف یک گوهر آماده و مخفی، بلکه فرایند خلق و آفریدن خویشتن است. اما عارف، از سوی دیگر، از خورشیدی سخن میگوید که در درون هر انسان تابیده اما در پس پردهٔ غبارها و لایههای نفس پنهان شده است؛ خورشیدی که باید با مجاهدت، با تخلق به اخلاق الهی، با پالودن جان و با زیستن در عمل نیک، پردهها را کنار زد تا نورش آشکار شود.
تفاوتشان در خاستگاه است، اما شباهتشان در مسیر شناخت. هر دو میگویند که حقیقت درون بهخودیخود و به صورت مستقیم در دسترس نیست؛ یا باید آن را ساخت یا باید آن را از پس حجابها آشکار کرد. و در هر دو راه، عمل و اخلاق همان پلی است که این حقیقت پنهان را از حالت انتزاعی و ناپیدا بیرون میآورد و به صورتی عینی و قابل لمس در جهان حضور میدهد.
در اینجا تمثیل خورشید بار دیگر زنده میشود. همانگونه که خورشید آسمان به دلیل شدت نورش مستقیماً در چشم نمینشیند و ما از طریق سایهها و گرما و حیاتِ برخاسته از آن به حضورش واقف میشویم، خورشید درون نیز جز از طریق سایههایی که بر رفتار و منش ما میاندازد، قابل شناخت نیست. صداقت، همان سایهای است که از حقیقتجویی آن نور الهی بر زمین اعمال ما افتاده است. مهربانی، بازتابی از رحمت آن منبع است. شجاعت، انعکاسی از قدرت و عزم آن جوهر ناب است. عدالت، نشانهای از تعادل و قسطی است که در ژرفای وجود ما ریشه دارد. هر یک از این صفات اخلاقی، نشانهای است از نوری پنهان، راهی است به سوی خورشیدی که با چشم سر دیده نمیشود اما حضورش بیانکار است.
در این چشمانداز، اخلاق دیگر صرفاً مجموعهای از قراردادهای اجتماعی یا قواعدی برای زیستن در صلح نیست، بلکه زبان وجود ماست. اخلاق همان راهی است که هستی درونیمان با آن به سخن درمیآید. هر رفتار اخلاقی، نوعی خودافشایی است؛ لحظهای است که پردهای کنار میرود و بخشی از حقیقت ما در برابر دیگران و حتی در برابر خودمان آشکار میشود. وقتی انسانی را شریف مینامیم، او را از ذات ناپیدایش نشناختهایم، بلکه از سایهای سخن گفتهایم که از خورشید وجودش بر رفتارهایش افتاده است.
از اینرو، خودشناسی چیزی جز هنرِ تماشای همین سایهها و تأمل در آنها نیست. پرسیدن اینکه من چگونه رفتار میکنم، در لحظهٔ دشواری چه انتخابی دارم، و در مسیر روزمرهٔ زندگی چه الگوهایی را تکرار میکنم، همه ابزارهایی است برای شناخت خورشید درون. اگر میبینیم سایههای ما تیرهاند و از ترس یا خشم یا آز نشأت میگیرند، این خود نشانهای است که باید به منبع نور بازگردیم، نور را صافتر کنیم، تا سایهها نیز شفافتر و روشنتر شوند. و این، نه یک کشف منفعل، بلکه حرکتی فعال است؛ چرا که عمل اخلاقی فقط اثری از حقیقت نیست، بلکه خود وسیلهای است برای ساختن یا آشکار کردن آن. با هر عمل، ما یا نقشی تازه بر بوم وجود میزنیم و خویشتن را میآفرینیم، یا لایهای از غبار را میزداییم و جوهر پنهان را بر صحنه میآوریم.
در اینجا، عرفان و اگزیستانسیالیسم، هر دو دست در دست هم میگذارند. یکی از آزادی و مسئولیت انسان سخن میگوید، دیگری از گوهر الهی او؛ اما هر دو شهادت میدهند که بدون اخلاق و عمل، راهی به سوی شناخت «خود» و از آن رهگذر، شناخت حقیقتی فراتر، گشوده نخواهد شد.
بخش چهارم: راهکار عملی؛ چگونه خورشید درون را ببینیم؟
تمام آنچه در بخشهای پیشین گفتیم، از تمثیل خورشید گرفته تا مقایسهی اگزیستانسیالیسم و عرفان، در نهایت به یک نقطه ختم میشود: انسان نمیتواند خورشید درون را بیواسطه بنگرد؛ او تنها از رهگذر آثار و سایههایی که این خورشید بر جهان میافکند، به شناختی از خویشتن و از خدا دست مییابد. اکنون، باید این حقیقت نظری را به یک سلوک عملی بدل کنیم؛ راهی که هر کس بتواند در زندگی روزمرهاش آن را بپیماید. این راه، همچون آیینهای دو رو است: نگاهی به بیرون و نگاهی به درون؛ آفاق و انفس، طبیعت و نفس.
۱. خودشناسی به مثابه خداشناسی؛ آیینهای که باید صیقل داد
عارفان بارها گفتهاند که انسان، آیینهی خداست. حدیث نبوی «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[4] نه شعار عرفانی مبهم، بلکه نقشهی راه است. این حدیث نمیگوید ذات بیکران خداوند را میتوان مستقیماً دید؛ بلکه میگوید پرتوی از آن ذات، در آیینهی وجود ما تابیده است. اگر این آیینه زنگار گرفته باشد، نور الهی در آن محو و تار خواهد شد. پس خودشناسی یعنی زدودن غبار، کنار زدن لایههای خودخواهی، حرص، غفلت و شهوت تا تصویر حقیقی درون روشن شود. این صیقل دادن نه با خیالپردازی صرف، بلکه با عمل اخلاقی و تغییر سبک زندگی رخ میدهد.
۲. گام نخست؛ مشاهدهی جهان بیرون (آفاق)
نخستین تمرین این است که جهان را از نو ببینیم. طبیعت، کتابی است که هر برگش آیهای است. به جای نگاه مصرفگرایانه به زمین و آسمان، باید نگاه عاشقانه و پرسشگر داشت. وقتی به برگ درختی نگاه میکنید، جزئیات نظم آن را ببینید. وقتی پرندهای را میبینید، بیندیشید که پرواز او انعکاس کدام آزادی ازلی است. وقتی در کوه قدم میزنید، عظمت صخرهها را نه به عنوان مادهی خام، که به عنوان تجلی صفت «قوی» خداوند درک کنید. این پرسش را همواره تکرار کنید: این زیبایی، این نظم، این رحمت گسترده، سایهی کدام خورشید است؟ چنین نگاهی، ذهن را از روزمرگی بیرون میکشد و به افقهای توحیدی نزدیک میکند.
۳. گام دوم؛ مشاهدهی جهان درون (انفس)
اما شناخت بیرون کافی نیست. باید همان نگاه جستجوگر را به سوی درون برگردانیم. اینجا دفترچهای ساده میتواند بدل به آیینهی جان شود. هر روز، بیقضاوت، اعمال خود را بنویسید: امروز با دوستت چگونه سخن گفتی؟ وقتی در برابر ناحقی قرار گرفتی، چه واکنشی نشان دادی؟ در برابر نیاز یک انسان یا حیوان، چه کردی؟ سپس از خود بپرس: این رفتار، سایهی کدام نور است؟ اگر مهربانی کردهای، آن مهربانی پرتوی از رحمت الهی در درون توست. اگر خشم گرفتهای، آن خشم سایهای است از ضعف یا تعلقی پنهان. اگر از کشف حقیقتی لذت بردهای، این لذت بازتاب جستجوی حقیقتی است که ازلی است. بدینگونه، اعمال روزانه بدل به زبانی میشوند که از خورشید درون سخن میگویند.
۴. گام سوم؛ تخلّق به اخلاق الهی
حال که سایهها را دیدیم و تفسیر کردیم، باید به مرحلهی عمل اصلاحی برسیم. اگر در دل خود بخل دیدی، آگاهانه و در نخستین فرصت، بخشش کن. اگر در رفتار خود ترس دیدی، گام شجاعانهای بردار، هرچند کوچک. اگر در برخوردت بیرحمی یافتی، عمداً مهربانی کن. تخلّق به اخلاق الهی تنها در مراقبه و تفکر حاصل نمیشود؛ باید آن را در عمل به کار بست. خداوند «رحیم» است، و تو میتوانی رحیم بودن را در کمک به فقیر، در نوازش فرزند، در دلجویی از دوست، و حتی در آب دادن به گیاهان تجربه کنی. این اعمال کوچک، آیینهی وجود را صیقل میدهند و پرتوی تازه بر آن میافکنند.
۵. چرخهای بیپایان
این سه گام—مشاهدهی آفاق، مشاهدهی انفس، و تخلّق به اخلاق—یک چرخهاند، نه یک خط مستقیم. هر بار که در بیرون نظمی میبینی، در درونت جرقهای زده میشود؛ هر بار که در درون سایهای را تفسیر میکنی، به بیرون نگاه تازهای میاندازی؛ و هر بار که عمل میکنی، آیینه شفافتر میشود و جهان را روشنتر بازمیتاباند. این چرخه بیپایان، همان سفر جاودانهی انسان به سوی خداست.
جمعبندی نهایی، سفر از خلق به خالق:
اکنون به انتهای مسیر رسیدهایم؛ مسیری که نه با نگاه به آسمان آغاز شد و نه با فرو رفتن در خویشتن به پایان رسید، بلکه پلی بود میان بیرون و درون، میان آفاق و انفس. در این سفر، آموختیم که مهربانی ساده به یک رهگذر، همان لحظهای است که سایهی خورشید رحمت را بر زمین میافکنیم، و در همان حال، آیینهی وجودمان را صیقل میدهیم تا تصویر نورانیتری از آن خورشید در درون آشکار شود. این چرخهی نیک، پایانپذیر نیست: هر عمل نیک، آیینه را شفافتر میکند؛ آیینهی شفاف، بازتاب روشنتری از صفات الهی میدهد؛ و این بازتاب، شوق و انگیزهای تازه برای عمل نیکتر در دل مینشاند. بدینگونه، عمل و شناخت، اخلاق و معنا، دست در دست هم میدهند و ما را گام به گام به سرچشمهی نور نزدیکتر میسازند.
این سفر، سفری از اثر به مؤثر است. از تماشای برگ سبز درختان، پرواز پرندگان و نظم شگفت کوهها، تا دقت در خشمها، ترسها، مهربانیها و سخاوتهای خویش؛ و نهایتاً تا انتخاب آگاهانهی اخلاقی که ما را شبیهتر به آن صفات الهی میکند. هر لحظه، این سفر ادامه دارد. گویی کتابی در برابر ماست: طبیعت فصل بیرونی آن است، نفس ما فصل درونی آن، و اخلاق، قلمی است که هر روز فصل تازهای از آن را مینویسیم.
پس حقیقت آن است که ما هرگز به خورشید درون، به طور مستقیم نمینگریم؛ اما با لمس گرمایش بر پوست جان، با دیدن سایههایش بر زمین رفتار، و با تجربهی زندگیبخشیاش در لحظههای مهر و عدالت، به وجود آن یقین میکنیم؛ یقینی روشنتر از هر برهان فلسفی و زندهتر از هر تعریف نظری. این همان یقین زیسته است: یقینی که هم خویشتن را معنا میبخشد و هم خالق را در زندگی جاری میکند.
بخش چهارم: راهکار عملی؛ نگاه به بیرون (طبیعت): آیات الهی در آفاق
سفر شناخت خود حقیقی، سفری است که از بیرون آغاز میشود و به درون ختم میگردد. انسان برای آنکه بتواند آینهی وجود خود را صیقل دهد، نخست باید بیاموزد که جهان پیرامون خویش را نه به چشم مجموعهای از امور عادی و تکراری، بلکه به چشم «کتاب نشانهها» ببیند. همانگونه که قرآن کریم در آیهی ۵۳ سورهی فصلت فرمود:
«سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَفِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّىٰ يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ»
این آیه، انسان را به دو عرصهی جستجو راهنمایی میکند: آفاق و انفس. نگاه به آفاق یعنی دیدن جهان طبیعت بهمثابهی کتابی زنده که در هر برگ آن، معنایی نهفته است.
۱. طبیعت به مثابه کتاب تکوین
جهان بیرونی صرفاً صحنهای بیجان برای زندگی ما نیست. هر پدیده در آن، حرفی از یک متن بزرگتر است؛ متنی که به موازات قرآن کریم جریان دارد و هر دو از مؤلفی واحد سرچشمه گرفتهاند. اگر چشم ما تنها به سطح اشیاء دوخته شود، جز رنگها و شکلها چیزی نخواهیم دید. اما اگر نگاه ما «نظر تأملآمیز» شود، همان رنگ و شکلها بدل به نشانههایی میشوند که پرده از صفات الهی برمیدارند.
۲. نظم: برهان خاموش آفرینش
از گردش دقیق سیارات و کهکشانها گرفته تا ظرافت حیرتانگیز یک سلول زنده، همه حکایت از نظمی عمیق دارند. این نظم همانند سایهای است که خورشید علم و قدرت الهی بر جهان افکنده است. جهان اگر ذرهای از این نظم فاصله میگرفت، امکان حیات نابود میشد. پس هر بار که به ستارگان شب مینگریم یا به ساختار پیچیدهی DNA میاندیشیم، در حقیقت ردپای همان نوری را جستوجو میکنیم که از پشت پردهی هستی میتابد.
۳. زیبایی: زبان دلها
اگر نظم مخاطب عقل است، زیبایی مخاطب دل است. زیباییِ یک غروب، رنگآمیزی پر طاووس، یا عطر یک گل بهاری ضرورتی برای بقا ندارد، اما ضرورتی برای معنا دارد. این زیبایی، بازتابی از صفت «جمال» الهی است؛ همانگونه که پیامبر فرمود: «إِنَّ اللَّهَ جَمِیلٌ یُحِبُّ الْجَمَالَ»[5]. زیبایی پلی است که انسان را از حیرت عقلی به شوق عاشقانه میبرد.
۴. رحمت: رزق عام و بخشش بیانتها
زمین با خاک حاصلخیز خود، آسمان با بارانهایش، و خورشید با نور و گرمایش، همه در خدمت روزیرساندن به موجوداتاند. این چرخهی سخاوتمندانه محدود به هیچ گروهی نیست: نیک و بد، مؤمن و کافر، انسان و حیوان، همه از آن بهرهمندند. این رحمت همگانی، سایهای است از دریای بیکران رحمت الهی که فرمود: «رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ».[6]
اینجا میتوان گذار آرامی به گام دوم داشت: یعنی نگاه به درون (انفس). زیرا وقتی انسان در جهان بیرون آثار رحمت، جمال و حکمت الهی را دید، ذهن و دل او آماده میشود تا همان آثار را در وجود خودش جستوجو کند
وقتی به طبیعت چشم میدوزیم، پرسشی پنهان در دل هر نگاه بیدار میشود: چگونه ممکن است مادهای کور و بیجان، سرچشمه چنین بخشندگی منظم و هدفمند باشد؟ چگونه است که همان خاک خاموش و همان اتمهای بیاحساس، درختی میرویانند که بیوقفه سایه و میوه میبخشد، و زمینی را سامان میدهند که روزیِ هزاران موجود را بیچشمداشت فراهم میکند؟ این سخاوت بیمنت، آیا نشانهای آشکار از وجود سرچشمهای بخشنده و آگاه نیست که در پس پردهٔ این نمایش ایستاده است؟
برای دیدن چنین حقیقتی، کافی نیست فقط به طبیعت نگاه کنیم؛ باید نوع نگاه خود را تغییر دهیم. باید از نگاهی شتابزده و مصرفی، به نگاهی ژرف و تأملی گذر کنیم. هنگامی که در میان درختان قدم میزنیم، باید لحظهای ذهنمان را از زخم دیروز و دغدغهٔ فردا رها کنیم و با تمام وجود در اکنون حاضر شویم. باید بپرسیم: این درخت چگونه از دانهای کوچک تا این قامت استوار قد کشیده است؟ چه نیرویی این نقشهٔ شگفت را در درونش به ودیعه نهاده؟ وقتی نظم کندوی عسل را میبینیم، باید در دل بجوییم که این معماری حیرتانگیز چگونه در جان موجودی به ظاهر بیفکر و حساب، طراحی شده است.
در چنین مشاهدهای، طبیعت دیگر فقط مجموعهای از اشیای بیرونی نیست؛ به اثر هنری بدل میشود که امضای هنرمندی پنهان در گوشهگوشهٔ آن دیده میشود. وقتی رنگآمیزی گلبرگها یا سکوت کوهستان را مینگریم، کافی است لحظهای از مرز ظاهر بگذریم تا با هنرمندی که این زیبایی را آفریده، رابطهای زنده و شخصی احساس کنیم. آنگاه سکوت دیگر خاموشی نیست؛ زبانی است که نجوا میکند. همانطور که مولانا گفت: «خموشی بحر است و گفتار چو جو»؛ و در سکوت طبیعت است که میتوان ندای آفریننده را شنید.
و هرچه بیشتر بنگریم، دل بیاختیار به سوی شکرگزاری کشیده میشود. هر جرعهٔ آب، هر نسیم خنک، هر باران و هر خوشهٔ گندم، همه و همه یادآور دست کریمی هستند که بیهیچ حساب و کتاب، روزیِ نیک و بد را یکسان میرساند. این سپاس درونی، کلید گشودن دری تازه است؛ دری که انسان را به ادراکات ژرفتر و شناختی روشنتر رهنمون میسازد.
در نهایت، طبیعت نه زمین بازی برای مصرف لحظهای و نه فقط انباری برای بقای جسم، بلکه نخستین و بزرگترین معلم انسان است. هر ذرهٔ آن، آیینهای است که در آن علم و قدرت و حکمت و جمال و رحمت الهی منعکس است. هرکه این زبان را بیاموزد، در گام بعدی، یعنی هنگام سفر به درون خویشتن، میداند که چشم به دنبال چه حقیقتی بدوزد. و این همان وعدهای است که در آیهٔ «سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ…»[7] نهفته است؛ وعدهای که در تجربهٔ جویندهای صبور و بیدار، به تدریج خود را آشکار میسازد.
خورشید، در تمام این مسیر، همچون نشانهای بود که به ما میفهماند حقیقت را نمیتوان بیواسطه و مغرورانه به چنگ آورد. کسی که بیپروا به آفتاب مینگرد، جز خیرگی و کوری بهرهای نخواهد برد؛ اما همان انسان اگر فروتنانه گرمایش را بر پوست خویش حس کند، سایهٔ عدالت و مهربانیاش را بر زمین ببیند، یا زندگی و طراوتی را که به برگ و ریشه و جان میبخشد لمس کند، به یقینِ عمیقتری از وجود آن خواهد رسید. حقیقت نیز چنین است؛ نه در نگاههای مستقیم و خام، که در لمس آثارش بر حیات روزمرهٔ ما آشکار میشود.
انسان، در هر عمل اخلاقی خود، فقط کنشی فردی انجام نمیدهد؛ بلکه پردهای را کنار میزند و پرتوی از نور غایب را نمایان میکند. مهربانی کردن، بخشیدن، راستگویی یا ایستادن پای عدالت، همواره فراتر از یک تصمیم شخصی است. اینها همچون روزنههاییاند که از خلال آنها میتوان حضور حقیقت را تجربه کرد. هر بار که دست به عمل نیک میبریم، آیینهٔ وجودمان اندکی صیقل میخورد، و آن نور بیپایان روشنتر در ما منعکس میشود. و همین انعکاس، نه فقط برای خود ما که برای دیگران نیز، دلیلی زنده از حضور آن مبدأ نامرئی است.
چنین است که سفر شناخت، خطی و خشک نیست. انسان در دایرهای از تجربه و بازتجربه حرکت میکند: از عمل نیک به کشف نشانی از منبع الهی، از این کشف به عشقی عمیقتر نسبت به آن مبدأ، و از این عشق به انگیزهای قویتر برای عملی نیکوتر. و این چرخه بیپایان، همان راه بالندگی روح و رسیدن به خود حقیقی است.
پس هرکس ناگزیر باید از خود بپرسد: سایههایی که در زندگی میافکنم چه رنگی دارند؟ آیا سرد و خاموشاند یا گرم و زندگیبخش؟ آیا در رفتار من چیزی هست که دیگران را به یاد خورشیدی نهان بیندازد؟ مسئولیت انسان این است که نوری را که به ودیعه در او نهاده شده، نه در خود محبوس نکند، بلکه بر مسیر دیگران بتاباند. بزرگترین نشانهٔ حقیقت نیز همینجاست؛ نه در گشودن آسمانها و شکافتن پردهها، بلکه در گشودن دلهای سخت و تاباندن پرتو محبت و عدالت در تاریکی آنها. و اینجاست که حقیقت نه در سخن و برهان، که در زندگی جاری میشود.
نگاه به آینهٔ آفرینش، نه یک توصیهٔ اخلاقی صرف، که روشی برای شناخت است؛ روشی که به ما میآموزد حقیقت ناب را نمیتوان در ذات دستنیافتنیاش جست، بلکه باید در ردپاها و پرتوافشانیهایش دید. همانگونه که خورشید، با همهٔ شکوهش، در چشم ما نمیگنجد اما در گرما و روشنیاش حضوری انکارناپذیر دارد، حقیقت نیز در نظم کهکشانها، در زیبایی گلهای بهاری، در بخشندگی زمین و در مهربانی انسانها خود را نشان میدهد. نگاه از ذات به آثار، یعنی همان چرخشی که ما را از خیره شدن کورکننده به خورشید بازمیدارد و به دیدن سایهها، به لمس گرما، و به شنیدن موسیقی حیات در اطرافمان فرامیخواند.
اما این آثار تنها در بیرون از ما پراکنده نیستند. ما خود، آیینهای تمامنما از همان حقیقتیم. انسان، با روحی که در او دمیده شده، مهمترین اثر الهی است و بنابراین شناخت خویشتن، عمیقترین راه خداشناسی است. این همان راز نهفته در سخن عارفان است: «من عرف نفسه فقد عرف ربه.»[8] خود را شناختن، یعنی دیدن صفات الهی در آینهٔ وجود خویش، و این دیدن زمانی ممکن است که غبار عادات، ترسها و تعلقات را از آیینه پاک کنیم. آنگاه است که در خود، هم عدالت را بازمییابیم و هم رحمت را، هم قدرت را و هم جمال را؛ صفاتی که نه از ما، بلکه از سرچشمهٔ هستی در ما جاری شدهاند.
این صفات، تنها در نظریه و اندیشه پدیدار نمیشوند. زبان اصلی وجود ما، اخلاق و عمل ماست. هر بار که دست به مهربانی میزنیم، در حقیقت پرتوی از رحمت او را آشکار میکنیم. هر بار که در برابر ستم میایستیم، انعکاسی از عدالت او را در جهان میافکنیم. اعمال ما نه فقط رفتارهایی اجتماعی، بلکه نشانههایی هستی شناختی هستند؛ نشانههایی از آنچه در ژرفای هستی ماست و از آن منبع نامرئی در ما حضور دارد. در اینجا عرفان اسلامی و فلسفهٔ اگزیستانسیالیستی به هم میرسند: ما در عمل، هم خود را میسازیم و هم خود را میشناسیم.
از این رو، نگاه به آینهٔ آفرینش، یک دور باطل نیست؛ بلکه حرکتی مارپیچ و صعودی است. از مشاهدهٔ طبیعت، به خودشناسی میرسیم؛ از خودشناسی، به خداشناسی؛ و از خداشناسی، به عمل نیک و اخلاقی که دوباره خود و جهان را روشنتر میکند. این مسیر همچون دوری است که هر بار کاملتر میشود، هر بار آیینه را شفافتر میکند و هر بار پرتوی از حقیقت ناب را آشکارتر میسازد.
و شاید همینجاست که باید مکث کنیم و از خود بپرسیم: در این آینهای که هستی به من سپرده است، چه تصویری منعکس میکنم؟ آیا سایهای تاریک و سرد بر زمین میافکنم یا پرتوی گرم و زنده که راه را برای دیگری روشن کند؟ پاسخ به این پرسشهاست که مسیر شناخت را از یک بحث نظری، به سفری زنده و روزمره بدل میکند. سفری که هنوز در آغاز آنایم.
مراجع و منابع
1. قرآن کریم.
. 2.ابن عربی، محیی الدین. (1388).
فصوص الحکم. با تصحیح و مقدمه ابوالعلا عفیفی. چاپ نهم. تهران: انتشارات الزهرا.
3.مولوی، جلال الدین محمد بلخی. (1392). مثنوی معنوی. تصحیح رضا براهنی. چاپ هفتم. تهران: انتشارات نیلوفر. (یا alternatively: تصحیح محمد استعلامی، انتشارات سخن).
4.سهروردی، شهاب الدین یحیی. (1380). حکمه الاشراق. ترجمه و شرح سید جعفر سجادی. چاپ چهارم. تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
5.شیمل، آنه ماری. (1386). مقداران وجود: مفهوم انسان در عرفان اسلامی. ترجمه عبدالرحیم گواهی. چاپ سوم. تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی.
6.جوادی آملی، عبدالله. (1389). مبادی اخلاق در قرآن. تنظیم و تدوین محمدحسین الهی زاده. قم: مرکز نشر اسراء.
1. Sartre, Jean-Paul. (2007). Existentialism Is a Humanism. Translated by Carol Macomber. Introduction by Annie Cohen-Solal. Notes and preface by Arlette Elkaïm-Sartre. New Haven: Yale University Press.
. 2.Heidegger, Martin. (2010). Being and Time. Translated by Joan Stambaugh. Revised by Dennis J. Schmidt. Albany: State University of New York Press.
. 3.Chittick, William C. (2005). The Sufi Path of Knowledge: Ibn al-ʿArabī’s Metaphysics of Imagination. Albany: State University of New York Press.
4.Nasr, Seyyed Hossein. (2007). The Garden of Truth: The Vision and Promise of Sufism, Islam’s Mystical Tradition. New York: HarperOne
[1] آیه 103 سوره انعام
[2] آیه 143 سوره اعراف
[3] آیه 29 سوره حجر
[4] [بحار الأنوار : 2/32/22 .]
[6] آیه 156 سوره اعراف
[7] آیه 53 سوره فصلت
[8] بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۲ , صفحه۳۲