پاندای کونگ فوکار سه

به قلم، مهدی فخاران

مدت زمان مطالعه : 4 دقیقه


فیلم پاندای کونگ‌فوکار ۳ در سطح ظاهری، تنها دنباله‌ای بر ماجراهای پو و ادامه‌ی روند رشد و تکامل اوست، اما در لایه‌های عمیق‌تر، سفری عرفانی و روحانی را به تصویر می‌کشد که از دل فلسفه‌ی شرقی برخاسته است. اگر در دو قسمت پیشین، پرسش‌های اساسی پیرامون هویت فردی، پذیرش مسئولیت و یافتن جایگاه در جهان مطرح می‌شد، این بار ما با جستجویی فراتر روبه‌رو هستیم: اتحاد درونی، شناخت خویشتن در قالب کل هستی و پیوندی که میان فرد و حقیقت برقرار است. این فیلم، در ظاهر درباره‌ی نبرد و قهرمانی است، اما در باطن، درباره‌ی رهایی از منیت و دستیابی به وحدت با نیرویی برتر است.

نکته: سینمایی پاندای کونگ فوکار سه ، برپایه مفاهیم عرفانی باستانی شرقی ساخته شده است.

در نتیجه تحلیل و نقد این فیلم بر پایه‌ی مفاهیم عرفانی انجام شده است که در برخی بخش‌ها با عرفان اسلامی شباهت‌هایی دارد.

نقد و بررسی پاندای کونگ فوکار ۲

نقد و بررسی پاندای کونگ فوکار ۲

کای، توهم قدرت و میل به سلطه:

کای، در دل قصه‌ای که در آن گام می‌زند، نه تنها یک شخصیت شرور و منفی است، بلکه نمادی از یک طغیان اساسی است که در برابر نظم طبیعی جهان به‌وجود آمده است. زمانی که او در کنار دوست خود، اوگوی، به جست‌وجوی دانایی و کمال می‌پرداخت، در تلاش بود تا به درک و فهمی عمیق از چی، همان نیروی درونی که در عرفان شرقی به‌عنوان بخشی از پیوند کیهانی شناخته می‌شود، برسد. اما همین میل به آگاهی، در نهایت او را به انحراف کشاند. میل به تسلط بر چی، به‌جای درک آن، به‌نوعی وسوسه‌ای شد که او را از مسیر حقیقت منحرف ساخت. او نمی‌فهمید که چی، این نیروی درونی، نه برای تصاحب بلکه برای هماهنگی با جهان است.

چی یک نیرو نیست که بتوان آن را در اختیار گرفت. در واقع، این نیرو به‌عنوان نیروی درونی انسان و کل جهان، از ذات طبیعی‌اش از هر گونه تصاحب و مالکیت به دور است. کای، با این حال، همچنان در تلاش است تا چی را به‌عنوان یک سلاح در اختیار خود بگیرد، گویی که می‌تواند این نیروی معنوی را همچون یک چیز مادی در دست داشته باشد. این همان تفاوتی است که همواره میان راه راستین و راه تاریک وجود داشته است. در حالی که یکی در جست‌وجوی فهم و هماهنگی با حقیقت است، دیگری در پی تسلط بر آن و مالکیتش می‌باشد.

کای گمان می‌کند که اگر بتواند این قدرت را در اختیار خود بگیرد، به نوعی بر تمام چیزها تسلط خواهد یافت. اما در واقعیت، او از این امر غافل است که قدرت حقیقی در تصاحب نیامده، بلکه در رهایی از این میل به تصاحب نهفته است. هر چه بیشتر تلاش کند تا چی را برای خود بگیرد، بیشتر از اصل آن دور خواهد شد. درک و هماهنگی با چی، نه در درک مالکیت آن، بلکه در پذیرش و جاری شدن در آن است. او تنها در هنگامی که از این میل به تصاحب دست بکشد و به سادگی و صراحت به چی بپیوندد، می‌تواند درک کند که قدرت حقیقی، نه در تسلط، بلکه در رهایی است.

این تمایز درک قدرت و حقیقت، در زندگی کای نمود می‌یابد. او نمی‌داند که همانطور که نمی‌توان حقیقت را تصاحب کرد، قدرت نیز در اختیار گرفتن نمی‌شود. قدرت، بر خلاف تصورات کای، چیزی نیست که بتوان آن را از دیگران گرفت و در انحصار خود درآورد، بلکه قدرت آن است که خود را با جریان جهان هماهنگ کند. این همان درسی است که کای به‌زودی باید بیاموزد؛ درسی که از مسیر سرکشی به حقیقت خواهد رسید: حقیقت را نمی‌توان تصاحب کرد؛ بلکه باید در آن جاری شد.

نقد و بررسی پاندای کونگ فوکار ۲

پو و کشف خویشتن در مسیر هدایت دیگران:

پو در آغاز این مسیر، همچنان درگیر تصویری است که از خویش در ذهن دارد: یک خرس چاق و دست‌وپاچلفتی که به شکلی معجزه‌آسا به جنگجوی اژدها تبدیل شده است. اما این تصویر، تصویری است که در گذشته شکل گرفته و اکنون دیگر با واقعیت او همخوانی ندارد. در عین حال، او از پذیرش هویت جدید خود به‌عنوان استاد سر باز می‌زند، چرا که هنوز میان آنچه بوده و آنچه قرار است باشد، سرگردان است. وقتی استاد شیفو به او می‌گوید که باید به یک استاد تبدیل شود، پو در برابر این مسئولیت سنگین مقاومت می‌کند. این نه از سر تنبلی است و نه از سر نادانی، بلکه از آنجاست که هنوز خود را برای چنین جایگاهی شایسته نمی‌بیند. در ذهن او، استادان باید به‌گونه‌ای دیگر باشند؛ باید دارای خردی عمیق، وقاری خاص و مهارتی بی‌چون‌وچرا باشند. اما او، که هنوز خود را همان پاندای دست‌وپاچلفتی گذشته می‌پندارد، نمی‌تواند خود را در قامت چنین جایگاهی تصور کند.

اما حقیقت این است که پو همان چیزی است که باید باشد. مسیر او در مقام جنگجوی اژدها، سفری برای تبدیل‌شدن به کسی نبود که قرار بود از ابتدا باشد، بلکه سفری بود برای کشف چیزی که همواره در او وجود داشته است. استادان واقعی از بیرون به کسی هویت و قدرت نمی‌بخشند، بلکه فقط به او یادآوری می‌کنند که آنچه در جست‌وجویش است، از همان آغاز در درونش بوده است. همان نیرویی که استاد اوگوی را به حکمت رساند، همان خردی که در استاد شیفو جریان داشت، در وجود پو نیز نهفته است. تنها چیزی که باقی می‌ماند، پذیرش این حقیقت است. اما پذیرش، ساده‌ترین و درعین‌حال دشوارترین مرحله‌ی این سفر است؛ چراکه پو باید از تمام تردیدهای خود عبور کند، باید بفهمد که استادشدن به معنای داشتن تمام پاسخ‌ها نیست، بلکه به معنای داشتن شهامتی است برای یافتن پاسخ‌ها در کنار دیگران.

پو در میانه‌ی این مسیر درمی‌یابد که نقش استاد، چیزی جدا از هویت او نیست، بلکه ادامه‌ی طبیعی همان راهی است که تاکنون پیموده است. او قرار نیست به چیزی جز خودش تبدیل شود، بلکه باید یاد بگیرد که خودش را در کامل‌ترین شکل ممکن بپذیرد. رشد، نه از طریق تقلید دیگران، بلکه از طریق درک حقیقت درونی خویش اتفاق می‌افتد. استادی، نه در دانستن همه‌چیز، بلکه در پذیرش این نادانسته‌ها و حرکت در مسیر کشف آن‌ها معنا پیدا می‌کند.

نقد و بررسی پاندای کونگ فوکار ۲

دهکده‌ی پانداها و هماهنگی با طبیعت:

در دل کوهستان‌های سرسبز، جایی که مه در میان درختان بامبو می‌رقصد و آبشارها با نغمه‌ی طبیعت هم‌آوا می‌شوند، دهکده‌ی پانداها چونان بهشتی گمشده در جهان غوغا و کشمکش به نظر می‌رسد. اینجا مکانی است که ساکنانش در آرامش و بی‌نیازی، روز را به خنده و بازی می‌گذرانند و شب را در آغوش نسیم کوهستان به خواب می‌روند. در نگاه اول، این دهکده گویی نقطه‌ی مقابل جهانی است که جنگجویان و مبارزانش در پی قدرت و سلطه بر دیگری، از خود و حقیقت وجودشان دور می‌شوند. اما در این آرامش ظاهری، نکته‌ای نهفته است که کمتر کسی در می‌یابد: هیچ چیز در جهان از چرخه‌ی آن بیرون نیست. حتی آنان که به نظر می‌رسد در گوشه‌ای خلوت، دور از هیاهو زندگی می‌کنند، در لحظه‌ای سرنوشت‌ساز باید به مسئولیت خویش در برابر جهان پاسخ دهند.

پانداها، برخلاف جنگجویانی که همیشه در تلاش برای اثبات قدرت خود هستند، راهی دیگر را برگزیده‌اند. آن‌ها نه در پی تسلط بر چیزی‌اند و نه سودای فرمانروایی دارند. آنچه برایشان معنا دارد، لحظات ناب زندگی است: خوردن، خندیدن، در آفتاب غلتیدن، و در کنار یکدیگر بودن. این شیوه‌ی زندگی، همان هماهنگی است که در حکمت شرقی بارها از آن سخن رفته است؛ هماهنگی با جریان هستی، رها کردن تلاش‌های بیهوده برای تصاحب، و پذیرفتن آنچه که هست. اما آیا این بدان معناست که چنین زندگی‌ای همیشه از خطرات و تهدیدهای بیرونی در امان خواهد بود؟ آیا کسی که خود را از کشمکش‌های جهان کنار بکشد، می‌تواند از چرخش چرخ سرنوشت فرار کند؟ حقیقت این است که هیچ فرد، هیچ قوم، و هیچ سرزمینی در برابر تلاطم‌های زندگی بی‌نیاز از اقدام نیست. دهکده‌ی پانداها، با همه‌ی آرامشش، وقتی با تهدید روبه‌رو می‌شود، نمی‌تواند در برابر آن سکوت کند، زیرا بخشی از همین جهانی است که در آن همه چیز به هم متصل است.

همیشه در مسیر حقیقت، دو راه پیش روی آدمی بوده است: یکی راه مبارزه، تسلط و تلاش برای کنترل، و دیگری راه هماهنگی، پذیرش و همراهی با جریان هستی. اما پذیرش به معنای کناره‌گیری نیست؛ به معنای ادراک لحظه‌ای است که فرد باید از جای خود برخیزد و با آنچه پیش‌رویش قرار گرفته روبه‌رو شود. پانداها، با تمام صلح‌طلبی‌شان، سرانجام درمی‌یابند که اگر بخواهند دهکده‌شان را حفظ کنند، باید برخیزند، بایستند، و از آنچه برایشان ارزش دارد، محافظت کنند. اما تفاوتشان با کای، با هر آن کس که در پی قدرت است، در این است که آنان نمی‌جنگند تا چیزی را به چنگ آورند، بلکه می‌جنگند تا چیزی را که بخشی از هستی‌شان است، از دست ندهند.

این همان نقطه‌ای است که مفهوم حقیقی هماهنگی را آشکار می‌سازد. هماهنگی، نه به معنای کناره‌گیری مطلق است و نه به معنای تسلیم شدن در برابر آنچه از بیرون تحمیل می‌شود. هماهنگی یعنی شناخت جایگاه خود در جهان و آگاهی از لحظه‌ای که باید عمل کرد. دهکده‌ی پانداها تصویری است از این درک ژرف: آنان که راه رهایی را برگزیده‌اند، زمانی که نیاز باشد، حتی در دل یک نبرد، آرامش درونی خود را حفظ می‌کنند و نمی‌گذارند میل به سلطه بر دیگری، آنان را از مسیرشان دور سازد.

آنچه در این دهکده جریان دارد، همان حقیقتی است که پو نیز باید دریابد. او که در میان این موجودات بی‌خیال و شادمان زندگی کرده، اکنون درک می‌کند که هماهنگی با هستی، به معنای پذیرش مسئولیت در برابر آن نیز هست. این همان جایی است که فرد، میان انفعال و کنش، معنای واقعی حرکت را می‌فهمد: حرکت نه برای تسلط، بلکه برای حفظ تعادل؛ نه برای کنترل، بلکه برای زیستن در هماهنگی.

نقد و بررسی پاندای کونگ فوکار ۲

اوگوی و آموزه‌ی نهایی، یکی شدن با حقیقت:

در سکون و آرامش دنیایی که از جنس نور و انرژی است، اوگوی حضور دارد، اما نه به شکل یک جنگجو، نه در قالب آن معلمی که شاگردانش روزگاری در میان دیوارهای معبد از او درس می‌آموختند. او حالا بخشی از حقیقتی شده که از ابتدا در پی درک آن بود، در وحدت با جریان هستی، نه جدا از آن، نه تماشاگر، بلکه در ذات خود تبدیل به یکی از رشته‌های تنیده‌شده در تار و پود این جهان. و با این وجود، او همچنان در این بازی حضور دارد، همچنان در سرنوشت کسانی که در جهان مادی زندگی می‌کنند نقشی ایفا می‌کند، زیرا هیچ چیز به‌راستی از این چرخه بیرون نیست. در اینجاست که آموزه‌ی نهایی او معنا پیدا می‌کند، لحظه‌ای که دیگر تنها کلمات نیستند که حقیقت را آشکار می‌کنند، بلکه حضورش، هستی‌اش، خود به‌تنهایی پاسخی است که تمام سؤال‌ها را دربرمی‌گیرد.

وقتی پو در این بعد از واقعیت به او می‌رسد، این دیدار چیزی بیش از ملاقات شاگرد و استاد است. این نه فقط یک مرحله از آموزش، که اوج سفر اوست، لحظه‌ای که می‌فهمد چی، آن نیرو و قدرتی که بسیاری در جستجوی تصاحب آن هستند، چیزی نیست که بتوان در اختیار گرفت. چی نه غنیمتی است که جنگجویان برای آن مبارزه کنند، نه نیرویی است که با تمرین و مشقت به‌دست آید، بلکه حقیقتی است که باید در آن جاری شد، نه مالک آن شد، بلکه به بخشی از آن بدل گشت. همان‌طور که رودخانه، آب را نگه نمی‌دارد، بلکه به آن اجازه می‌دهد که از میانش عبور کند، او نیز باید بگذارد که چی از طریق او به جریان بیفتد، نه آنکه برای تصاحبش تلاش کند. این همان نقطه‌ای است که نشان می‌دهد رشد واقعی در رها کردن است، نه در چنگ زدن به چیزی، نه در انباشتن، بلکه در آزاد کردن و پذیرفتن.

 بودنش، حتی در غیاب فیزیکی، نشانه‌ای است از آنچه حقیقتاً وجود دارد: این که آنان که واقعاً با حقیقت یکی شده‌اند، حتی پس از ترک این دنیا، همچنان در جریان آن باقی می‌مانند. همان‌طور که نور شمع، حتی پس از خاموشی، در تاریکی اثری از خود به جا می‌گذارد، او نیز حضوری است که پایان ندارد. اما این حضور، نه به شکل یک قدرت خارجی که از بیرون اعمال شود، بلکه به‌عنوان بخشی از کل، در هماهنگی با تمام چیزهایی که وجود دارند، همچنان در کار است.

درک این حقیقت برای پو همان نقطه‌ای است که او را از یک شاگرد به یک استاد تبدیل می‌کند، اما نه استادی که به دیگران چیزی بیاموزد، بلکه استادی که خود به درک وحدت و هماهنگی رسیده است. او دیگر نیازی ندارد که به دنبال چیزی باشد، زیرا فهمیده است که از ابتدا بخشی از آن بوده است. این، نقطه‌ای که در آن، جدایی از میان برمی‌خیزد، و تنها چیزی که باقی می‌ماند، جریان بی‌پایان هستی است.

نقد و بررسی پاندای کونگ فوکار ۲

پو و عبور از مرحله‌ی نهایی؛ رها کردن خویشتن:

کای: پانصد سال طول کشید تا بتونم چی اودوی را بگیرم!

اگه لازم باشه پانصد سال دیگه صبر میکنم تا بتونم چی تو رو بگیریم!

پاندا:

اگه اینقدر دنبال چی منی، خب بیا بیگرش.

نقد و بررسی پاندای کونگ فوکار ۲

نقد و بررسی پاندای کونگ فوکار ۲

در این نقطه، نبرد دیگر آن چیزی نیست که در سطح دیده می‌شود. مبارزه‌ی پو با کای دیگر نبردی بر سر قدرت نیست، نه برای سلطه و نه برای بقا، بلکه رویارویی دو نگرش نسبت به هستی است. کای، که تمام عمر خود را در پی تصاحب چی بوده است، جهان را همچون میدانی می‌بیند که در آن قدرت، چیزی است که باید به دست آورد، مهار کرد و در اختیار داشت. اما پو، برخلاف او، به مرحله‌ای رسیده است که می‌فهمد چی چیزی نیست که بتوان مالک آن شد. قدرت، در لحظه‌ای که برای نگه‌داشتن آن تلاش شود، از میان می‌گریزد، همچون آبی که هرچه بیشتر مشت را برای نگه‌داشتنش بفشاری، زودتر از میان انگشتانت سر می‌خورد.

در مواجهه‌ی نهایی، پو همان کاری را می‌کند که هرگز در مخیله‌ی کای نمی‌گنجد: او نمی‌جنگد، مقاومت نمی‌کند، و از آنچه دارد محافظت نمی‌کند. بلکه برعکس، او خود را به همان جریانی می‌سپارد که کای به دنبال آن است. اما این تسلیم، از سر ضعف نیست، بلکه از درکی عمیق‌تر سرچشمه می‌گیرد؛ اینکه حقیقت وجود، نه در تصاحب، که در رها کردن نهفته است. پو برخلاف دیگر جنگجویان، سعی نمی‌کند که قدرت را از آنِ خود کند یا آن را از دست دشمنش دور نگه دارد. او خود را جزئی از همان چیزی می‌بیند که کای در تلاش برای غلبه بر آن است. و این همان نقطه‌ای است که همه چیز تغییر می‌کند.

کای، که عمری را در طلب قدرتی بی‌حد و حصر گذرانده، در نهایت خود را در برابر حقیقتی می‌بیند که هیچ‌گاه آن را درک نکرده است: این که قدرت حقیقی نه در تصاحب، بلکه در یگانگی با جریان هستی نهفته است. چی، که او تمام زندگی‌اش را برای گردآوری آن جنگیده، حالا نه به‌عنوان یک سلاح، بلکه به‌عنوان یک حقیقت عمیق بر او آشکار می‌شود؛ حقیقتی که دیگران را نمی‌توان با آن به بند کشید، بلکه تنها می‌توان در آن جاری شد. در لحظه‌ای که پو خود را رها می‌کند، نه تنها چی را از دست نمی‌دهد، بلکه خود به سرچشمه‌ی آن بدل می‌شود. او دیگر تنها یک جنگجو نیست، بلکه جزئی از همان نیرویی است که کای برای تسلط بر آن تلاش کرده بود. و این همان نقطه‌ای است که تناقض بنیادین نگاه کای را به چالش می‌کشد: کسی که می‌خواهد مالک حقیقت شود، آن را از دست می‌دهد، و کسی که خود را در آن رها می‌کند، به آن بدل می‌گردد.

در این لحظه، نبردی که به‌ظاهر میان دو جنگجوست، در حقیقت به یک سیر درونی بدل می‌شود؛ سفری که پو در آن، نه از طریق پیروزی، بلکه از راه پذیرش و رها کردن، به درک نهایی خود از چی می‌رسد. در پایان، آنچه باقی می‌ماند، نه قدرتی است که یکی از دیگری گرفته باشد، بلکه حقیقتی است که یکی آن را درک کرده و دیگری در برابرش شکست خورده است.

در عرفان، این مرحله به‌عنوان “مرگ نفس” یا “رسیدن به نور” شناخته می‌شود. لحظه‌ای که فرد از منیت خویش عبور می‌کند و به جوهر حقیقی خود می‌رسد. پو، در نهایت، نه با جنگیدن، بلکه با پذیرفتن حقیقت و یکی شدن با آن، برنده‌ی این نبرد می‌شود. او نه چیزی را می‌گیرد و نه چیزی را از دست می‌دهد؛ بلکه در وحدتی فراتر از فردیت خود محو می‌شود.

راز قدرت حقیقی؛ رهایی از میل به تصاحب:

قدرتی که کای در پی آن است، چیزی جز سایه‌ای از یک توهم نیست. او نیروی چی را همچون گنجی می‌بیند که باید تصاحب شود، همچون منبعی پایان‌ناپذیر که هرچه بیشتر از آن گرد آورد، بیشتر بر جهان سلطه خواهد یافت. اما در این نگاه، تناقضی بنیادین نهفته است: قدرتی که به اجبار به چنگ آید، هرگز حقیقی نخواهد بود. این همان وسوسه‌ای است که بسیاری را در طول تاریخ به نابودی کشانده است؛ میل به تسلط بر چیزی که ماهیت آن، در اختیار داشتن نیست. همان‌طور که آب را نمی‌توان در مشت نگه داشت، چی نیز چیزی نیست که بتوان آن را از آنِ خود کرد. در اینجاست که تفاوتی بنیادین میان کای و پو آشکار می‌شود. یکی می‌خواهد که قدرت را به زنجیر بکشد و دیگری می‌فهمد که قدرت واقعی نه در تصاحب، بلکه در هماهنگی و هم‌راستا شدن با آن است.

پو برخلاف کای، نیازی به گردآوری قدرت ندارد، زیرا می‌فهمد که چی چیزی بیرون از او نیست که به آن دست یابد، بلکه جریانی است که از ابتدا درونش بوده، اما نادیده گرفته شده است. آنچه او در این مسیر یاد می‌گیرد، نه یک فن جنگی جدید و نه یک تاکتیک برتر، بلکه حقیقتی ساده اما عمیق است: قدرت حقیقی در پذیرش است، نه در غلبه؛ در رهایی است، نه در اسارت. پو وقتی به این درک می‌رسد، دیگر نیازی نمی‌بیند که با کای مبارزه کند، زیرا دیگر چیزی برای اثبات باقی نمانده است. او از تلاش برای به‌دست‌آوردن چیزی که همواره درونش بوده، دست می‌کشد و به‌جای آن، خود را در جریان هستی رها می‌کند. این همان نقطه‌ای است که میان تاریکی و روشنی، میان منیت و خودشناسی، و میان سلطه و آرامش فاصله می‌اندازد. کسی که حقیقت را در چنگال خود می‌خواهد، هیچ‌گاه آن را درک نخواهد کرد، اما کسی که خود را جزئی از آن می‌بیند، بی‌آنکه تلاش کند، به آن بدل می‌شود.

نقد و بررسی پاندای کونگ فوکار ۲

نقد و بررسی پاندای کونگ فوکار ۲

نقد و بررسی پاندای کونگ فوکار ۲

در دقاییق ابتدایی فیلم هنگام مواجه شدن کای و ادوی ، کای خطاب به ادوی می‌گوید :
من نیروی چی تمامی اساتید اینجا رو گرفتم و الانم قدرت تو رو ازت میگیرم!

اودوی:کی میخوای بفهمی هرچه قدر بیشتر بگیری، کم تر داری بچه…!

کای تمام عمر خود را صرف گردآوری قدرت کرده است. برای او، قدرت چیزی است که باید جمع‌آوری شود، باید تصاحب گردد، باید در چنگال نگه داشته شود. او نیروی چی تمام استادان را بلعیده، خود را قوی‌تر از همیشه می‌بیند و در خیالش، شکست‌ناپذیر شده است. اما حقیقتی که نمی‌تواند آن را درک کند، درست در همان جمله‌ای نهفته است که اودوی با آرامشی عمیق به او می‌گوید: “هرچه بیشتر بگیری، کمتر داری.” این جمله برخلاف ظاهر ساده‌اش، حاوی حقیقتی بنیادین درباره ماهیت قدرت و تعادل در هستی است.

کای در توهمی زندگی می‌کند که قدرت چیزی است که می‌توان انباشته کرد، اما هر قدمی که در این مسیر برداشته، او را از حقیقت دورتر کرده است. او قدرت را درون خویش انباشته، اما آیا واقعاً چیزی به دست آورده؟ آنچه او کسب کرده، تنها توهم تسلط است، نه قدرت واقعی. حقیقت این است که هرچه بیشتر می‌گیرد، خود را از جوهره‌ی وجودی‌اش تهی‌تر می‌سازد. او روزگاری جنگجویی بزرگ بود، اما اکنون تنها پوسته‌ای از آنچه روزی بوده، باقی مانده است؛ پوسته‌ای پر از قدرت، اما خالی از معنا. هرچه بیشتر می‌بلعد، گرسنه‌تر می‌شود، هرچه بیشتر تصاحب می‌کند، فقیرتر می‌شود.

در نقطه‌ی مقابل، اودوی قرار دارد. او به‌جای اینکه قدرت را در مشت خود نگاه دارد، آن را رها کرده و خود را بخشی از جریان آن ساخته است. تفاوت میان این دو نگاه، همان تفاوت میان تاریکی و روشنایی است؛ یکی قدرت را محبوس می‌سازد و دیگری خود را در قدرت رها می‌کند. آنچه کای نمی‌فهمد، این است که چی، همانند جریان آب، در اسارت نمی‌ماند. اگر سعی کنی که آن را در دستانت نگاه داری، از میان انگشتانت خواهد گریخت. اما اگر بگذاری که در تو جاری شود، جزئی از آن خواهی شد.

کای با هر حمله، با هر تلاش برای بلعیدن نیروی دیگران، از خویش تهی‌تر می‌شود. او می‌خواهد که قوی‌ترین باشد، اما این خواستن او را به ضعف کشانده است. در سوی دیگر، اودوی کسی است که هیچ نیازی به اثبات خویش ندارد، زیرا به جای اندوختن، خود را رها کرده است. او دیگر برای نگه داشتن قدرت نمی‌جنگد، زیرا قدرت حقیقی چیزی نیست که نگه‌داشته شود؛ چیزی است که باید در آن جاری شد.

نقد و بررسی پاندای کونگ فوکار ۲

کای پس از شکست اودوی :
من بر میگردم، تنها تفاوت اینبار اینه که تو دیگه نیستی که جلومو بگیری!
اودوی:
از اول تقدیر نبوده که من جلوت رو بگیرم!
من یکی دیگه رو تو این مسیر قرار دادم.

کای پس از شکست دادن اودوی، با غروری که از حس پیروزی زاده شده، گمان می‌کند که دیگر هیچ مانعی در برابر او نیست. او تصور می‌کند که اودوی تنها سدی بوده که بر سر راهش ایستاده، و حال که این سد فرو ریخته، راهش برای سلطه بر همه‌ی چی‌ها هموار است. اما درک او از قدرت، همان‌قدر که سطحی و خام است، درک او از سرنوشت نیز ناقص است. او می‌پندارد که مسیر جهان را با تصاحب و کنترل می‌توان تعیین کرد، اما اودوی چیزی را می‌داند که او هنوز به آن نرسیده است: سرنوشت را نه قدرت، که تعادل هدایت می‌کند.

اودوی، آرام و بی‌هیچ نشانی از شکست، پاسخی می‌دهد که در نگاه اول ساده می‌نماید، اما حامل حقیقتی ژرف‌تر از آن است که کای بتواند درک کند. او نمی‌گوید که می‌خواهد جلوی کای را بگیرد، زیرا اساساً این نبرد متعلق به او نبوده است. او از ابتدا کسی نبوده که سرنوشت به او این مأموریت را سپرده باشد. او تنها کسی بوده که راه را هموار کرده، که بذر را کاشته، که نوری را در مسیر افکنده تا کسی دیگر آن راه را ادامه دهد.

کای، با ذهنیتی که تنها قدرت را می‌شناسد، به دنبال دشمنی است که مستقیماً در برابرش بایستد. اما حقیقت این است که برخی نبردها نه با شمشیر، که با آگاهی رقم می‌خورند. برخی از جنگ‌ها را نمی‌توان با قدرت بازو برد، بلکه تنها با دگرگونی درونی می‌توان از آن‌ها عبور کرد. اودوی این را می‌داند و از این رو، نقشی فراتر از یک جنگجوی صرف دارد؛ او معلمی است که راه را به دیگری سپرده است، به کسی که هنوز در مسیر خود کامل نشده، اما قرار است که حامل این مبارزه باشد.

کای از این حقیقت بی‌خبر است که دشمن حقیقی او، کسی نیست که تاکنون در برابرش ایستاده، بلکه کسی است که هنوز به قدرت خویش آگاه نشده است. او نمی‌داند که برخی از قدرت‌ها نه با زور، که با پذیرش و هماهنگی به دست می‌آیند. او تصور می‌کند که حال دیگر بی‌رقیب است، اما آنچه او نمی‌فهمد این است که بزرگ‌ترین پیروزی، نه در تسخیر و سلطه، که در شناخت حقیقت است. حقیقتی که اودوی پیش از او به آن رسیده، اما کای هنوز از آن بی‌بهره است.

نقد و بررسی پاندای کونگ فوکار ۲