لوگوس فرازمان؛ آیا تکامل میتواند ۲+۲=۴ را توضیح دهد؟
بررسی رابطه بین تکامل زیستی و حقایق انتزاعی ریاضی از منظر فلسفه علم و حکمت صدیقین

تکامل یک توصیف علمی از چگونگی تغییر و تنوع گونه های زیستی بر روی زمین در طول زمانه، نظریه تکامل قصد داره به این سوال پاسخ بده که چگونه حیات به این شکل متنوع دراومده؟ اما این نظریه هرگز ادعا نمی کنه که خالق یا منشا اولیه ی حیات چیه؟ و توضیح نمیده: منشا ماده، انرژی و قوانین فیزیکی حاکم بر کیهان رو…. یا منشاء مفاهیم انتزاعی.. رو…
یک سوال، عقل و برهان، نظم ریاضی (۲×۲=۴) (لوگوس) ( قبل از تکامل وجود داشت؛ یا با تکامل اونها بوجود اومدند؟
آیا اینها قوانینی انتزاعی هستند که صادق بودنشان وابسته به وجود یک مغز خاص نیست و مغز فقط کشفکنندهی این قوانین است ونه خالق آنها؟
آیا حتی اگر هیچ انسانی یا هیچ موجود عاقلی در جهان وجود نداشت، باز هم حقیقت داشت که ۲ + ۲ = ۴ است؟ همانطور که قانون جاذبه نیوتن قبل از کشف آن نیز وجود داشت.
شما دو سیب دارید و دو سیب دیگر به آن اضافه کنید، چه یک میمون باشد، چه یک انسان، چه یک فرازمینی باهوش، در هر کجای جهان، نتیجه چهار سیب خواهد بود. حقیقت رابطه ریاضی ۲ + ۲ = ۴ وابسته به وجود ناظر نیست…
۲+۲=۴ وابسته به وجود انسان، میمون یا فرازمینی نیست. این یک رابطه ضروری است این یک حقیقت پیشینی است.
اگر یک چوب را از وسط نصفش کنیم، ایا دو چوب خواهیم داشت؟ ایا اگر در هرکجای کهکشان یک موجود فرازمینی همین کار را بکند بازم جواب ۲ است؟ یا مثلا سه؟ یا پنج؟! یا مثلا ۳۳ ممکنه بشه؟
ریاضیات یک کشف است، یا یک اختراع؟
حقایق ریاضی ضروری و ابدی هستند. یعنی حتی قبل از ظهور حیات، قبل از تکامل، و قبل از شکل گیری زمین و حتی قبل از بینگ بنگ رابطه ۲ + ۲ = ۴ به عنوان یک حقیقت انتزاعی صادق بوده است. این حقیقت وابسته به وجود ناظر نیست…
هیچ چیز تصادفی نیست، حتی اون تکامل هم روندش بر اساس یک جاذب عجیب (الگو) بوده.
تکامل، یک نظریه علمی محدوده که ادعای پاسخ گویی به همه پرسش های بنیادین فلسفی را نداره.. تکامل توضیح میدهد سازوکار درک کردن چگونه به وجود آمده است، اما در مورد خود حقیقتی که درک میشود نه!

حقیقت ۲ + ۲ = ۴ قبل از تکامل، قبل از زمین و قبل از انسان وجود داشت. اما قابلیت فهمیدن و بیان این رابطه به زبان ریاضی، محصول تکامل مغزی است که توانایی انتزاع و استدلال دارد. ابزار لازم برای فهمیدن این حقایق (یعنی یک مغز پیشرفته)، محصول تکامل است.
تمایز بین حقیقت و ابزار درک حقیقت..
تکامل … نشان میدهد که چگونه حیات توانسته است خود را با این قوانین منطبق کند… اما … منشا خود این قوانین (لوگوس) را توضیح نمیدهد.
حکمت صدیقین: نگاهی از بالا به پایین
این بحث من جدای و مستقل از حکمت صدیقین است که کلا شعور و آگاهی را اصلا نتیجه کارکرد خود سلول یا خود عصب یا مجموعه ای از عصب نمیدونن… شعور رو مربوط به روح ازلی میدونند. در نگاه اول مادی_طبیعتگرایانه از پایین به بالا بود. اما در حکمت صدیقین نگاه از بالا به پایین است.
شعور به عنوان یک حقیقت اولیه و ازلی در نظر گرفته میشود که بر ماده تقدم دارد. مغز و سیستم عصبی، ابزار تجلی این شعور ازلی (روح) در جهان مادی اند نه منشا تولیدکننده… در این پارادایم، لوگوس یا عقل فعال یا کلمه (اسماء الهی) میتواند تجلی همان روح کل یا خداوند در قالب نظم و قانونمندی جهان باشد.
در این نگاه، توانایی ما برای درک ۲+۲=۴، نه تنها نتیجه تکامل مغز، بلکه نتیجه هماهنگی روح انسانی (که جزئی از همان شعور ازلی است) با عقل جهانی (لوگوس) است. مغز شرط لازم برای تجلی این درک در جهان مادی است، اما شرط کافی و منشا نهایی خود درک کردن نیست.
میتوانیم لوگوس (قوانین ریاضی) را درک کنیم زیرا روح ما خود از جنس همان عقل (لوگوس) جهانی است. هم جنسی، شرط دانایی است. مغز فقط این ارتباط و درک را میسر میسازد.
رویکرد بینرشتهای و مطالعه تطبیقی
هر دو نگاه لازم هستند. این دو لزوما در تضاد مستقیم نیستند، بلکه به دو جنبه کاملا متفاوت از واقعیت میپردازند. یکی به مکانیسم (داده)/(چگونگی) میپردازد و دیگری به معنا و منشا غایی (چرایی)
به نظرم برای داشتن و رسیدن به حق باید بررسی تطبیقی کنیم… باید رویکرد بین رشتهای و مطالعه تطبیقی باعث میشود که از تقلیلگرایی جلوگیری کنیم..
هر علم میتونه یک لایه از حقیقت چند لایه را از منظر دازاین اون پدیده یا اثرش بر وجودات دیگه ادراک کند، لایه الهیاتی، لایه روانکاوی، لایه فلسفی، لایه زیستی، لایه عرفانی، لایه …
نظریه تکامل یک وجه از حقیقت (مکانیسم تغییر زیستی) را توصیف میکند
فلسفه ریاضی وجه دیگری (وجود حقایق ضروری و انتزاعی) را توصیف میکند
حکمت صدیقین وجه دیگری (تقدم شعور و روح بر ماده) را توصیف میکند
هیچ یک دیگری را نقض نمیکنند، بلکه هر کدام لایهای متفاوت از واقعیت را توصیف میکنند.
حکمت به معنای یک چیز وجودیه، نه حفظ کلمات، یعنی حکمت به معنای واقعی کلمه، توانایی دیدن ارتباطات و دیدن تصویر بزرگ است.
رویکرد بین رشتهای و تطبیقی نه تنها ما را از تقلیلگرایی نجات میده، بلکه:
- تواضع فکری میآورد (میفهمیم که دیدگاه ما تنها دیدگاه ممکن نیست)
- غنای فهم میبخشد (حقیقت را از زوایای مختلف میبینیم)
- گفتوگوی سازنده را ممکن میسازد (به جای تقابل، به تلفیق میرسیم)
برای رسیدن به حکمت باید عدم قطعیت را فهمید و تاب آورد یعنی، قبل انجام کاری باید این احتمال را بدهیم که طرف مقابل چیزی را میداند که ما نمیدانیم، و شاید دیدگاه ما نادرست است و برای فهم این باید فروتن باشیم.