از شکست تا شکوفایی، سفر من از بحران وجودی به پذیرش رهاییبخش
روایت شخصی و تحلیلی عمیق از تجربه یک بحران وجودی و فرآیند بازسازی هویت

در این سفر با موضوعات زیر مواجه خواهید شد:
- تجربه قضاوت اجتماعی و داغ ننگ و نحوه تبدیل یک شکست ساده به یک “زوال معنایی”.
- کالبدشکافی مکانیزمهای دفاعی روان (مانند داستانسرایی و نقش قربانی) به عنوان ابزاری برای بقا.
- الگویی دوسوتپه برای شفا: “بخشش خود” و سپس “پذیرش دیدگاه دیگران” بدون فروپاشی.
- پاسخی به یک معمای کهن: “توبه” در دنیایی که رفتارمان تا حدی “جبری” به نظر میرسد، چه معنایی دارد؟ و چرا پاسخ ما به بحران، از خود بحران مهمتر است؟
- راهکاری عملی برای فلج تحلیلی و حسرت خوردن برای مسیرهای انتخاب نشده.
- تفسیری از روانشناسی یونگ: نقش “Self” (خود برتر) و ناخودآگاه جمعی در بازسازی روان پس از بحران.
این یادداشت برای کسانی مفید است که خود درگیر بحران بودهاند، یا به عنوان یک درمانگر، مشاور یا علاقمند به روانشناسی عمق، فلسفه ذهن و معنویت، به دنبال درکی ملموس از فرآیند تحول درونی هستند.
وقتی که در بحران وجودی زندگیام شکست خوردم، در فرآیند بازگشت بعد از اون بحران با مردم، فامیل و جامعهای رو به رو شدم که من رو قضاوت میکردن! یعنی مشکل دو تا شد! خود اون بحران و قضاوتهای مردم.
خبر ها از بروز مشکلات و نحوه مواجه شدن من با این بحران (پاسخ من به این بحران)، همه جا پیچیده شده بود به وسیله افرادی که مرا در آن موقعیت خاص دیده بودند اونها این داستان رو همه جا مینشستند تعریف میکردن!
این واقعه برای من یک بحران وجودی بزرگ شده بود؛ یعنی نه تنها یک مشکل اداری و ناتوانی و شکست، بلکه یک زوال هویتی و معنایی محسوب میشد… پخش شدن خبرها توسط اون افراد برای من تبدیل به یک داغ ننگ اجتماعی شده بود که فشار بحران را چند برابر میکرد…
من ابتدا با واکنشهای انفجاری و هیجانی و تند نشون دادن میخواستم، بگم که نه! این چیزا درست نیست! مقصر من نبودم! آنها همهشان با من لج کرده بود، من رو تنبیه میکردن، با من دشمن بودند، اونا بودن که با من لج داشتن!… برای محافظت از خودم، داستانهایی میساختم که در آنها خود را قربانی شرایط و رفتار ناعادلانه فرماندهان جلوه میدادم…
ولی واقعیتش این بود که هزاران نفر مثل من توی اون بحران بودن! و ۹۰ درصدشون داشتن (علارغم وجود این فشارها، دچار جنین بحرانی نشده بودن) فقط یک عدهای انگشتشماری (که منم جزء شون بودن) اون بحران براشون تبدیل به یک جهنم وجودی و این بحران شد! و اینطور واکنش نشان دادن به این بحران…
من همیشه در انکار و تردید بودم، داستانهای بسیاری میساختم که آمیختهای از حقیقت و خیالات خودم (دروغ) بود، که ثابت بشه؛ من مقصر نبودم! من مقصر نیستم! شرایط اینگونه بود، تا رنجی (جهنمی) که در درون داشتم ادراک میکردم، و در بیرون برای دیگران قابل درک نبود! قابل درک بشه!
یعنی این یک فقط یک مکانیسم اجباری برای بقا بود! برای حقیقت! نه برای فریبکاری!!! اونها نمیفهمیدند که من واقعا در چه جهنمی وجودی قرار گرفته بودم در اون شرایط و حق داشتم… پس من با گفتن چیزهایی آمیخته از راست و دروغ سعی میکردم تا به آن جهنم وجودی و درونیام را برای درک دیگران در دنیای بیرون ملموس کنم.
یعنی این یک روش اشتباه اما برای رساندن یک حقیقت بود.
دروغ به عنوان یک ابزار ارتباط: که گاهی دروغ، نه یک عمل اخلاقی، بلکه یک مکانیسم (ابزار ارتباطی اجباری) برای بقا و تلاشی ناامیدانه برای رساندن یک حقیقت درونی است.
بینش و گذار، حرکت از انکار به پذیرش:
شفا کی بود؟ وقتی من فهمیدم که شاید ناظران بیرونی هم درست میگن! شاید مردم دارند درست میگن…. شروع به پذیرش این احتمال که شاید ناظران بیرونی هم درست میگویند….
این پذیرش به معنای تایید قضاوت آنان نیست، بلکه به معنای کنار گذاشتن سیستم دفاعی و دیدن واقعیت از یک منظر جدید است.
مسئله سر این نبودش که من میتونستم در اون بحران یک پاسخ بهتر بدم، و الان شرم داشته باشم! نه! اصلا! مسئله اصلا شرم و قضاوت بیرونی یا درونی نبود… مسئله بخشش و پذیرفتن بود. مسئله آرامش خودم بود. که حالا میسر شده بود. من ابتدا بحران وجودیام خودم (و واکنش که در اون بحران نشون دادم) را کاملا مشروع برای خودم دانستم و خودم را بخاطرش بخشیدم و به صلح رسیدم. و سپس طرز فکر ناظران بیرونی (دیگران) را حقیقت شمردم.
بخشش خود و پذیرش دیدگاه دیگران
بهبودی یک فرآیند دو مرحلهای است:
مرحله اول: بخشش خود. من واکنشها و بحران وجودی خود را به عنوان پاسخی مشروع و ضروری به آن شرایط بسیار سخت پذیرفتم و خود را به خاطر آنها بخشیدم. این کار به من صلح درونی داد…

مرحله دوم: پذیرش دیدگاه دیگران. من حالا میتوانستم بدون اینکه احساس کنم دارد خودم را محکوم میکنم، بپذیرم که از دید ناظران بیرونی، رفتارم قابل قضاوت بوده است (قضاوت بیرونی میتواند منطقی باشد) بدون اینکه لزوما آن را تایید کنم. این کار، مرا از حباب دفاعی خود خارج کرد و من این دیدگاه را نیز به عنوان یک حقیقت دیگر پذیرفتم.
شفا نه با تبرئه کردن خود یا محکوم کردن دیگران، بلکه با بخشش خود و سپس درک کردن دیگران حاصل میشود. و خروج از حالت قربانی را در پی دارد. من در نهایت از نقش قربانی مطلق خارج شدم… من شرایط بیرونی را مقصر نمیدانم و همچنین خود را به طور کامل مقصر نمیدانم. بلکه صرفا پاسخ خود به شرایط را میپذیرم و سپس آن را رها میکنم.
مفهوم توبه
توبه یعنی چی؟ رابطه بین اختیار و جبر چیست؟
اگر چگونگی واکنش ما نسبت به یک موقعیت (بحران) وابسته به ناخودآگاه و عقدههای درونی شکل گرفته در گذشتهمان است، پس دیگر توبه یعنی چه؟
یعنی ما در یک موقعیت قرار گرفتیم و پاسخ درستی به آن موقعیت نداشتیم! و این پاسخ نادرست ما به آن موقعیت بخاطر (ژنتیک، عقدههای سرکوب شده، الگوهای فکری که در موقعیتهای زندگیمان تا آن لحظه شکل گرفته، و….) بوده. (در آن لحظه ما اختیار قابل توجهی برای پاسخ متفاوت دادن به آن بحران نداشتیم!)
توضیح: اگر واکنش ما به یک بحران، محصول ژنتیک، تربیت، عقدهها و الگوهای فکری گذشته است (یعنی تا حد زیادی جبری)، پس توبه و پذیرش مسئولیت چه معنایی دارد؟ اگر ما اختیار کاملی نداشتهایم، چرا باید مسئول باشیم؟
پس توبه چیه؟ اینکه ما میگیم لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین!
پذیرش مسئولیت (لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین) حتی با درک اینکه عوامل زیادی در شکلگیری آن عمل نقش داشتهاند.
مسئولیت مشکل را گردن میگیریم! این چه اتفاقی است؟
و چرا شیطان زمانی که در بحران امتحانش قرار گرفت این کار را نکرد و گفت: گفت: خدایا، چنانکه مرا به گمراهی و هلاکت کشاندی من نیز در زمین (هر باطلی را) در نظر فرزندان آدم جلوه میدهم (تا از یاد تو غافل شوند) و همه آنها را به گمراهی و هلاکت خواهم کشاند.
چه چیزی اینجا فرق میکند؟ چرا نحوه واکنش اینقدر مهم است؟
آیا ما هم همین کار را میکنیم، یعنی وقتی با بحران رو به رو میشویم، (بخاطر الگوهای قبلی فکری، طرز تفکری که از قبلا به دست آوریم، و عقده و ترسها و ژنتیک و تاثیر محیط و… تصمیم کاملا درست را نمیگیریم. و واکنش درستی نسبت به بحران نشان نمیدهیم! حالا باید بیاییم و مسئولیت اون واکنش نادرستمان (بدون شرم داشتن، چون گناهی نداشتیم) را کامل بپذیریم! که چه بشود؟
آیا نمیتوانیم تمام تمرکز و توانمان را بر روی بیگناهی خودمان (که در نوع نگاهی بیگناه بودیم) و گناهکار بودن طرف مقابل یا دیگران به کار ببندیم؟ (کار شیطان) [واکنش شیطان (مقصر دانستن بیرون: خدایا تو مرا گمراه کردی.) و تصمیم به انتشار این رنج بین دیگران. این یعنی باقی ماندن در نقش قربانی و تلاش برای ایجاد قربانیان بیشتر)]
آیا شرم باعث میشود؟ که این گونه رفتار کنیم؟ شرم از چی؟ اگر بدانیم در پس هر امتحانی، رشد و حکمت برای ما وجود دارد… و این امتحان قسمتی از تقدیر بوده است که رخ داده، اما واکنش ما نسبت به این امتحان (پذیرفتن مسئولیت) به اختیار خودمان است و تعیینکننده است!
یعنی واکنش ما در اون امتحان که دست خودمان نبوده تعیینکننده نبود! بلکه توبه (پذیرفتن مسئولیت نحوه واکنش به اون امتحان (اصل اختیار و جلوهگاه اراده انسانی ما است) [امتحان (بحران) بخشی از تقدیر است و رخ دادنش خارج از اختیار ماست. اما واکنش ما به آن امتحان، جلوهگاه اصلی اختیار انسانی است.]
ما معمولا اشتباه میکنیم! در اولی خود را شماتت میکنیم! بخاطر انتخابی که در شرایط بحران گرفتیم، در دل خود احساس شرم میکنیم! و نمیخواهیم حقیقت را بپذیریم، چرا؟ چون فکر میکنیم اگر حقیقت را بپذیریم باید با خودمان روبرو شویم! با حس شرم! ولی اشتباه میکنیم، وقتی این را بپذیریم، شرمی شفا پیدا میکنیم! درباره اشتباهات گذشتهمان هیچ قضاوت و شرمی در کار نیست! ما در آن موقعیت بهترین تصمیم ممکن را با توجه به (حالت وجودی و نحوه ادراکمان از جهان) گرفتیم.
توبه به مثابه پذیرش مسئولیت: توبه یعنی تمرکزمان را از مقصر دانستن دیگران یا شرم از خود به سمت پذیرش مسئولیت نحوه واکنشمان معطوف کنیم، حتی اگر آن واکنش در آن لحظه بهترین انتخاب ممکن ما بوده باشد.
شرم یک مانع است. اگر ما بدانیم که در آن لحظه با توجه به دانش و ظرفیت وجودیمان بهترین تصمیم را گرفتهایم، دیگر دلیلی برای شرم نیست. پذیرش مسئولیت، این شرم را از بین میبرد و باعث شفا میشود.
شفا و رشد، نه در انکار اشتباهات و نه در غرق شدن در شرم و حسرت، که در پذیرش مسئولیت رهاییبخش نهفته است. این پذیرش، ما را از قربانی بودن نجات میدهد و قدرت عمل در زمان حال را به ما بازمیگرداند.
یکی از بزرگترین معضلات ذهنی انسان مدرن، یعنی فلج تحلیلی و پشیمانی از مسیرهای انتخاب نشده است….
دانشجویی از من پرسید که کدام رشته تخصصی برم؟ کدام دانشگاه برم؟ کدوم بهتره نکنه؟ اگه ازدواج کنم بهتره؟ اگه مجرد بمونم؟ چیکار کنم؟ گفتم هیچ روش جادویی وجود نداره که تو بتونی به جای یک پدر با زن و چند تا بچه زندگی کنی، بعدش بیای و در قالب یک مرد مجرد که اصلا ازدواج نکرده زندگی کنی تا ببینی کدوم بهتره! اونوقت شاید میتونستم مقایسه کنیم. اگه اینطوری بود خیلی خوب بود ولی اینجوری نیست. دنیا اینجوری کار نمیکنه!
به جای استرس داشتن از اینکه اگه اونجوری بود چی میشد یا اگه اینجوری میبودش، (کدوم تصمیم درست بودش)، یک تصمیم را به درستی اجرا کن.
اگه برم رشته فلان بهتره؟ یا اگه برم فلان دانشگاه؟ اگر برم سرکار این کار یا نه؟ + نمیدونم! هیچکس نمیدونه! تو اینجوری داری وقت و زندگیت رو تلف میکنی. تو فقط یکبار قراره زندگی کنی. [مفهوم اگزیستانسیالیستی]
زندگی ما یک آزمایش کنترل شده با امکان تکرار نیست. ما مجبوریم در شرایط عدم قطعیت انتخاب کنیم و با نتایج آن زندگی کنیم.
خوب حالا فرض کن تصمیم گرفتی بری دانشگاه فلان، یا اصلا استعفا بدی از دانشگاه رفتن یا تصمیم گرفتی طلاق / ازدواج کنی! فرض کن یک تصمیم گرفتی! (طلاق/ازدواج/ _ شغل/ استعفا و…)
حالا بگیم ای بابا (اینکه تصمیم بدیه) اینکه دانشگاه بدیه! کاش میرفتم اون دانشگاه… از کجا معلوم که اون تصمیم (اون دانشگاه) برای تو دانشگاه بدتری نبود؟ یا بهتری بود؟ یا فرقی نمیکرد!
برا همین حسرت خوردن اصلا منطقی نیست چون اون انتخابی که نکردی، فرض میکنی خیلی بهتر بود! در حالی که این یک توهم است. زیرا هیچ داده واقعی برای اثبات آن وجود ندارد. احتمال اینکه آن مسیر بدتر بوده یا فرقی نمیکرده، به همان اندازه محتمل است.
[حسرت خوردن برای مسیرهای انتخاب نشده کاملا غیرمنطقی است، زیرا ما فرض میکنیم مسیر انتخاب نشده بهتر بوده]
پیامدهای مخرب این ذهنیت…
- اتلاف وقت و انرژی: فرد در چرخهای بیپایان از اگر…ها و چه میشد اگر…ها گرفتار میشود و انرژی ذهنی و زمانی خود را که میتوانست صرف ساختن زندگی فعلیاش کند، هدر میدهد.
- فلج تصمیمگیری: ترس از انتخاب غلط، فرد را از گرفتن هر تصمیمی بازمیدارد و او را در وضعیت بلاتکلیفی و استرس دائمی نگه میدارد.
- نارضایتی همیشگی: حتی پس از گرفتن یک تصمیم خوب، این ذهنیت باعث میشود فرد همیشه به دنبال گزینه بهتری که فکر میکند از دست داده بگردد و هرگز از انتخاب خود راضی نباشد.
راه حل عملی در چیست؟ تغییر از انتخاب درست به درست انتخاب کردن…
به جای گیر کردن در دام بهترین تصمیم؛ یک؛ تغییر پارادایم… به جای تمرکز بر یافتن تصمیم درست. بر درست اجرا کردن تصمیمی که گرفتهایم تمرکز کنیم.
تعهد و مسئولیتپذیری: وقتی تصمیمی گرفتیم، باید تمام تلاش خود را به کار ببندیم تا آن را به بهترین مسیر ممکن تبدیل کنیم. کیفیت زندگی ما نه از روی نقشهای که از اول داشتیم، بلکه از روی مهارت ما در رانندگی در جاده انتخاب شده مشخص میشود.
این متن یک داروی ذهنی قوی برای درمان بیماری حسرت و تردید ارائه میدهد. پیام نهایی آن؛ شادی و موفقیت، محصول انتخاب یک مسیر کامل از میان بینهایت گزینه نیست، بلکه حاصل ساختن کامل مسیری است که در آن قدم گذاشتهایم. این نگرش، بار سنگین انتخاب نهایی را از دوش فرد برمیدارد و به جای آن، مسئولیت ساختن را به او میسپارد. این همان گذار از یک ذهنیت مقایسهگرای منفعل به یک ذهنیت سازنده فعال است که کلید رهایی از حسرت و رسیدن به رضایت درونی است.
میتوانیم لوگوس (قوانین ریاضی) را درک کنیم زیرا روح ما خود از جنس همان عقل (لوگوس) جهانی است. همجنسی، شرط دانایی است. مغز فقط این ارتباط و درک را میسر میسازد. {قسمتی از یادداشت قبلی من با عنوان: “تکامل در سایه حکمت؛ تقابل نگاه مکانیکی و کلنگر به حقیقت”}
تفسیری از روانشناسی یونگ
یونگ، انسان را چند بخش تقسیم میکنه من اینجا سریع میگم و رد میشم، خودآگاه (تقریبا همان ایگو) ساحت ناخودآگاه (محلی پر از نمادها و قیدها و حالتها) ساحت self! این مهمترین قسمت درون ماست! بزرگترین. والا ترین بخش روان ما. من self رو همون نفحته روح الهی میدونم … همان بخشی از روح الهی که درون ما دمیده شده… همان حقیقت کل.
حالا بین این ۳ ساحت در درون ما مراودات و تعاملات است… وقتی که بحران، سوگ یا هر درد و رنج بزرگی میآید و ساحت خودآگاه را آسیب میزند… خودآگاه در مواجهه با بحرانهای بزرگ به راحتی آسیبپذیر میشود
این self است که به کمک میاد. چطوری به کمک میاد؟ خوب ساحت self که نامحدود، بیانتها، و اصلا مادی نیست! چطور میخواد بیاد کمک ما؟ (کمک خودآگاه یا ایکو) اینجا پای ناخودآگاه وسط میاد! واسطه هستش!
تصور کنید نور بینهایت خورشید از یک پنجره رد میشه و داخل یک خانه کوچک میشه…. خوب هم بینهایت، داخل خانه محدودی شده، اما به واسطه یک قالب (پنجره). این پنجره استعاره همان ناخودآگاه است!
ناخودآگاه که با استعاره، نمادها کار میکنه… مثلا ما توی یک بحران گیر میکنیم، بحران وجودی حالا هرچی… در رویا میبینیم که self (حقیقت، روح الهی) به واسطه ناخودآگاه (نمادها و کهنالگوهای جهانی) میاد به کمک خودآگاه (ایگو) و باعث میشه تا خودآگاه خودش را بازآفرینی یا بازسازی کنه.
این توی خواب بود. توی بیداری ممکنه یکهو با یک فرد مواجه بشیم، یکهو با یک کتاب اتفاقی ببینیم یا… مثل مفهوم همزمانی در یونگ. وقتی خود فعال میشود، تنها بر روان ما اثر نمیگذارد، بلکه میتواند بر جهان عینی و رویدادهای بیرون نیز تاثیر بگذارد… همان همزمانی یا اتفاقهای معنا دار:
دقیقا همان وقایع بیرونی هستند که با وضعیت درونی ما همنوا شدهاند (ملاقات اتفاقی با یک مرشد، پیدا کردن کتابی که دقیقا پاسخ سوال شماست، یک پیشامد غیرمنتظره که مسیر زندگی را عوض میکند). اینها تصادف محض نیستند، بلکه نشانههایی از دخالت self در جهان هستند.
تعاریف مفاهیم که بالا آمده:
- خودآگاه: فرض کنید یک جزیره که روی آب است و دیده میشه
- ناخودآگاه: اعماق و اقیانوسهای اطراف این جزیره که پنهان هست.. خاطرات سرکوب شده، الگوهای فکری ما که نشات گرفته از تجربیات گذشته است که طرز فکر حال ما را هم رقم ایجاد کرده ناخودآگاه.
- ناخودآگاه جمعی: در همون اقیانوسهای اطراف جزیره، فقط خاطرات شخصی سرکوب شده ما نیست. (مسائل شخصی زندگی ما) بلکه مفاهیم ازلی و ابدی و پیشینی وجود دارند که جهانی اند!!! مثلا کهنالگوی خدا، مادر، قهرمان و…
- Self: مرکز روحانی و ازلی و ابدی و بینهایت روان.
در بحرانهای وجودی: خودآگاه برهم میریزد. Self با واسطه ناخودآگاه میآید کمک و بازسازی میکند ایگو یا همان خودآگاه را. در نتیجه خودآگاه به واسطهی کمک حقیقت محض قویتر از گذشته ساخته میشه.
هرچی این ایگو بیشتر بشکند بیشتر فرصت ظهور self میسر میشود با کمک و واسطه ناخودآگاه جمعی.
هرچیزی که بینهایت است در قید نگنجد چون دیگر بینهایت نیست! ناخودآگاه جمعی بینهایت را در قالب حد و قید در میآورد تا برای ایگوی مادی قابل استفاده باشد.
ما موجوداتی محدود (ایگو) هستیم که ریشه در نامحدود (self, الهی) داریم. بحرانهای زندگی، دروازههایی هستند برای بازگشت به این ریشه. ناخودآگاه جمعی با نمادهایش، زبان این ارتباط است و خود، مقصد نهایی این سفر است. درک قوانین ریاضی (لوگوس) نیز به راستی به این دلیل ممکن است که روان ما، جزیزی از آن عقل کیهانی (لوگوس) است.
درباره پرسش از خود صحبت شد! آیا میتوانیم خود را توصیف کنیم! یا هرچه توصیفی کنیم یک حالتی است که عارض شده! پس خود (self) چیه؟
همان روح الهی است که در ما دمیده شده است که نمیتوان ابدا وصفش کرد؟ یا در بند قید و تعریف در آوردش؟ Self (خود) واقعیت واقعی ماست؟ یا ایگو؟
ما میتوانیم قوانین جهان (لوگوس) را درک کنیم چون روان ما جزیی از آن عقل کیهانی است تنها زمانی میتوان چیزی را شناخت که میانجی یا شباهتی بین شنونده و شناخته شده وجود داشته باشد. اینجا، لوگوس جهانی با Self الهی درون ما همجنس است.

وقتی شفا میابیم که بتوانیم آگاهانه و با لذت و بدون استرس تمام خاطرات خوب و بدمان را مرور کنیم… تمامی خاطرات را با چشمانی باز جلوی چشمانمان بیاوریم… آنها همچون یک کلاف سردرگم و گره درون ذهن ما هستند!!! که با نگاه کردن بیهراس و بیقضاوت، ریسمان به ریسمان باز میشوند و جان مییابند. ذهن ما مثل لولههای آبی است که بند شده! با مرور خاطرات بتر میشود و گرفتگی رفع میشود. یادآوری شجاعانه و بدون استرس، آبی است جاری که همهی گرفتگیها را میشوید و میبرد. اگر آنها را با چشمان باز ببینیم و تمامی خاطراتمان را یادآوری کنیم درمان میشویم…
شاید در لحظه مرگ نیز اولین مرحله آرام شدن همین دوباره دیدن کل زندگی و خاطراتمان باشد. آرامش نهایی در بازخوانی و مرور کل زندگی بدون مقاومت نهفته است…

آرامش و شفا در گرو پذیرش کامل گذشته است. اگر بتوانیم بدون ترس و قضاوت به خاطراتمان نگاه کنیم، آنها دیگر به عنوان زخم عمل نمیکنند، بلکه به بخشی از هویت ما تبدیل میشوند که میتوانیم از آنها عبور کنیم.
روش EMDR (حساسیتزدایی منظم با حرکات چشم) یک روش درمانی است که کارکردش اینچنین است؛ در طول درمان با رویکرد EMDR، مراجع این فرصت را دارد که با آسیب خود در یک محیط امن مقابله کند. فرد تصاویر ناراحتکننده را به خاطر میآورد در حالی که درمانگر انگشت خود را جلوی چشمان مراجع حرکت میدهد تا حرکت سریع چشم را ایجاد کند. این حرکت سریع چشم در درمان EMDR یک نوع از تحریک دوطرفه است. (این کار باید توسط متخصصین و پزشکان انجام شود)
البته نکته مهم وجود داشتن محض است. نباید به خود آونگ یا مکانیسم پشتش یا حرکتش توجه کرد (فقط باید حضور داشت حضور محض و خاطرات را یادآوری کرد و درگیر تحلیل مکانیسم چیزی که در حال رخ دادن است نشد)