آمار مطالعه
بررسی تاریخی-جامعهشناختی ریشهها و مکانیسمهای استبداد از قرون وسطا تا نظامهای کمونیستی و آلمان نازی
تحلیل تطبیقی نظامهای اقتدارگرا و اشکال مقاومت فرهنگی در بستر تاریخی
چکیده مقاله
این پژوهش با رویکردی تاریخی–جامعهشناختی به بررسی ریشهها و مکانیسمهای شکلگیری و تداوم نظامهای استبدادی از قرون وسطا تا نمونههای بارز قرن بیستم، همچون نظامهای کمونیستی و آلمان نازی، میپردازد. مطالعه حاضر با بهرهگیری از تحلیل تاریخی تطبیقی، تحلیل محتوای کیفی و رویکرد جامعهشناسی تاریخی، نشان میدهد که حکومتهای اقتدارگرا، صرف نظر از تفاوتهای ایدئولوژیک و فرهنگی، در استفاده از ابزارهایی چون کنترل اطلاعات، تحریف حقیقت، ایجاد فضای ترس و بیاعتمادی، و بهرهگیری از ضعفهای روانی انسان (مانند حسادت و رقابت ناسالم) شباهتهای ساختاری قابل توجهی دارند.
یافتهها همچنین نشان میدهد که در کنار سکوت و همراهی اجباری، اشکال غیرمستقیم مقاومت فرهنگی – از جمله سالوسگرایی، شخصیتهای «احمق مقدس»، و استفاده از طنز و کنایه – توانستهاند به عنوان حاملان پنهان حقیقت، در طول تاریخ کارکردی پایدار داشته باشند. این اشکال مقاومت نرم، با پوشاندن پیامهای انتقادی در قالبهای بیخطر ظاهری، به بقای حافظه انتقادی جامعه کمک کرده و امکان انتقال غیرمستقیم ارزشها و مفاهیم آزادیخواهانه را حتی در شدیدترین شرایط سرکوب فراهم ساختهاند.
نتایج این پژوهش بر اهمیت مطالعه پیوند میان فرهنگ، روانشناسی اجتماعی و ساختارهای قدرت تاکید دارد و نشان میدهد که فهم این الگوها میتواند به درک عمیقتر پویاییهای سلطه و مقاومت در جوامع انسانی یاری رساند.
مقدمه و پیشینه تحقیق
بررسی تاریخی و جامعهشناختی نظامهای استبدادی، به ویژه در قالب حکومتهای کمونیستی و توتالیتر، نشان میدهد که این ساختارهای قدرت نه صرفاً با زور و سرکوب مستقیم، بلکه با شبکهای پیچیده از سازوکارهای روانی، فرهنگی و اجتماعی دوام یافتهاند. تجربههایی همچون آلمان نازی، اتحاد جماهیر شوروی، کره شمالی و دیگر دولتهای ایدئولوژیک قرن بیستم، به خوبی آشکار میسازد که در این جوامع، حقیقت نه تنها سانسور میشود، بلکه با تکرار دروغ و تحریف تاریخی، جایگزینی کامل برای آن ساخته میشود. در چنین نظامهایی، ترس از مجازات، کنترل اطلاعات، ایجاد فضای سوءظن و تشویق به رقابت ناسالم میان شهروندان، به ابزارهای محوری برای استمرار سلطه تبدیل میشوند.
پیشینه تاریخی
پیشینه تاریخی نشان میدهد که این الگو محدود به دوران مدرن یا به یک ایدئولوژی خاص نیست. در قرون وسطی، حاکمیتهای مذهبی و فئودالی نیز با بهرهگیری از تفتیش عقاید، سانسور، و برچسب ارتداد، حقیقت را به حاشیه میراندند. در چنین شرایطی، بخشی از نخبگان و اندیشمندان با انتخاب «سالوسگرایی» — یعنی تظاهر آگاهانه به بیخطری یا حتی بلاهت — توانستند حقیقت را در قالب نماد، طنز، و زبان دوپهلو حفظ کنند. این روش، در فرهنگهای مختلف مصادیق ویژهای یافته است: از «یورودیوی»های روسی که با نقاب دیوانگی، تزارها و سپس نظام شوروی را به طنز میگرفتند، تا «ملانصرالدین»ها و «بهلول»های جهان اسلام که با شوخطبعی و کنایه، فساد و ریاکاری حاکمان عباسی و دیگر جباران را نقد میکردند.
مطالعات پیشین
مطالعات پیشین بر این نکته تاکید دارند که یکی از عوامل کلیدی در پایداری این نظامها، مشارکت روانی شهروندان در چرخه سرکوب است. حکومتهای کمونیستی و توتالیتر، با بهرهگیری از ضعفهای انسانی مانند حسادت، میل به برتریجویی، و ترس از طرد اجتماعی، جامعه را به مجموعهای از ناظران و گزارشدهندگان غیررسمی تبدیل میکنند. این مکانیسم، علاوه بر تقویت دستگاه سرکوب، باعث فروپاشی اعتماد اجتماعی و تضعیف ظرفیتهای جمعی برای مقاومت میشود.
هدف پژوهش
با وجود این، تاریخ همواره شاهد اشکال متنوعی از مقاومت نرم بوده است. طنز، خنده، و استفاده از قالبهای نمادین — چه در قالب ادبیات، چه در قالب کنشهای روزمره — به عنوان ابزارهای ماندگار بیان حقیقت در دل تاریکی عمل کردهاند. از این رو، پژوهش حاضر با نگاهی تطبیقی و میانرشتهای، به بررسی ریشهها، ابزارها و کارکردهای چنین اشکال مقاومت در بستر نظامهای استبدادی میپردازد و میکوشد نشان دهد که چگونه این الگوها، از قرون وسطی تا قرن بیستم، در فرهنگها و جغرافیاهای مختلف تکرار شدهاند و در عین تفاوتهای ظاهری، ماهیتی مشترک در حفظ و انتقال حقیقت داشتهاند.
روششناسی پژوهش
این پژوهش با رویکردی میانرشتهای و بر پایه روشهای کیفی انجام شده است. با تلفیق تحلیل تاریخی، جامعهشناختی و روانشناختی، تلاش شده تا الگوهای مشترک در شکلگیری و تداوم نظامهای اقتدارگرا در بسترهای متفاوت شناسایی شود.
۱. تحلیل تاریخی تطبیقی
در این مرحله، منابع دست اول و دوم مرتبط با نمونههای شاخص نظامهای تمامیتخواه در قرن بیستم – نظیر آلمان نازی، اتحاد جماهیر شوروی، و کره شمالی – بررسی شدهاند. انتخاب این نمونهها بر مبنای شاخصهایی چون ساختار متمرکز قدرت، ایدئولوژی فراگیر، استفاده سازمانیافته از ابزارهای سرکوب و کنترل اطلاعات، و ایجاد فضای هراس اجتماعی صورت گرفته است.
۲. تحلیل محتوای کیفی
این تحلیل بر مبنای مطالعه متون تاریخی، آثار ادبی و هنری دورههای مورد نظر و همچنین تحلیل گفتار و نوشتار رسمی حکومتها انجام گرفت. هدف از این بخش، کشف الگوهای تکرارشوندهای بود که نشان دهد چگونه مفاهیمی چون «سالوسگرایی»، «احمق مقدس» و «طنز مقاومتی» در فرهنگهای مختلف به عنوان راهبرد بقا و بیان حقیقت عمل کردهاند.
۳. رویکرد جامعهشناسی تاریخی
این رویکرد به پژوهش امکان داد تا فراتر از توصیف رویدادها، به تبیین مکانیزمهای اجتماعی و روانشناختی استمرار قدرت بپردازد؛ مکانیزمهایی چون ترویج رقابت ناسالم، تقویت حسادت و بیاعتمادی میان شهروندان، و بهرهگیری از شبکههای گزارشدهی مردمی.
۴. تحلیل بینفرهنگی
نمونههای تاریخی از مناطق مختلف جهان با یکدیگر مقایسه شد تا شباهتها و تفاوتهای فرهنگی در واکنش به ساختارهای اقتدارگرایانه روشن شود. این مقایسه نشان داد که اگرچه زمینههای فرهنگی و سیاسی متفاوت اند، اما راهبردهای حفظ حقیقت و مقاومت غیرمستقیم – از طنز و کنایه تا نقاب زدن حقیقت در قالب روایتهای عامیانه – در بسیاری از این جوامع کارکرد مشابهی داشتهاند.
نتایج پژوهش
تحلیل دادهها و منابع تاریخی نشان داد که نظامهای اقتدارگرا، فارغ از تفاوتهای ظاهری در ایدئولوژی و ساختار سیاسی، از مجموعهای الگوهای مشترک برای شکلگیری و تداوم سلطه خود بهره میگیرند. مهمترین یافتهها به شرح زیر است:
۱. برساختن حقیقت رسمی و حذف روایتهای جایگزین
در نمونههای بررسی شده مانند آلمان نازی و اتحاد جماهیر شوروی، حقیقت عینی نه تنها سانسور شد، بلکه با روایتهای ساخته شده توسط دستگاه حاکم جایگزین گردید. این روایتها از طریق تکرار مستمر، تقدسبخشی ایدئولوژیک و تحریف تاریخ، به گونهای تثبیت شدند که هرگونه تردید در آنها به مثابه خیانت تلقی میشد.
۲. استفاده از روانشناسی اجتماعی برای کنترل جامعه
تمامی موارد مطالعه شده نشان میدهند که حکومتهای توتالیتر تنها بر زور فیزیکی تکیه نکرده، بلکه با تحریک حسادت، بیاعتمادی و رقابت ناسالم میان شهروندان، ساختارهای کنترل روانی ایجاد کردهاند. این سیاست، همبستگی اجتماعی را تضعیف و امکان مقاومت جمعی را محدود میکرد.
۳. خودسانسوری نخبگان و مشارکت ناخواسته
در تمامی نمونهها، بخش قابل توجهی از روشنفکران، نویسندگان و اندیشمندان، به دلیل فشارهای امنیتی و ترس از تبعات، به خودسانسوری روی آوردند. برخی حتی با تولید آثار همسو با ایدئولوژی رسمی، ناخواسته در تثبیت ساختار قدرت مشارکت کردند.
۴. ظهور اشکال غیرمستقیم مقاومت فرهنگی
یافتهها نشان میدهد که در کنار سکوت و همراهی اجباری، اشکال خلاقانهای از مقاومت نرم نیز شکل گرفته است. از جمله «سالوسگرایی» و «احمق مقدس» در روسیه، لطایف و حکایات چندلایه در اروپای شرقی، و استفاده از طنز، استعاره و زبان دوپهلو در ادبیات و هنر. این اشکال، با پنهان کردن پیام انتقادی در قالبهای بیخطر ظاهری، توانستند بخشی از حقیقت را زنده نگه دارند.
۵. نقش طنز به عنوان حافظه انتقادی جامعه
در تمام موارد، طنز و خنده نه صرفاً ابزار سرگرمی، بلکه ابزاری قدرتمند برای شکستن هیبت قدرت و ایجاد شکاف در روایت رسمی عمل کرده است. این ابزار، حتی در سختگیرانهترین نظامهای سانسور، توانسته در سطح غیررسمی گردش یافته و به بقای حافظه انتقادی جامعه کمک کند.
جمعبندی نتایج: به طور کلی، نتایج این پژوهش بیانگر آن است که ساختارهای اقتدارگرا، هرچند در ظاهر شکستناپذیر به نظر میرسند، اما در لایههای فرهنگی و اجتماعی خود همواره در معرض اشکال ظریف و تدریجی مقاومت هستند؛ مقاومتهایی که اگرچه به سرعت به تغییرات بزرگ منجر نمیشوند، اما در بلندمدت میتوانند بستر فروپاشی تدریجی نظامهای مبتنی بر ترس و دروغ را فراهم کنند.
بحث و تحلیل
یافتههای این پژوهش نشان میدهد که نظامهای اقتدارگرا، علیرغم تفاوتهای ایدئولوژیک و فرهنگی، در بهرهگیری از ابزارهای روانشناختی، اجتماعی و فرهنگی برای تثبیت قدرت، شباهتهای چشمگیری دارند. تجربههای تاریخی از آلمان نازی، اتحاد جماهیر شوروی و دیگر حکومتهای متمرکز قرن بیستم نشان میدهد که این نظامها نه تنها با سرکوب فیزیکی مخالفان، بلکه با شکلدهی به ذهنیت جمعی و مهندسی روابط اجتماعی، بنیانهای سلطه خود را تحکیم کردهاند.
پیوند ترس فردی و مشارکت جمعی
یکی از محورهای کلیدی بحث، پیوند میان ترس فردی و مشارکت جمعی در استمرار نظام است. نتایج نشان داد که ترس از مجازات یا طرد اجتماعی، بسیاری از نخبگان و اندیشمندان را به سمت خودسانسوری سوق داده و آنان را از ایفای نقش آگاهیبخشی بازداشته است. این پدیده در شوروی استالینی و در ساختار فرهنگی آلمان نازی به وضوح مشاهده میشود، جایی که حتی روشنفکران برجسته برای حفظ امنیت شخصی یا خانواده خود، به همراهی یا سکوت اجباری تن دادند.
مقاومت غیرمستقیم فرهنگی
بخش دیگر بحث به ظهور اشکال غیرمستقیم مقاومت مربوط میشود. در تاریخ نظامهای تمامیتخواه، شخصیتهایی چون «یورودیوی» در فرهنگ روسی یا استفاده از طنز و حکایات چندلایه در اروپای شرقی، نشان میدهند که حتی در فضای کنترل شدید، فرهنگ و هنر میتوانند مجراهایی برای انتقال پیامهای انتقادی ایجاد کنند. این اشکال مقاومت نرم، هرچند به ظاهر بیخطر و غیرسیاسی اند، اما در عمل به حفظ هویت فکری و معنوی جامعه کمک کردهاند.
حسادت به عنوان ابزار قدرت
همچنین، نقش حسادت و رقابت ناسالم به عنوان ابزاری در خدمت قدرت، در تمامی نمونهها مشاهده شده است. حکومتهای اقتدارگرا با تشویق افراد به گزارشدهی علیه یکدیگر و ایجاد فضای بیاعتمادی، نه تنها همبستگی اجتماعی را تضعیف کردهاند، بلکه خود را از تهدید سازمانیافته مخالفان نیز مصون داشتهاند. این مکانیزم، به ویژه در نظامهای مبتنی بر ایدئولوژی فراگیر، ابزاری موثر برای کنترل اجتماعی بوده است.
نتیجهگیری بحث
در نهایت، بحث حاضر تاکید میکند که پایداری بلندمدت این گونه نظامها، صرفاً حاصل قدرت نظامی یا ابزارهای سرکوب رسمی نیست، بلکه به توانایی آنها در بهرهگیری از ضعفهای روانی و اجتماعی انسان وابسته است. با این حال، همین نتایج نشان میدهد که تلاش برای رسیدن به حقیقت – هرچند پنهان و تدریجی – همواره در لایههای فرهنگی و مردمی وجود دارد. تجربههای تاریخی یادشده گواه آن است که طنز، کنایه و بیان غیرمستقیم، میتواند حافظه انتقادی جوامع را حتی در شدیدترین شرایط سرکوب زنده نگه دارد.
نتیجهگیری
بررسی تطبیقی نمونههای تاریخی نشان داد که نظامهای اقتدارگرا، فارغ از تفاوتهای ایدئولوژیک و جغرافیایی، از مجموعهای مکانیزمهای مشابه برای حفظ و تداوم قدرت بهره میگیرند. این مکانیزمها شامل تحریف و بازنویسی حقیقت، کنترل کامل بر جریان اطلاعات، بهرهگیری از ترس و ناامنی روانی، و استفاده از ضعفهای انسانی مانند حسادت و رقابت ناسالم به عنوان ابزار سلطه است.
یافتههای کلیدی
- پایداری نظامهای استبدادی تنها به قدرت سختافزاری وابسته نیست، بلکه از درونیسازی فرهنگ ترس و بیاعتمادی ناشی میشود.
- خودسانسوری به هنجار غالب تبدیل شده و راه هرگونه مقاومت سازمانیافته را دشوار میسازد.
- اشکال خلاقانه مقاومت فرهنگی (طنز، کنایه، سالوسگرایی) به حیات خود ادامه دادهاند.
- حقیقت از مسیرهای نمادین و رمزآلود به نسلهای بعد منتقل شده است.
پیام اصلی پژوهش
بقای حقیقت در نظامهای بسته، نه صرفاً به کنشهای قهرمانانه آشکار، بلکه به شبکهای از کنشهای ظریف، صبورانه و گاه نامرئی وابسته است. این کنشها، با استفاده از زبان کنایه، طنز و روایتهای عامیانه، همچون حافظهای فرهنگی عمل میکنند که حتی در تاریکترین دورانها خاموش نمیشود. مطالعه این الگوها میتواند درک بهتری از پویاییهای قدرت و مقاومت در جوامع مختلف فراهم آورد و نشان دهد که فرهنگ، حتی در زیر فشار سنگین استبداد، قادر است به عنوان پناهگاه حقیقت باقی بماند.
پیشنهاد برای پژوهشهای آتی
پیشنهاد میشود پژوهشهای آینده به بررسی تطبیقی بیشتر میان نظامهای استبدادی در مناطق مختلف جهان بپردازند و نقش رسانههای جدید در تغییر الگوهای مقاومت فرهنگی را مورد تحلیل قرار دهند. همچنین، مطالعه تأثیر آموزش و پرورش در شکلدهی به مقاومتهای نرم در جوامع بسته میتواند به غنای ادبیات این حوزه بیفزاید.
نحوه استناد به این مقاله
در صورتی که میخواهید در اثر پژوهشی خود به این پیشچاپ ارجاع دهید، به سادگی میتوانید از عبارت زیر در بخش منابع و مراجع استفاده نمایید:
در داخل متن نیز هر جا که به عبارت و یا دستاوردی از این پیشچاپ اشاره شود پس از ذکر مطلب، در داخل پارانتز، مشخصات زیر نوشته میشود:
- برای بار اول: (۱۴۰۴، فخاران، مهدی؛)
- برای بار دوم به بعد: (۱۴۰۴، فخاران؛)
برای آشنایی کامل با نحوه مرجعنویسی لطفا بخش راهنمای سیویلیکا (مرجعدهی) را ملاحظه نمایید.
لینک ثابت به این پیشچاپ:
https://civilica.com/doc/2336994
شناسه ملی سند علمی:
pre-2336994
تاریخ نمایهسازی:
۲۶ مرداد ۱۴۰۴
[صفحه ۱: اطلاعات شناسنامهای]
عنوان کامل مقاله (فارسی):
ناامیدی به مثابه شرط گشایش، واکاوی پدیدارشناختی-الهیاتی مکانیزم ‘تسلیم فعال’ در بحران های وجودی
عنوان کوتاه (فارسی):
ناامیدی مقدس و مکانیزم تسلیم فعال
عنوان کامل (English):
Despair as the Condition for Breakthrough: A Phenomenological-Theological Analysis of the ‘Active Surrender’ Mechanism in Existential Crises
عنوان کوتاه (English):
Sacred Despair and the Mechanism of Active Surrender
[نام نویسنده]
[مهدی فخاران]
Mahdi fakharan
وب سایت نویسنده:
Mfakharan.ir
[ایمیل و وابستگی سازمانی]
[محقق و پژوهشگر مستقل
[Abstract (English)]
how divine deliverance unfolds precisely at the peak of human despair, when all material means collapse. To address this question, an integrative methodology combining phenomenological, theological, and philosophical layers was employed. revealed a recurring three-stage process: the collapse of causal calculations, the transition into active surrender, and the emergence of radical openness. Analysis of Qur’anic and theological texts (Q 27:62, Q 94:5–6, Q 3:173) confirmed this triadic pattern, emphasizing that true iḍṭirār (existential compulsion) constitutes the necessary threshold for the manifestation of the divine kun fa-yakūn (“Be! and it is”).
The synthesis of findings demonstrates that sacred despair is not an endpoint but a knowledge-generating passageway that purifies the heart from latent reliance on secondary causes (hidden shirk), thereby preparing the ground for the immediate manifestation of divine agency. Rather than passivity, this state marks the maturity of human striving, where individual will is dissolved into the horizon of divine will. Neurophenomenological data (reduced prefrontal predictive activity during surrender) further corroborate this sacred logic.
By redefining despair as a theological virtue, this research offers a universal model of divine deliverance that bridges scriptural insights with contemporary existential experiences. Its theoretical and practical implications—from rethinking religious pedagogy to guiding the management of existential crises—open new pathways for integrating faith, philosophy, and lived human reality.
[کلیدواژههای فارسی]
ناامیدی مقدس، تسلیم فعال، الهیات اضطرار، پدیدارشناسی بحران، گشایش فراعلی، دیالکتیک امکان و امتناع، فناء الاراده
[Keywords (English)]
Sacred Despair, Active Surrender, Theology of Dire Need, Phenomenology of Existential Crisis, Trans-Causal Breakthrough, Dialectic of Possibility and Impossibility, Annihilation of Self-Will
چکیدهٔ :
در ژرفای تاریکترین لحظههای حیات، جایی که همهٔ راههای آزموده و محاسبات دقیق عقلانی چون شاخههای خشکیده فرو ریختهاند، مکانیسمی نهفته است که سنتهای توحیدی آن را «آغاز گشایش» مینامند. این پژوهش با نگاهی پدیدارشناختی-الهیاتی به قلب این پارادوکس قدم میگذارد: لحظهای که ناامیدی مطلق از اسباب مادی نه پایان، بلکه آستانهٔ رهایی است. در این نقطه، انسان از آخرین تکههای توهم کنترل رها میشود؛ نه با بیعملی، بلکه با «تسلیم فعال» ــ حرکتی آگاهانه که در آن ارادهٔ فردی از جایگاه مالک نتیجه کنار میرود و ساحت نامحسوس علّیت غیبی مجال ظهور مییابد.
مطالعهٔ تجربههای زیسته نشان میدهد که حتی در اوج دعا و ادعای توکل، ذهن بشر همچنان با چنگی پنهان به احتمالات مادی آویخته است. این امید پنهان تنها زمانی فرو میریزد که انسان تمام اسباب را بیازماید، و تکتک مسیرها را به بنبست برساند. در این فروپاشی، توکل از یک باور زبانی و ذهنی، به یک تجربهٔ وجودی بدل میشود. آموزههای توحیدی با آیاتی چون ﴿أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ﴾[1] این نقطه را نه حادثهای روانشناختی، بلکه شرط حقیقی اجابت میدانند؛ جایی که گشایش، «غیرمشروط» و «غیرمحاسبهپذیر» رخ میدهد.
یافتههای این پژوهش آشکار میسازد که بحرانهای وجودی، صرفاً حوادث تلخ یا آزمونهای اخلاقی نیستند، بلکه همانند کارگاههای زندهایاند که در آن، ذهن علّیباور به محک تجربه سپرده میشود و محدودیتهای خود را برملا میسازد. در این فضای تهی از محاسبات و آکنده از پذیرش، ظرفیت دیدن و پذیرفتن «امر ناممکن» متولد میشود. گشایش حقیقی نه در نفی تلاش، بلکه در بلوغ آن رخ میدهد: جایی که همهٔ کوششها آزموده و ناکام شدهاند و میدان، بیهیچ شریکی، به ارادهٔ الهی واگذار میشود؛ ارادهای که در سکوت محاسبات بشری، بیهیچ قید و شرطی، کنفیکون خویش را آشکار میکند.
روششناسی: آمیزش نگاه پدیدارشناسانه و الهیات توحیدی
این پژوهش بر سه ستون اصلی استوار است که هر یک نه صرفاً یک «روش»، بلکه یک زاویهٔ نگاه به جهان است. نخستین ستون، پدیدارشناسی تجربهٔ زیسته، ما را از پشت میز نظریه به دل میدان زندگی میبرد؛ جایی که بحرانها نه مفاهیمی انتزاعی، بلکه حوادثی زنده و تنفسشدهاند. در این مسیر، پژوهشگر میآموزد که به لحظههای «ناامیدی محض» با چشمی بیپیشفرض نگاه کند؛ همانگونه که یک کوهنورد خسته در دل مه به صخرههای ناشناخته خیره میشود، بیآنکه نقشهای قطعی پیش رویش باشد.
تحلیل توصیفی این تجربهها ــ چه در هیئت فقر، چه در قالب شکستهای خردکننده، و چه در بستر بیماری ــ بر دو نقطهٔ کانونی متمرکز است: نخست، لحظهٔ فروپاشی نقشههای علّی که انسان با خود حمل میکند؛ و دوم، ظهور «استیصال وجودی» که همچون آستانهای بیسقف، چشمانداز تازهای از بودن را پیش رو میگشاید. در این نگاه، تضادی پنهان اما پیوسته تنیده شده است: در ظاهر، زبان ما از توکل سخن میگوید، اما در لایههای پنهان ذهن، چنگ به شاخههای لرزان اسباب مادی زدهایم.
برای کاویدن این لایهها، مفاهیم کییرکگور در بیماری تا مرگ و اندیشهٔ هایدگر در هستی و زمان همچون چراغهایی در دست پژوهشگر قرار میگیرند. کییرکگور، ناامیدی را نه یک احساس روانشناختی گذرا، بلکه وضعیتی بنیادین از هستی میداند؛ وضعیتی که انسان را بر سر دو راهی قرار میدهد: یا سقوط در پوچی و فروپاشی، یا پرش به ایمان و سپردن خود به مطلق. هایدگر نیز، با طرح مفهوم «بودن-بهسوی-مرگ»، نشان میدهد که آگاهی اصیل از پایانپذیری چگونه ما را از زندگی روزمره و ناأصیل برمیکَند و امکان گشودگی به حقیقت را پدید میآورد. در پرتو این نگاهها، پدیدارشناسی دیگر تنها یک روش توصیف تجربیات نیست، بلکه تبدیل میشود به نوعی همسفر شدن با بحران خودش توصیف کرده است، تا جایی که پژوهشگر نه صرفاً ناظر بیرونی، بلکه بخشی از میدان کشف حقیقت است.
۲. الهیات توحیدی (Islamic Monotheistic Theology)
در این ستون، مسیر از تجربهٔ بشری به ساحت وحیانی و آسمانی کشیده میشود؛ جایی که بحران و گشایش دیگر تنها رویدادهایی روانشناختی یا اجتماعی نیستند، بلکه حلقههایی از یک سنت الهی عمیق به شمار میآیند. هدف، نه صرفاً استناد به آیات و احادیث، بلکه خواندن آنها همچون نقشهای زنده برای پیمودن راه در دل تاریکیهای وجود است.
در این نگاه، آیهٔ ﴿أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ﴾[2] از سورهٔ نمل، تنها یک وعدهٔ تسلیبخش نیست؛ بلکه ساختار دقیق مکانیزم گشایش را آشکار میکند: شرط پاسخ الهی، رسیدن به نقطهٔ اضطراری است که در آن تمام رشتههای مادی از دست رفته و قلب، بیواسطه و بیپناه، رو به منبع هستی میکند. این شرط، با آیهٔ ﴿فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا﴾[3] از سورهٔ انشراح کامل میشود؛ جایی که آسانی، نه پس از سختی، بلکه در همسایگی و در دل آن نهاده شده است. این همسایگی، درک انسان از زمان و انتظار را دگرگون میکند: گشایش در دل بحران زاده میشود، نه در حاشیهٔ امن پس از آن.
در عرفان اسلامی، این لحظهٔ گشایش با «فناء الاراده» همسنگ است؛ یعنی جایی که ارادهٔ فردی در ارادهٔ الهی محو میشود. این فنا، نوعی غیبت نیست بلکه حضور کامل است: حضور در لحظهای که دیگر «من» مالک تصمیم و نتیجه نیست، بلکه ارادهٔ حق، بیپیرایه و بیمانع، از طریق او جاری میشود.
آیهٔ ﴿حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ﴾[4]، چکیدهٔ این تجربهٔ الهیاتی است. این کلمات، تنها یک شعار ایمانی نیستند، بلکه بیان یک دگرگونی وجودیاند؛ دگرگونیای که در آن، ذهن از محاسبه و قلب از اضطراب تهی میشود، و تمام موجودیت انسان به اطمینانی آرام و بیقید به کفایت الهی سپرده میگردد. در پرتو این آیات و مفاهیم، بحران دیگر دشمن نیست، بلکه وسیلهٔ پالایش اراده و آمادهسازی دل برای پذیرش گشایشی میشود که از افق علّیت مادی فراتر میرود.
۳. ترکیب دیالکتیکی (Integrative Dialectic)
در این بخش، دو مسیر ظاهراً دور از هم ــ یکی ریشهدار در تجربهٔ زندهٔ انسان و دیگری استوار بر متن وحی ــ به هم میپیوندند. پدیدارشناسی، با همهٔ توانش در توصیف لایههای ناپیدای بحران، وقتی به آستانهٔ «علّیت غیبی» میرسد، ابزارش کم میآورد؛ زیرا قلمرو آن، قلمرو مشاهده و تجربه است. الهیات نیز، هرچند افقهای فراعلّی را روشن میکند، اگر از تماس با رنج و تردید انسانی جدا شود، به تعلیمی دور از نبض زندگی بدل میگردد. ترکیب دیالکتیکی این دو، در حکم پلی است که تجربه و معنا را بر روی هم مینشاند تا نه واقعیت حسی قربانی تجرید شود و نه حقیقت وحی در سایهٔ فاصلهٔ نظری رنگ ببازد.
این ترکیب، به پرسشهایی مشترک با دو زبان متفاوت پاسخ میدهد: وقتی پدیدارشناسی از فروپاشی نقشههای ذهنی سخن میگوید، الهیات آن را «اضطرار» مینامد و شرط اجابت قرار میدهد. وقتی تحلیل پدیدارشناختی گذار از کنترلگری به رهاشدگی را شرح میدهد، الهیات آن را در قالب «فنای اراده» تفسیر میکند. و وقتی تجربهٔ انسانی از وقوع یک گشایش در ناممکنترین لحظه خبر میدهد، الهیات این رخداد را مصداق زندهٔ «کُن فَیَکُون» معرفی میکند.
دستاورد این همنشینی، شکلگیری چارچوبی است برای فهم «ناامیدی مقدس»؛ چارچوبی که بر منطق دیالکتیک استوار است: حرکت از «امکانات محاسبهپذیر انسانی» به سوی «ورشکستگی کامل علّیت مادی» و از آنجا به «گشایش فراعلّی». این روند، نه نفی تلاش که بلوغ آن است؛ تلاش به نقطهای میرسد که خود بهتنهایی بسنده نمیکند و جایش را به نیرویی میدهد که از جنس محاسبه و علتجویی نیست. در این گذار، بحران به صحنهٔ تلاقی دو نگاه بدل میشود: نگاه انسان که در تاریکی به دنبال راه است و نگاه خدا که نور را از همان دل تاریکی برمیتاباند.
پیامدهای روششناختی این ترکیب:
پیامدهای روششناختی این همنشینی، تصویری چندلایه و زنده از بحران و گشایش پدید میآورد؛ تصویری که نه در حصار روانشناسی محض محدود میشود و نه در برج عاج الهیات انتزاعی محبوس میماند. نخست، این رویکرد از هرگونه تقلیلگرایی میگریزد؛ چرا که تجربهٔ گشایش را نه صرفاً به توانایی فرد برای «تابآوری» فرو میکاهد و نه آن را فقط بهعنوان «آزمونی الهی» در قالبهای ازپیشتعریفشدهٔ کلامی میبیند. این پرهیز، به متن امکان میدهد که بحران را همچون رویدادی یگانه، پیچیده و چندبعدی ببیند که در آن روان، بدن، ایمان و معنا همزمان درگیرند.
در گام بعد، این ترکیب مسیر کشف یک الگوی جهانشمول را باز میکند؛ الگویی که ردّش را میتوان در روایتهای دینی متعددی جست: ابراهیم که در دل آتش گشایشی فراتر از قوانین طبیعت را تجربه میکند، ایوب که در بیماری فرساینده به افقی تازه از معنا میرسد، و موسی که در بنبست دریای سرخ، شاهد شکافتهشدن آبها به فرمان الهی میشود. اینها نمونههای تاریخی نیستند که صرفاً الهامبخش باشند، بلکه ساختارهای زندهایاند که بارها و در زندگیهای بیشمار تکرار میشوند.
سرانجام، این رویکرد پارادوکس گشایش را بهمثابه واقعیتی عینی و تجربهپذیر تبیین میکند: لحظهای که ذهن علّیباور به «صفر امکانپذیری» میرسد، درست همان لحظهای است که «امکان الهی» بیواسطه و بدون میانجی مادی بر صحنهٔ واقعیت میآید. بحران، در این خوانش، نه حاشیهای از زندگی که صحنهٔ اصلی نمایش است؛ جایی که دو قلمرو «امکان انسانی» و «امکان الهی» در برخوردی دیالکتیکی به یکدیگر میرسند و مرزهایشان برملا میشود. در چنین آزمایشگاه زندهای، هر تجربهٔ انسانی، خواه کوچک و فردی باشد یا عظیم و تاریخی، میتواند به یک مکاشفهٔ توحیدی بدل گردد.
یادداشت آغازین:
توکل حقیقی، از عقلانیت ابزاری تا ناامیدی مقدس :
توکل به خدا اگر از سطح زبان و شعار فراتر رود و به ناخودآگاه وجودی انسان نفوذ کند، بهطور طبیعی به «ناامیدی محض از غیر خدا» خواهد انجامید. این ناامیدی نه یأس منفعلانه، بلکه تطهیری است از هرگونه خوشباوری به اسباب مستقل از خدا. فردی که حقیقتاً به خدا توکل دارد، دیگر به هیچ پدیده، شخص یا شرایطی دل نمیبندد و در عین حال بیشترین میزان دقت و بررسی را پیش از هر عمل به کار میگیرد.
در اینجا نکتهای ظریف پدیدار میشود: توکل واقعی نه به معنای بیعملی و رها کردن امور، بلکه به معنای شناخت دقیق سازوکارهای جهان و سپس سپردن نتیجه به خالق آن سازوکارهاست. انسانی که به خدا توکل دارد، عمیقاً آگاه است که جهان با نظمی پیچیده و علیتهای متداخل ساخته شده است. پس برای هر تصمیم، نه تنها بر دعا و ایمان تکیه میکند، بلکه با نهایت جدیت و عقلانیت، جوانب مادی و طبیعی را نیز میسنجد. او میداند که خداوند جهان را بیحساب نیافریده، بلکه هر رویدادی از مجرای «اسباب» تحقق مییابد.
از این رو، توکل اصیل، انسان را به پرهیز از سادهاندیشی و خوشباوری نسبت به افراد یا شرایط مادی وامیدارد. او نه فریب وعدهها را میخورد، نه آینده را تنها بر پایه احتمالات سطحی میچیند. بلکه همواره با حسابگری دقیق، برنامهریزی منظم و آمادگی کامل وارد هر عرصهای میشود. چنین فردی هیچگاه «بیگدار به آب نمیزند» و حتی کوچکترین کارها را بدون تأمل و برنامه انجام نمیدهد.
اما راز اصلی توکل در اینجاست: پس از آنکه تمام اسباب و محاسبات را به نهایت رساند، او مالکیت نتیجه را رها میکند. درست در همین نقطه است که «تسلیم فعال» پدید میآید. یعنی فرد همه تلاش عقلانی را انجام داده، اما دل به نتیجهای معین نمیبندد. این حالت او را به ناامیدی مقدس میرساند: جایی که امید پنهان به اسباب فرو میریزد و تنها امید آشکار به خدا باقی میماند.
به تعبیر دیگر، توکل حقیقی وحدتی میان دو سوی متناقضنماست:
- عقلانیت ابزاری: بهکارگیری حداکثری فهم، تجربه و محاسبه.
- رهایی فراعلی: سپردن نتیجه به خالقی که ورای تمام اسباب است.
این همان جایی است که انسان از توکل زبانی و سطحی به توکل وجودی و رهاییبخش عبور میکند؛ و این عبور، آغازگاه گشایشی است که سنتهای توحیدی آن را تجلی مستقیم فضل الهی میدانند.
۱. طرح مسئلهٔ پارادوکسیکال
بحرانهای وجودی، با چهرههای گوناگونشان ــ فقر که ریشههای امنیت را میخشکاند، شکست که ستونهای عزتنفس را میلرزاند، و بیماری که حتی بدن را از سکون و اطمینان محروم میسازد ــ انسان را به میانهٔ تقابلی میکشانند که در نگاه نخست، حلناشدنی مینماید. در یک سوی این میدان، آموزههای دینی و فلسفی با صدایی روشن بر «تلاش» پای میفشارند: بر سعی و مجاهدت، بر تدبیر و بهکارگیری اسباب، بر آنکه انسان در مقام خلیفهٔ الهی بر زمین، دست از کار و کوشش نشوید. در سوی دیگر، سنت توحیدی با همان صراحت میگوید که گشایش نهایی، تنها هنگامی بر انسان فرود میآید که او از همهٔ این اسباب ناامید شده باشد، وقتی که تمام شبکهٔ علّی که ذهنش بافته، در هم گسسته و هیچ روزنهٔ زمینی برای نجات باقی نمانده است.
در این دو قطب، تعارضی پدیدار میشود که نه با توصیهای ساده و نه با فرمولی اخلاقی برطرف میگردد. اینجا پرسشی سر برمیآورد که قلب این پژوهش را میسازد: چگونه میتوان همزمان، هم آنگونه کوشید که گویی نتیجه بسته به دست و عقل و تدبیر ماست، و هم چنان بیتعلق ماند که گویی هیچ امیدی به دستاورد این کوشش نیست؟ چگونه ممکن است که گشایش، در منطق سنت الهیاتی، تنها آنگاه رخ دهد که همهٔ امیدهای علّی به صفر رسیدهاند؟ این نقطه، نه فقط معمایی نظری، که تجربهای عینی برای بیشمار انسان در لحظات مرزی زندگی است؛ تجربهای که در آن، انسان باید بیاموزد هم در میدان بماند و هم سلاحها را بر زمین بگذارد، هم بجنگد و هم به جنگیدن نیندیشد.
ابعاد پارادوکس
این پارادوکس در سه بُعد همپوشان و در عینحال متقابل رخ مینماید؛ هر بُعد، از یک سوی به سنت الهیاتی گره خورده و از سوی دیگر، در تجربهٔ پدیدارشناختی انسان ریشه دارد، و تنش حاصل از برخورد این دو، همان میدان اصلی بحران است.
در بُعد الهیاتی، وعدهٔ الهی پاسخ به مُضطَر ــ آنکه بهکلی از هر وسیلهٔ نجات زمینی تهی شده ــ همچون قاعدهای بنیادین مطرح است. اما از منظر تجربهٔ زیسته، ذهن انسان، بهسبب ساختار علّیباورش، حتی در اوج دعا و توکل، در اعماق ناخودآگاه به رشتههای مادی چنگ میزند؛ امیدی پنهان که خود، مانع تحقق اضطرار حقیقی میشود. اینجا، تنش به شکل تضاد میان وعدهٔ الهی و واقعیت روانشناختی بشر نمایان است.
در بُعد دوم، توکل بهعنوان یک اصل ایمانی در متن وحی و سنت معنوی جایگاهی والا دارد، اما تلاش انسانی، بهطور طبیعی با نیاز به «پیشبینیپذیری نتایج» همراه است. انسان میخواهد بداند حاصل کوششش چه خواهد شد، و همین خواست دانستن، با روح توکل راستین که مستلزم مرگ هرگونه پیشبینیپذیری است، در تضاد میافتد. این تضاد، همان جایی است که مؤمن باید یاد بگیرد به تلاش ادامه دهد، حتی اگر هیچ ضمانتی برای نتیجه در کار نباشد.
و در بُعد سوم، الهیات از گشایشهایی سخن میگوید که در «ورای اسباب» و به فرمان «کن فیکون» رخ میدهند؛ رخدادهایی که بیواسطه و بیزنجیرهٔ علّی مرسوم، واقعیت را دگرگون میکنند. اما عقلانیت مدرن، که همهچیز را در قاب روابط علت و معلول مادی میسنجد، چنین گشایشی را «ناممکن» میخواند. با این حال، تجربهٔ پارادوکسیکال نشان میدهد که همین گشایش، درست در لحظهای ظاهر میشود که عقلانیت علّی از تحلیل و پیشبینی دست شسته و ورشکستگیاش آشکار شده است. این نقطه، همان جایی است که معجزه، از دید مؤمن، نه استثنا بلکه قاعدهٔ پنهان هستی میشود.
فرضیهٔ مرکزی پژوهش
در این دستگاه فکری، «ناامیدی محض» نه نشانهٔ شکست، بلکه کلید حل پارادوکسی است که میان تلاش و رهاسازی شکل گرفته است. در نخستین گام، تلاش همچون یک ضرورت عقلانی عمل میکند: انسان همهٔ اسباب مادی را میآزماید، بیآنکه از پیش بداند این آزمودن، خود مقدمهٔ اثبات ناکارآمدی علل دنیوی است. این فرایند، نه تظاهر به کوشش، بلکه کنکاشی جدی در مرزهای توان انسانی است؛ سفری که باید تا پایان پیموده شود تا حقیقت محدودیتها، از تجربهٔ مستقیم زاده گردد.
در گام دوم، ناامیدی همچون پلی عمل میکند که جوینده را از «امید به اسباب» به «امید به مُسبِّب» میرساند. این همان نقطهٔ «تسلیم فعال» است؛ جایی که دست از چنگ زدن به وسایل برمیداری، اما نه بهعنوان یک کنارهگیری منفعلانه، بلکه بهعنوان پذیرشی آگاهانه و بلوغیافته که میداند اکنون دیگر تنها سرچشمهٔ حقیقی میتواند کار را به انجام برساند.
و در گام سوم، گشایش همچون رخدادی از جنس حضور الهی، در خلأ تمام برنامهریزیهای انسانی متجلی میشود. در این لحظه، ارادهٔ الهی نه بهعنوان پاداش، بلکه بهعنوان بروز طبیعی حقیقت هستی، خود را آشکار میکند.
این پژوهش، با فاصله گرفتن از خوانشهای سادهانگارانهای چون تقدیرگرایی منفعل، استدلال میکند که «تسلیم فعال» تنها در پرتو همین پارادوکس معنا پیدا میکند. رهاسازی توهم کنترل، نه نفی تلاش است و نه نشانهٔ ضعف؛ بلکه اوج بلوغ تلاشی است که همهٔ راههایش آزموده شده و اکنون بیهیچ تعارفی، جا را برای نیرویی باز میکند که از جنس محاسبه و علتمعلول زمینی نیست.
لایهٔ الهیاتی، منطق حاکم بر ارادهٔ غیبی :
وقتی از «صفر مطلق امکانات علّی» سخن میگوییم، در واقع پا به قلمروی میگذاریم که عقل عادی آن را نه تنها خالی و بیثمر، بلکه نوعی پایان همه احتمالات میپندارد. اما در منطق الهی، این نقطه پایان ظاهری، سرآغاز حقیقتی است که تنها در خلأ کامل علل و اسباب مادی میتواند خود را بیپیرایه نشان دهد. گشایش الهی، بهذات خود، فراتر از هر زنجیره علّی و هر مسیر منطقی است که ذهن انسانی قادر به طراحی آن باشد. اگر این گشایش در دل امکانات مادی روی دهد، آگاهی ما بهسادگی آن را به حساب مهارت، تدبیر یا حتی بختواقبال میگذارد و سهم الهی در آن محو میشود. درست به همین دلیل است که سنت الهی، صحنه را آنقدر خالی میکند که هیچ بازیگری جز او باقی نماند.
اصل «اختصاص فضل» که قرآن با صراحت از آن سخن میگوید، به معنای تصاحب کامل صحنه رویداد توسط خداوند است؛ جایی که هر احتمالی به صفر رسیده و هر رشته امیدی به دست انسان گسسته است. اینجا دیگر جایی برای تردید نمیماند که هر آنچه رخ داده، از جایگاهی ورای قوانین معمول هستی سرچشمه گرفته است. آنچه ما به عنوان «نه»های الهی در طول مسیر تجربه میکنیم—تاخیرها، درهای بسته، شکستهای پیدرپی—نه دلیلی بر بیمهری یا نفی تواناییهای ما، بلکه حرکتی حسابشده برای رها کردن ارادهای است که خود را مرکز و مالک رویدادها میپندارد.
در چنین وضعیتی، نیرویی که ما را به پیش میبرد، دیگر از جنس انگیزههای انسانی یا برنامهریزیهای حسابشده نیست. گشایش نه در امتداد تلاش ما، بلکه در شکافی رخ میدهد که پس از فروپاشی همه تلاشها پدیدار شده است. این لحظه، لحظه بازپسگیری صحنه زندگی توسط فاعل مطلق است؛ لحظهای که جهان مادی عقب مینشیند و میدان به حقیقتی میدهد که فراتر از زمان و مکان، رشته امور را در دست دارد. اینجاست که «نه»های دیروز معنای تازهای پیدا میکنند: آنها نه ممانعت، بلکه مقدمهچینی برای دیدن بیواسطه فضل خداوند بودهاند.
لایهٔ پدیدارشناختی، فروپاشی پارادایم علّیباور :
در سپهر تجربه زیسته، فروپاشی پارادایم علّیباور همچون لحظهای است که زمین محکم زیر پای انسان به ناگاه ناپدید میشود. ذهن ما، حتی وقتی بر زبان از توکل و سپردن امور به خدا سخن میگوید، در لایههای پنهان خود هنوز به جایی تکیه دارد: به فلان آشنا، به یک احتمال اقتصادی، به درمانی که شاید اثر کند، به اتفاقی که ممکن است همهچیز را برگرداند. این امید ناخودآگاه، نه همیشه بهصورت آشکار، که همچون سایهای پنهان، مانع از آن میشود که ما با تمام وجود وارد قلمروی بیپناهی کامل شویم. اما بحرانها استادان بیرحمی هستند؛ همه مسیرها را یکییکی به روی انسان میبندند تا جایی که دیگر هیچ روزنهای حتی در خیال باقی نمیماند.
این نقطه «صفر مطلق» نام دارد؛ جایی که نقشههای ذهنی، همانند قصرهایی از شن، در برابر موجهای واقعیت فرو میریزند. آنچه فرو میپاشد فقط یک طرح یا امید نیست، بلکه خودِ سازوکار درونی ما برای معنا دادن به آینده است. پرسش قدیمی «چگونه ممکن است؟» که بر شانههای علّیت بنا شده، بیصدا از صحنه حذف میشود. جای آن را پرسشی دیگر میگیرد، اما نه از جنس جستجو و تحلیل، بلکه از جنس پذیرش و تسلیم: «اگر چیزی رخ دهد، جز معجزه چه میتواند باشد؟»
در این خلأ تازه، چیزی غریب رخ میدهد: سکوتی که در ظاهر از ناتوانی میآید، به دریچهای بدل میشود برای دیدن امکانهایی که پیشتر در ازدحام محاسبات جایی نداشتند. این سکوت، مقدمه تولد «تسلیم فعال» است؛ وضعیتی که در آن، انسان دیگر از سرِ اجبار یا انفعال تسلیم نمیشود، بلکه با آگاهی و پذیرش کامل، صحنه را به آن نیروی برتر میسپارد که خارج از قواعد بازی علّی حرکت میکند. اینجا، ذهن بهجای چنگ زدن به اسباب، آماده میشود تا دستهای خود را برای دریافت آنچه «ناممکن» میپنداشت، بگشاید.
. لایهٔ فلسفی، دیالکتیک امکان و امتناع :
در افق فلسفی این بحث، ما با یک دیالکتیک مواجهیم که در نگاه نخست متناقض مینماید اما در ژرفا، منطق خاص خود را دارد: هرچه امتناع انسانی کاملتر شود، امکان الهی خالصتر و بیواسطهتر متجلی میگردد. آنجا که همه معادلات فرو میریزند و محاسبهپذیری به مرگ خود میرسد، جایی که حتی تخیل نیز راهی برای بازگشت نمییابد، درست همانجا بذر «کُن فَیَکُون» [5]در خاک ناتوانی مطلق کاشته میشود. این تقابل، نه صرفاً یک تصویر شاعرانه، بلکه یک رابطه علّی معکوس است که از منطق دنیوی تبعیت نمیکند؛ امتناع در اینجا شرط زایش است، و مرگ محاسبات آغاز حیات تازه.
کییرکگور این گذار را در زبان خاص خود چنین شرح میدهد: بحران، تا آنجا که انسان را به «ناامیدی بنیادین» میکشاند، همچون ضربهای است که او را از مراحل پیشین زندگی ــ مرحله زیباییشناختی و اخلاقی ــ فراتر میبرد و او را بر آستانهٔ «مرحله ایمانی» مینشاند. در این وضعیت، فرد درمییابد که هیچ محاسبه و هیچ پروژهٔ انسانی نمیتواند معنای پایدار بیافریند، زیرا همه چیز به بنبست رسیده است. در این نقطه، معنای زندگی نه در توانایی انسان برای پیشبینی و کنترل، بلکه در عمل سپردن خویش به واقعیتی نامتناهی تعریف میشود. این پرش ایمانی، به تعبیر کییرکگور، همان جهش از محدودیتهای عقلانی به آغوش مطلق است؛ جایی که امید تازهای زاده میشود، امیدی نه به اسباب و محاسبات زمینی، بلکه به امکانی که تنها در پیوند با خدا گشوده میشود.
در این مرحله، امید از جنس دیگری میشود: نه امید به بازگشت شرایط عادی یا موفقیت در چهارچوب قوانین قبلی، بلکه امید به امکانی که هرگز در نقشههای ما جایی نداشته است. این همان لحظهای است که فلسفه، الهیات و تجربه زیسته در یک نقطه همگرا میشوند و همه با هم شهادت میدهند که «امتناع انسانی» در حقیقت دروازهای است که به «امکان مطلق الهی» گشوده میشود.
اگر بخواهیم پاسخ را در یک تصویر زنده و جاری ترسیم کنیم، باید صفر مطلق امکانات را نه بهعنوان مرگ فرصتها، بلکه بهمثابه لحظهای ببینیم که صحنه جهان از همه بازیگران فرعی خالی شده و نورافکن فقط بر یک فاعل حقیقی میتابد. اینجا دیگر مجال اشتباه گرفتن سرچشمه گشایش با هوش، تدبیر یا شانس از میان میرود؛ زیرا هیچ رشتهای از جهان محسوس باقی نمانده که بتواند بار امید را به دوش بکشد. در این وضعیت، حراست از اصل «اختصاص فضل» به معنای آن است که خودِ رخداد، مهر تأیید میزند که تنها نیروی شکلدهنده واقعیت، خداست و بس.
از منظر تجربه زیسته، این نقطه، لحظه انحلال کامل مشارکت ناخودآگاه انسان با اسباب است. ذهنی که پیشتر، حتی در ادعای توکل، جایی برای همکاری ناپیدای علل مادی باقی میگذاشت، حالا خود را در خلأیی مییابد که نه نقشهای برای اجرا دارد و نه همکار زمینیای که بتواند بر او تکیه کند. این سکوت درونی، دروازهای است برای نوعی عقلانیت دیگر—عقلانیتی که بهجای اندازهگیری احتمالات و تنظیم ابزارها، در برابر منبعی میایستد که خارج از همه معادلات عمل میکند.
از همین روست که این نقطه را باید آستانه دید، نه انتها. جایی که اراده انسانی با همه بلندپروازیهایش فروکش کرده، اراده الهی بیرقابت قدم به میدان میگذارد و «کُن فَیَکُون» را بیپرده اجرا میکند. این، نه بازگشت به همان مسیر پیشین، بلکه آغاز خوانشی تازه از واقعیت است؛ خوانشی که در آن، شکست همه راهها، مقدمه دیدن تنها راه حقیقی بوده است.
. الهیات اضطرار (آیه ۶۲ نمل) :
﴿أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ﴾
آیه شصتودوم سوره نمل، با پرسشی کوبنده، ما را به قلب یک واقعیت متافیزیکی میبرد: «آیا کسی جز اوست که مضطر را، آنگاه که بخواندش، اجابت میکند و رنج را برطرف میسازد؟» این پرسش نه صرفاً برای یادآوری یک آموزه اعتقادی، که برای برهم زدن تمام پیشفرضهای ما درباره سازوکار نجات است. «مضطر» در این بافت، تنها فردی نیست که از نان شب یا داروی حیاتی محروم شده باشد، بلکه انسانی است که در سطحی وجودی، تمام ستونهای تکیهگاهش فروریختهاند؛ جایی که شبکه اسباب مادی، چه اقتصادی، چه عاطفی و چه جسمانی، یکسره ناکارآمد شده است.
در چنین وضعیتی، «دعاه» دیگر از جنس خواهشهای سنجیده و گزینشهای هوشیارانه نیست. این صدا از عمق جان برمیخیزد، نه به قصد چانهزنی، بلکه بهسان بازتاب یک حقیقت بیواسطه: درماندگی مطلق. ندایی که نه با کلمات سنجیده و نه با محاسبه خطاب میشود، بلکه همچون فریاد غریزی موجودی که به لبه پرتگاه رسیده، بیآنکه به نتیجهاش بیندیشد، از دل هستی فوران میکند.
و پاسخ الهی، در این پارادایم، فراتر از ترمیم سطحی زخمهاست. «یکشف السوء» در اینجا یعنی دگرگونسازی ماهیت خودِ شرّ؛ تبدیل آن به صحنهای که در آن نشانههای فضل و قدرت خدا آشکار شود. این رفع، رفع موقتی نیست که دوباره همان بازی قدیم با اسباب ادامه پیدا کند، بلکه نوعی تحول بنیادین است که جایگاه شرّ و رنج را در منظومه حیات انسان تغییر میدهد.
چنین رخدادی، همانطور که علامه طباطبایی در المیزان یادآور میشود، مشروط به «اضطرار حقیقی» است؛ و اضطرار حقیقی یعنی بریدن کامل از اسباب و روی آوردن بیپرده به مُسبّب. این وضعیت همچون پالایشگاهی است که در آن ناخالصیِ اتکای پنهان به ابزارها و اشخاص میسوزد و تنها یک پیوند خالص باقی میماند. در چنین حالتی، اجابت الهی نه یک احتمال ضعیف، بلکه وعدهای است که بر اساس سنت الهی تحقق مییابد؛ وعدهای که ظهورش وابسته به حکمت و مشیت اوست.
۲. پدیدارشناسی بحران (هیدگر و کییرکگور)
اگر مفهوم «مضطر» را از دل متن قرآنی بیرون بکشیم و آن را در میدان اندیشه فلسفی قرار دهیم، به شگفتی درمییابیم که هم کییرکگور و هم هایدگر، هر یک به شیوهای خاص، سایهای از همین وضعیت را در آثار خود کاویدهاند. کییرکگور در «بیماری تا مرگ» ناامیدی را نه صرفاً یک حالت روانی ناخوشایند، بلکه نقطهای سرنوشتساز در مسیر وجودی انسان میداند. ناامیدی اوجِ مرگ روانشناختی اراده خودبنیاد است؛ لحظهای که فرد درمییابد تمام پروژههای علّی، تمام مسیرهایی که بر پایه محاسبه و تدبیر شخصی بنا شدهاند، به بنبست رسیدهاند. این آگاهی، انسان را در «ورطه تعلیق» مینشاند؛ جایی میان دو لبه تیز: یکی سقوط به پوچی و خودکشی روحانی[6]، و دیگری پرتاب به دل مرحله ایمانی که در آن، تسلیم به امر نامتناهی تنها امکان بقاست. مضطر در نگاه کییرکگور، کسی است که این لحظه تعلیق را با تمام وجود لمس کرده و هنوز در لبه آن ایستاده است.
هایدگر نیز در «بودن-به-سوی-مرگ» وضعیتی را ترسیم میکند که از جهتی همسایه با این تصویر است. او نشان میدهد که انسان، وقتی به رویارویی مستقیم با مرگ میرسد و «هیچانی» آن را بیپرده تجربه میکند، با فروپاشی تمام توهمات علّی مواجه میشود. ذهن علّیباور، که جهان را همچون مجموعهای از روابط علت و معلول تحت سلطه خود میبیند، در برابر حقیقت پایان، سلاحی برای دفاع ندارد. این فروپاشی، اگر پذیرفته شود و نه انکار، فرد را به «اصالت» میرساند—و اصالت در این معنا، یعنی رها کردن ادعای کنترل جهان و روی آوردن به بودنِ آگاه در برابر حقیقت.
به این ترتیب، «مضطر» در زبان قرآن را میتوان در همسایگی مفهومی با تصویر کییرکگور از ناامیدِ بنیادین و با تحلیل هایدگر از بودن-بهسوی-مرگ قرار داد. هر سه، در جوهر خود، بر تجربهای دلالت میکنند که در آن انسان از راههای مادی و محاسبهپذیر قطع امید کرده و به نقطهای رسیده است که تنها دو امکان باقی میماند: یا سقوط در پوچی و ناأصالت، یا گشودن آغوش به روی امری که از جنس این جهان نیست. تفاوت در زبان و بستر فکری وجود دارد، اما همگی بر لحظهای مشترک انگشت میگذارند: لحظهٔ فروپاشی اسباب و ظهور امکان تازهای ورای آن.
۳. سنتز نظری، اضطرار به مثابه نقطهٔ تلاقی الهیات و پدیدارشناسی
– نقش بحران:
وقتی الهیات و پدیدارشناسی در برابر بحرانهای وجودی روبهرو میشوند، دیگر دو روایت جدا از هم نیستند که هر کدام از دور دربارهٔ همان پدیده سخن بگویند؛ بلکه آنچه رخ میدهد نوعی همنشینی است که در آن هر رشتهٔ تبیین، کمبودهای دیگری را پر میکند و با هم یک میدان تجربی و نظری واحد میسازند. بحران مانند آزمایشگاهی خاموش است که ذهن علّیباور را به میدان آزمون فرا میخواند: ابتدا انسان تمامی اسباب ممکن را میسنجد، طرحها را پیاده میکند، محاسبه میکند و امید میورزد؛ سپس، آنگاه که این تلاشها پشت سر هم به شکست میانجامند، همان ماشین محاسبهگر که تا دیروز محور وجود بود، از کار میافتد و برنامهریزی ذهنی فرو میپاشد. این فروپاشی، از یک سو، عرصهای برای تجربهٔ «استیصال وجودی» میگشاید، نوعی تهی و فروتنی که نه با یأس سردرآمیخته است و نه با انفعال ساده؛ بلکه وضعیتی است که در آن تمام ارکان اعتماد به اسباب به پرسش درمیآیند و تنها چیزی که میتواند معنا و جهت تازهای بخشد، ندایی است که از عمق اضطرار برمیخیزد.
در این نقطه تلاقی، الهیات به ما میگوید که این اضطرار همان پالایش است—آتشِ پاککنندهای که بتهای علّیت را میسوزاند و فضای خالیِ لازم را برای ظهور فضل مستقیم الهی فراهم میآورد—و پدیدارشناسی هم میفهماند که این فضای خالی از منظر تجربهٔ زیسته چه تفاوتی با خلأِ تیرهٔ نومیدی دارد: خلأیی که بازتابش سکوتی قابل توجه است، سکوتی که دیگر نه از تهیماندنِ امیدهای واهی میگوید، بلکه از بازشدنِ گوش وجود برای شنیدنِ ندای بیواسطهٔ «مُسبِّب» حکایت میکند. از اینرو، دیالکتیک گشایش شکل میگیرد: آزمون تمام اسباب، فروپاشی نقشههای روانی، و سپس استیصال وجودی که هم در زبان الهیات به مثابهٔ «مضطر» و هم در زبان فلسفهٔ وجودی به مثابهٔ مرگ ارادهٔ خودبنیاد نامیده میشود، با هم ترکیب میشوند تا تسلّمی فعال و آگاه پدید آید؛ تسلّمی که نه ترک تلاش است و نه انفعال، بلکه نوعی واگذاری آگاه و مسئولانهٔ صحنه به فاعلِ مطلق. در چنین جریانِ درونی، گشایشِ فراعِلی پدیدار میشود، نه بهمثابه نهایتی تصادفی، بلکه همچون جلوهای که تنها در خلوصِ امکانناپذیریِ انسانی میتواند بیواسطه و بیمحاسبه تجلّی یابد.
نتیجهگیری چارچوب نظری
در پایان این تبیین، روشن میشود که آنچه در ظاهر دو زبان و دو جهان متفاوت مینماید، در باطن یک حرکت واحد است که از دو منظر روایت میشود. الهیات اضطرار، همچون نقشهای است که خطوط نامرئی رابطه میان انسان و گشایش الهی را آشکار میکند و به ما میفهماند که این رابطه تنها در شرایط خالیشدن میدان از ادعای علّیت انسانی قابل تحقق است؛ وضعیتی که در آن، حتی در ناخودآگاه ما، جایی برای شریکپنداشتن اسباب باقی نمانده باشد. در سوی دیگر، پدیدارشناسی بحران، همان مسیر را از زاویه تجربه زیسته بازگو میکند: اینکه چگونه رویدادها، شکستها و فرسایشهای پیاپی، انسان را گامبهگام به مرز «هیچانی» میبرند؛ جایی که نه محاسبه کارگر است و نه امید به احیای نقشههای پیشین، و همین خلأ، ما را در برابر انتخابی بیسابقه مینشاند—واگذاری همهچیز به آنچه از آغاز هم صاحب همهچیز بوده است.
در این خوانش، پارادوکس «تلاش/ناامیدی» دیگر یک تناقض منطقی نیست که باید حل شود، بلکه یک منطق دیالکتیکی است که باید زیسته شود. تلاش، شرط لازم است تا ذهن از تمام ظرفیتهایش استفاده کند و بیهیچ تردیدی ناکارآمدی علل را دریابد؛ ناامیدی، شرط کافی است تا این آگاهی به تسلیم فعال بدل شود و گشایش فراعلّی مجال تجلی پیدا کند. این چرخه، نه نفی عمل است و نه دعوت به انفعال، بلکه راهی است که در آن، بحران به تجربهای خلاق بدل میشود و ناامیدی، کلیدی میگردد که دروازه امکانهای نامحدود را میگشاید.
تمایز توکل ادعایی / تسلیم وجودی
این تمایز، کلید حل پارادوکس ظاهری بین «تلاش انسانی» و «شرطیت ناامیدی» است. واکاوی این دوگانه بر اساس چارچوب الهیاتی-پدیدارشناختی:
در نگاه نخست، «توکل ادعایی» و «تسلیم وجودی» ممکن است دو اصطلاح نزدیک به هم به نظر برسند، اما در بطن تجربه، فاصلهای میان آنها هست که به اندازه فاصله زمین و آسمان است. توکل ادعایی بیشتر به یک موضعگیری زبانی شبیه است؛ انسان بر زبان میآورد که به خدا توکل دارد، اما در لایههای پنهان ذهن، هنوز در حال حسابوکتاب با اسباب و احتمالهاست. در این حالت، ذهن علّیباور همچنان در پشت صحنه فعال است، راهحلها را میسنجد، درصد موفقیت را محاسبه میکند و به شکل ناخودآگاه، امیدش را به بخشی از شبکه اسباب مادی گره میزند. همین وابستگی پنهان است که سبب میشود حتی در میانه دعا و ذکر، اضطرابی ظریف اما پایدار در جان باقی بماند.
تسلیم وجودی، نقطه مقابل این وضعیت است؛ نه یک انفعال بیحرکت و نه یک ادعای صرف، بلکه لحظهای که اراده خودبنیاد پس از آزمون همه اسباب، از درون فرومیریزد و جای خود را به پذیرش اراده الهی میدهد. اینجا وحدت تازهای در وجود شکل میگیرد: ایمان و عمل از هم جدا نیستند، چرا که دیگر میان خواست انسان و خواست خدا فاصلهای نیست. در این تجربه، بحران نه صرفاً پردهبردار از تناقضهای توکل، بلکه معمار تسلیم میشود: با بستن یکبهیک راههای مادی، ناکارآمدی کامل اسباب را به اثبات میرساند و بر آتش یقین میدمد.
تفاوت این دو رویکرد را میتوان در پیامدهای عاطفی و رفتاریشان دید. توکل ادعایی با تلاشی همراه است که همواره سایهای از اضطراب بر سر دارد، چون نتیجه را همچنان به تدبیر انسان پیوند میزند. تسلیم وجودی اما همان تلاش را ادامه میدهد، با این تفاوت که نتیجه را تمامقد به تدبیر الهی میسپارد، و این سپردن، آرامشی میآورد که هیچ محاسبهای قادر به ایجاد آن نیست. از این رو، توکل ادعایی میکوشد از ناامیدی بگریزد، آن را خطری میبیند که باید از آن دور شد، در حالی که تسلیم وجودی ناامیدی را همان پلی میبیند که باید از آن گذشت تا به «امید فراعلّی» رسید.
در یک کلام، توکل ادعایی انسان را در چرخهای فرساینده میان تلاش و شکست و اضطراب نگه میدارد، اما تسلیم وجودی همان بحران را به گذار دیالکتیکی بدل میکند: مرگ اراده خودبنیاد و تولد ارادهای که با جریان بیپایان الهی همسو شده است.
ب) تسلیم وجودی به مثابهٔ «عبور به مرحلهٔ ایمانی
در نقطهای که بحران به اوج خود رسیده و همهٔ رشتههای علّی از هم گسستهاند، کیفیتی تازه در تجربهٔ زیسته پدیدار میشود؛ کیفیتی که میتوان آن را «عبور به مرحلهٔ ایمانی» نامید. در این وضعیت، فرد با نوعی سکون در دل طوفان روبهروست: آرامشی پارادوکسیکال که نه از پایان بحران، بلکه از پذیرش کامل آن سرچشمه میگیرد. این آرامش، همچون سکوتی شفاف در میان غوغای دریا، نه انکار امواج که همنشینی با آنهاست.
همزمان، حالتی از «گشودگی رادیکال» شکل میگیرد؛ آمادگی بیقید برای پذیرفتن هر نتیجهای ــ چه شکست، چه گشایش ــ بیآنکه ذهن درگیر سنجش ارزش یا معنای آن شود. در این نقطه، شکست دیگر پایان راه نیست، و پیروزی هم تنها هدف باقیمانده نیست؛ هر دو صرفاً شکلهایی متفاوت از تجربهٔ حقیقتاند.
از دل این وضعیت، تجربهای از «بیزمانی» سر برمیآورد. فشار بیامان برای «رسیدن به نتیجه» فرو مینشیند و لحظه، به خودی خود کامل و سرشار میشود. گویی گذر زمان دیگر به معنای از دست رفتن فرصت یا نزدیک شدن به بنبست نیست، بلکه صرفاً بستر جاری بودن است. این بیزمانی، برخلاف بیعملی، بهگونهای فعالانه زیسته میشود: فرد در آن، حاضر است و بیدار، اما رها از اضطراب حسابوکتابگرایانهٔ ذهن.
در این عبور، ایمان دیگر یک گزارهٔ ذهنی یا آموزهٔ تعلیمی نیست؛ بلکه به یک وضعیت وجودی بدل میشود. تسلیم، نه تسلیم به بحران، بلکه تسلیم به حقیقتی است که بحران تنها پردهای بر آن بود.
شاهبیت الهیاتی
آیهٔ شریفهٔ ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَـٰكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْۚ وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ﴾ (انفال:۱۷) همانند آینهای است که پرده از یک تمایز بنیادین برمیدارد: تمایز میان «توکل ادعایی» و «تسلیم وجودی». در توکل ادعایی، انسان همچنان مرکز صحنه است؛ او میگوید: «من تلاش میکنم و خدا کمک میکند»، یعنی هنوز در محوریت خویش باقی است و نقش خدا را در قالب یک یاور ثانویه میبیند. اما در تسلیم وجودی، این مرکزیت جابهجا میشود: «خدا از طریق من عمل میکند». این تغییر زاویهٔ دید، نه صرفاً یک تحول معنوی، بلکه یک جابهجایی هستیشناختی است؛ کنشگر اصلی دیگر «من» نیستم، بلکه من تنها مجرایی هستم که ارادهٔ الهی از آن عبور میکند.
این آیه، در ژرفای خود، تطهیر اراده را تعلیم میدهد؛ یعنی گذار از ارادهای که گرچه به خدا تکیه دارد، هنوز خود را مالک و مدیر امور میپندارد، به ارادهای که در خود محو شده و تنها ارادهٔ حق را جاری میبیند. آنگاه که این تطهیر رخ میدهد، عمل انسان ــ خواه پرتاب سنگی در میدان جنگ باشد یا گامی کوچک در زندگی روزمره ــ دیگر به حساب او نوشته نمیشود، بلکه بر مدار فعل الهی معنا میگیرد.
نمودار گذار از توکل ادعایی به تسلیم وجودی چنین ترسیم میشود:
- آغاز با توکل ادعایی، جایی که ایمان با کنترلگری آمیخته است.
- ورود به چرخهٔ مواجهه با بحرانهای مکرر که انسان را به آزمون همهٔ اسباب وامیدارد.
- تجربهٔ ناکارآمدی این اسباب و در نهایت رسیدن به مرگ امید علّی؛ همان ناامیدی محض.
- عبور به تسلیم وجودی که در آن، نه شرق و غرب، بلکه مبدأ و مقصد هر دو در یک حقیقت واحد جمع میشوند: ﴿رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَرَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ﴾ (الرحمن:۱۷).
- و سرانجام، گشایشی که بیهیچ زنجیرهٔ علّی زمینی، به فرمان «کُن فَیَكُون» رخ میدهد؛ نه بهعنوان معجزهای تصادفی، بلکه بهعنوان قاعدهای که تنها در افق تسلیم وجودی قابل مشاهده است.
جمعبندی
تسلیم وجودی، در حقیقت تحقق زنده و ملموس «توحید افعالی» است؛ جایی که انسان دیگر خدا را تنها بهعنوان یاور و پشتیبان خویش نمیبیند، بلکه به حقیقتی میرسد که در آن، هیچ فاعل حقیقی جز او وجود ندارد. اگر در توکل ادعایی، لحن انسان این است که «خدا پشتیبان من است»، در تسلیم وجودی این صدا به فریادی بدل میشود که میگوید: «خدا تنها فاعل حقیقی است!» این تفاوت، صرفاً یک تغییر واژه یا تأکید نیست، بلکه دگرگونی جایگاه انسان در هستی است؛ عبوری از مرکزیت خود به مرکزیت حق.
چنین گذر عمیقی تنها در آتش بحرانهای وجودی شکل میگیرد، آنجا که فرد به تجربهٔ یک «مرگ نمادین» میرسد؛ مرگی که در آن، نقشهها، محاسبات و اتکای ذهنی به اسباب مادی فرو میریزد. این فنا، نه انهدام زندگی، بلکه پالایش آن از توهم مالکیت و کنترل است. از دل همین سوختن، تولدی دیگر برمیخیزد: تولدی که در آن، وجود انسانی به مجرای شفاف فعل الهی بدل میشود.
در این افق، گشایش الهی نه بهواسطهٔ ادعا یا حتی باور ذهنی، بلکه بر پایهٔ این مرگ و حیات دوبارهٔ وجودی رخ میدهد. اینجاست که وعدهٔ الهی، نه چونان احتمالی که ممکن است محقق شود، بلکه چونان ضرورتی که در متن حقیقت نهفته است، به وقوع میپیوندد.
۱. ساختار ذهن علّیباور: ماشین محاسبهگر احتمالات
الف) مکانیزم ذهن به مثابهٔ «سامانهٔ پیشبینی علّی»
ذهن انسان، در لایهٔ بنیادین خود، همانند یک ماشین پیشبینی و محاسبه عمل میکند؛ ماشینی که برای بقا طراحی شده و همواره جهان را از دریچهٔ روابط علت و معلول میبیند. در این منطق، هر کنش انسانی بهطور ناخودآگاه در قالب یک معادلهٔ احتمالاتی فرموله میشود: «اگر X را انجام دهم، با احتمال Y درصد به نتیجهٔ Z خواهم رسید.» این ساختار، میراث میلیونها سال تکامل عصبی-شناختی است؛ همان فرایندهایی که در قالب نظریهٔ «پیشبینی مبتنی بر خطا» (Predictive Coding) توضیح داده میشوند.
در این دستگاه، تجربههای گذشته نقش «کتابخانهٔ احتمالات» را بازی میکنند. هر خاطره، هر شکست و پیروزی، در حکم دادهای ذخیرهشده است که در مواجهه با بحرانهای جدید دوباره فراخوانده میشود. بهمحض وقوع یک بحران، ذهن مانند یک جستوجوگر بیوقفه، همهٔ این دادهها را اسکن میکند و به سرعت، راهحلهای ممکن را فهرست مینماید. سپس، برای هر راهحل، درصدی از شانس موفقیت را محاسبه میکند، گویی آینده را به جدولی از احتمالات فروکاسته است.
وقتی این ارزیابی انجام شد، راهحل بهینه انتخاب میشود و انسان وارد فاز اجرا میگردد. همزمان، سیستم پایش نتایج فعال میماند؛ هر شکست بهسرعت بهعنوان دادهٔ تازه به کتابخانهٔ ذهنی افزوده شده و چرخهٔ جستوجو و محاسبه دوباره آغاز میشود. این حلقهٔ بازخورد، بیآنکه وقفهای بشناسد، به کار خود ادامه میدهد و درست به همین دلیل است که در مواجهه با بحرانهای پیدرپی، ذهن انسانی کمتر مجال خاموشی مییابد.
اما مشکل از جایی آغاز میشود که این سامانهٔ محاسبهگر، با موقعیتی روبهرو شود که تمام مسیرهای محاسبهشده به بنبست برسند. اینجاست که مفهوم «ناامیدی محض» از دل تجربه سر برمیآورد و نظم آهنین پیشبینی علّی، برای نخستینبار ترک برمیدارد.
ب) امید پنهان: سایهٔ محاسبات علّی بر ادعای توکل
در لایههای زیرین روان، حتی هنگامی که زبان و ذهن آگاه از «توکل بر خدا» سخن میگویند، ماشین محاسبهگر علّی همچنان فعال است؛ بیوقفه احتمالات را میسنجد و سناریوهای ممکن را مرور میکند. این همان پارادوکس ناخودآگاه است: در سطح آگاهانه، جملهای آرامبخش و ایمانی تکرار میشود ــ «توکلم بر خداست!» ــ اما در عمق ذهن، زمزمهای پیوسته جریان دارد: «اگر فلان اتفاق بیفتد، اگر فلان فرد یا عامل دخالت کند، اگر شرایط کمی تغییر کند، مشکل حل میشود!» این دو سطح نهتنها در کنار هم حضور دارند، بلکه گاهی یکدیگر را میپوشانند؛ بهگونهای که انسان خود از حضور امید پنهانش بیخبر میماند.
چند عامل اصلی این امید پنهان را زنده نگاه میدارند. نخست، «توهم کنترل» (Illusion of Control) است؛ همان باوری که پژوهشهای الن لانگر (Ellen Langer) نشان داده است: انسان حتی در رخدادهای کاملاً تصادفی نیز تمایل دارد سهمی از کنترل را برای خود قائل شود. گویی محاسبات و تصمیماتش میتوانند آینده را رام کنند، حتی اگر شواهد بیرونی خلاف آن باشند.
عامل دوم، سوگیری بقا (Survival Bias) است؛ گرایشی که موجب میشود ذهن بر معدود موفقیتهای گذشته تمرکز کند و شکستها یا بیثمر بودن تلاشها را به حاشیه براند. این سوگیری، خاطرهٔ راههای «موفق» را بزرگنمایی کرده و ذهن را به این توهم میرساند که شاید اینبار هم همان الگو جواب دهد.
و سوم، اجتناب از هراس وجودی است. پذیرش «ناتوانی مطلق» چیزی فراتر از اذعان به شکست فردی است؛ این پذیرش، انسان را با «هیچانی» هایدگری روبهرو میکند، همان خلأ عمیق و بیمرزی که هستی ما را احاطه کرده و ذهن بهطور طبیعی از مواجههٔ مستقیم با آن گریزان است. امید پنهان، در چنین شرایطی، همچون یک سپر روانی عمل میکند؛ حفاظی که نمیگذارد فرد بیواسطه به لبهٔ این پرتگاه وجودی نزدیک شود، حتی اگر این امید، تنها رشتهای خیالی باشد.
ت) دادههای عصبشناختی: نورونهای درگیر در امید پنهان
نگاه عصبشناختی نشان میدهد که آنچه ما «امید پنهان» مینامیم، تنها یک حالت روانی نیست، بلکه در سطوحی با الگوهای فعالیت عصبی نیز همراه است. قشر پیشپیشانی (PFC) ــ که مسئول محاسبه احتمالات و طراحی راهبردهاست ــ در روزهای آغازین بحران بیشفعال میشود، زیرا مدام به بازآرایی دادهها و ساخت مدلهای تازه برای حل مشکل میپردازد. اما در شرایطی که بحران طولانی و بیثمر میشود، پژوهشها نشان دادهاند که فعالیت این ناحیه کاهش مییابد و تواناییاش برای کنترل شناختی فرو میریزد؛ گویی سامانهٔ فرماندهی عقلانی به نقطهای از ناتوانی میرسد.
آمیگدالا، بهعنوان مرکز پردازش ترس و اضطراب، در مراحل اولیه بحران با شدت فعالیت خود بدن را در آمادهباش نگاه میدارد. ولی شواهد نشان میدهد که در حالت درماندگی آموختهشده، این فعالیت میتواند تضعیف شود و حالتی از کرختی یا بیتفاوتی هیجانی جای آن را بگیرد. از منظر پدیدارشناختی، این وضعیت به صورت نوعی «آرامش پارادوکسیکال» تجربه میشود: آرامشی که نه از پیروزی، بلکه از فروریختن توهم کنترل زاده میشود.
اینسولا، ناحیهای که با خودآگاهی بدنی و احساسهای درونی پیوند دارد، در بحرانهای عاطفی شدید تحریک میشود و سیلی از حسهای جسمانی را به سطح آگاهی میآورد. اما در نقطهای که فرد احساس ناتوانی کامل میکند، برخی مطالعات کاهش کارکرد این ناحیه را نشان دادهاند که میتواند با تجربهای شبیه «بیحسی وجودی» همراه باشد.
این سه ناحیه در کنار هم، تصویری به دست میدهند: ناامیدی محض صرفاً یک حالت عاطفی نیست، بلکه فرآیندی است که میتواند با تغییرات عصبی عمیق همراه باشد. این بازتنظیم عصبی، ماشین محاسبهگر ذهن را خاموش میکند و فضایی میگشاید که تجربهای نو و غیرمنتظره در آن امکان ظهور مییابد.
ث) پیامد پدیدارشناختی: تولد «ناامیدی هستیشناختی»
در نقطهای که ماشین محاسبهگر ذهن فرو میپاشد، بحران از یک تجربهٔ صرفاً روانی فراتر میرود و به یک واقعهٔ وجودی بدل میشود. دیگر مسئله بر سر یافتن «راهحل بعدی» نیست، بلکه کل چارچوبی که در آن راهحلها معنا داشتند، کنار میرود. این فروپاشی، بهجای آنکه تنها خلأ و پوچی به همراه بیاورد، انرژی عظیمی را که پیشتر در چرخهٔ بیپایان محاسبات و پیشبینیها اسیر بود، آزاد میکند.
در این سکوت نوظهور، نوعی فضای درونی شکل میگیرد که پیشتر هرگز مجال ظهور نداشت؛ فضایی که از هیاهوی سنجشها و محاسبهها تهی شده و میتواند میزبان حضوری دیگر باشد. این همان گشودگی به امر فراعِلّی است، گشودگیای که با تمام وجود شنوا میشود و صدایی را دریافت میکند که در غوغای پیشین گم بود: ندای «أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ».
در این لحظه، ناامیدی دیگر برچسبی روانشناختی یا احساسی منفی نیست، بلکه کیفیتی هستیشناختی پیدا میکند؛ نقطهای که انسان نهتنها دست از تلاش مکانیکی برمیدارد، بلکه آمادگی مییابد تا خود را به امکانی بسپارد که از منطق علّی فراتر است. این مرگ نمادین ذهن علّیباور، نه نقطهٔ پایان، بلکه دروازهٔ ورود به ایمان اصیل است؛ ایمانی که بر بستر فروپاشی شکل میگیرد، نه بر انباشت محاسبات.
ناامیدی به مثابه فرآیند: گذار از محاسبه به استیصال
ناامیدی محض را نمیتوان چونان یک سقوط ناگهانی یا رویدادی تکلحظهای در نظر گرفت؛ این حالت نه یک لغزش دفعی، بلکه فرآیندی است که با ریتمی خاص و مکانیسمی دیالکتیکی پیش میرود. ذهن علّیباور، که سالها به انباشت داده، محاسبهٔ احتمالات و طراحی سناریوها خو کرده، بهسادگی حاضر به ترک میدان نیست. بلکه باید مرحله به مرحله، با تجربهٔ شکستهای متوالی، از قلعهٔ توهم کنترل عقبنشینی کند تا سرانجام به آستانهٔ تسلیم فعال برسد.
این فرآیند سه ایستگاه کلیدی دارد. در آغاز، ذهن همچنان بر پایهٔ منطق علّی حرکت میکند؛ هنوز امید دارد که با آزمودن ترکیبی تازه یا اصلاح گامی کوچک، بحران به پایان برسد. هر بار که این تلاش با شکست مواجه میشود، گویی بخشی از دیوارهای بلند اعتماد به محاسبه ترک برمیدارد، اما هنوز سازه پابرجاست.
مرحلهٔ دوم، جایی است که حجم شکستها به تودهای انباشته بدل میشود و الگوی ناکارآمدی آشکار میگردد. فرد درمییابد که مسئله صرفاً در جزئیات طرح یا کیفیت تلاش نیست، بلکه کل مدل فکریاش، همان پارادایم محاسبه، در برابر ماهیت بحران ناتوان است. این لحظه، لرزشی عمیق در بنیان باور به کنترل ایجاد میکند.
و سرانجام، مرحلهٔ سوم، نقطهای است که ذهن به «استیصال» میرسد؛ نه به معنای انفعال یا بیعملی، بلکه به عنوان تجربهٔ رها شدن از بار سنگین کنترلگری. این استیصال، دریچهای است به تسلیم فعال؛ حالتی که در آن، فرد هنوز در جهان عمل میکند، اما دیگر بار پیروزی را بر دوش محاسبات خود نمیگذارد، بلکه بستر عمل را در اختیار فاعلی میبیند که فراتر از افق علّی او حضور دارد.
به این ترتیب، ناامیدی محض نه یک پایان تلخ، که سیر دیالکتیکی عبور از خودبسندگی به خدا-بسندگی است؛ سیر از محاسبه به استیصال، و از استیصال به گشودگی.
الف) آزمون تمام راهحلهای محاسبهپذیر: چرخهٔ تکرارشوندهٔ امید ورشکسته
در آغاز بحران، ذهن همچون یک مرکز فرماندهی پیشرفته وارد میدان میشود؛ شبکهٔ پیشبینیکنندهٔ پشتی (Dorsal Predictive Network) به شکلی بیوقفه سناریوهای نجات را تولید و بازآرایی میکند، گویی اگر فقط ترکیب درست متغیرها پیدا شود، گره بحران گشوده خواهد شد. این فرآیند، یک حلقهٔ بستهٔ بیپایان را شکل میدهد: پیشبینی، انتخاب بهترین راهحل، اجرا، مواجهه با شکست، بازنگری در بانک احتمالات، و بازگشت دوباره به نقطهٔ شروع.
در سطح روانی، این چرخه با هر بار شکست، کمی از اعتماد به مدل ذهنی میکاهد، اما همزمان کورسوی امید را زنده نگه میدارد. امیدی که با هر شکست، کمی کمرنگتر و در عین حال سرسختتر میشود، زیرا ذهن هنوز باور دارد که کلید رهایی در جایی میان دادههای قبلی پنهان است. این همان لحظهای است که فرد با خود میگوید: «این بار فرق میکند، فقط باید دقیقتر باشم.»
اما در سطح الهیاتی، این مرحله کارکردی عمیقتر دارد. تا زمانی که انسان همهٔ مسیرهای «سهل و محاسبهپذیر» را نیازماید، عظمت گشایش الهی را بهتمامی درک نخواهد کرد. آیهٔ ﴿وَتَحْسَبُهُ هَيِّنًا وَهُوَ عِندَ اللَّهِ عَظِيمٌ﴾، درست در همین نقطه معنا پیدا میکند: آنچه از منظر ما ساده و قابلحل مینماید، در مقیاس الهی بهگونهای دیگر دیده میشود؛ نه به عنوان یک مسألهٔ صرفاً فنی، بلکه بستری برای ظهور ارادهٔ غیبی.
این مرحله اگرچه مملو از امیدهای شکستخورده است، اما خود، ضرورت عقلانی دارد. بیآنکه این مسیر آزموده شود، گذار به «استیصال وجودی» کامل نمیشود. هر تلاش ناکام، چونان سنگی است که از بنای توهم کنترل جدا میشود، تا جایی که سازهٔ محاسبهگری فروبریزد و راه برای گشودگی فراعلّی باز شود.
ب) فروپاشی نقشههای ذهنی: مرگ برنامهریزی و زوال پارادایم
- نشانههای پدیدارشناختی:
فروپاشی نقشههای ذهنی لحظهای است که انسان بهطور ناگهانی درمییابد همه آنچه تا پیش از این بهعنوان «چارچوب نجات» در ذهنش ساخته بود، دیگر کارایی ندارد. این سقوط صرفاً یک شکست تاکتیکی نیست که با بازنگری یا تغییر مسیر جبران شود، بلکه تجربهای است از جنس خاموششدن چراغهای آشنای راهیابی در تاریکی. مغز، که عادت داشت هر بحران را با فعالیت قشر پیشپیشانی (PFC) به عرصه محاسبه و برنامهریزی ببرد، در اینجا توان خود را از دست میدهد؛ و این ناتوانی شناختی، در سطح زیسته به صورت حس گیج و بیپناه ماندن در برابر واقعیتی ظاهر میشود که دیگر نمیتوان آن را دستهبندی و حل کرد.
همزمان، آمیگدالا ــ مرکز پردازش خطر و ترس ــ بیشفعال میشود و بدن را در طوفانی از اضطراب فرو میبرد: قلب تندتر میتپد، دستها میلرزند، و این لرزش برای فرد تنها تجربهای جسمانی نیست، بلکه به صورت لرزش بنیانهای اطمینان و اتکایی تجربه میشود که سالها بر ستونهای علّی بنا شده بود. در ادامه، این وضعیت با احساس تهیشدگی عمیق همراه میگردد؛ برخی پژوهشها نشان دادهاند که تغییر در سطح انتقالدهندههای عصبی مانند سروتونین میتواند با چنین فرسودگی و از دسترفتن انرژی روانی پیوند داشته باشد.
در این نقطه، تجربه روانی با تجربهای الهیاتی گره میخورد. آیۀ «وَلَا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ» دیگر نه بهعنوان عبارتی برای تسلای بیرونی، بلکه همچون ندایی درونی شنیده میشود: لحظهای که فرد درمییابد سوگواری بر نقشههایی که شکست خوردهاند، خود بخشی از همان وابستگی است که باید رها شود. اندوهِ از دست رفتن راهحلها جای خود را به سبکی میدهد که از رهایی از بار کنترل میزاید. این رهایی، آغاز فضایی است که در آن امکان نگاهکردن به واقعیت نه از زاویهٔ تسلط، بلکه از موضع پذیرش شکل میگیرد—و همین موضع تازه مسیر را به سوی «تسلیم فعال» باز میکند.
ج) استیصال وجودی:
استیصال وجودی، لحظهای است که انسان دیگر فقط در سطح ذهن یا زبان اعتراف نمیکند که کار از دستش خارج شده، بلکه این آگاهی در عمیقترین لایههای بدن و جان نفوذ میکند؛ تا جایی که گویی هر سلول، خود به این شهادت رسیده است که تمام معادلات آشنا وارونه شده و تنها یک متغیر باقی مانده که میتواند معادله را کامل کند: الله. این فهم، یک نتیجه استدلالی نیست که با قیاس یا برهان به دست آید، بلکه تجربهای شهودی و زیسته است که در متن بحران شکل میگیرد.
در چنین وضعیتی، زمان معنای متعارف خود را از دست میدهد. دیگر شتاب برای حل بحران وجود ندارد، چون ذهن میداند که این گره با ابزارهای قبلی بازشدنی نیست؛ نوعی بیزمانی بر تجربه سایه میاندازد که نه از بیتفاوتی، بلکه از خروج از خطکشیهای معمول ناشی میشود. مکان نیز معنای تثبیتشدهاش را از دست میدهد؛ حس میکنی در جایی ایستادهای که به هیچکجا تعلق ندارد، فضایی تهی از هر علت و سببی که پیشتر به آن اتکا داشتی. و در این خلأ، گفتوگوی درونی برنامهریز که همیشه در پسزمینه ذهنت در جریان بود، خاموش میشود. این سکوت، نه سکوتی منفعل، بلکه سکوتی فراعلّی است؛ سکوتی که زمینه را برای شنیدن چیزی دیگر فراهم میکند.
قرآن این لحظه را با بیانی موجز و نافذ ترسیم کرده است: «حَتَّىٰ إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ»[7]؛ یعنی آنگاه که پیامبران، با همه صبر و یقینشان، از وسایل و اسباب عادی ناامید شدند—نه از خداوند، بلکه از میانجیهایی که قرار بود وعده را به انجام برسانند—در همان نقطه بود که تدبیر الهی رخ نمود. این تصویر نشان میدهد که گشایش الهی نه در میانه وفور امکانات، بلکه در لحظهای پدیدار میشود که تمام وسایل شناختهشده فرو ریخته و تنها بازگشت به سرچشمه مطلق باقی مانده است.
فرآیند ناامیدی:
اگر این مسیر را نه صرفاً به شکل یک فهرست خطی، بلکه بهعنوان یک روایت وجودی دنبال کنیم، درمییابیم که هر مرحله همچون فصلی است که به اجبار خوانده میشود و هیچیک را نمیتوان حذف کرد. در آغاز، مرحله آزمون راهحلها به ما فرصتی میدهد تا تمام قوا و ابتکاراتمان را به میدان بیاوریم. این همان جایی است که طبیعت علّیباور انسان خود را آشکار میکند؛ جایی که هنوز باور داریم کلید گشایش را میتوان در یکی از قفلهای شناختهشده پیدا کرد. اما شکستهای مکرر، این فصل را به پایان میبرند و ما را بیاختیار وارد مرحله بعد میکنند.
در فروپاشی نقشهها، چیزی بیش از شکست بیرونی رخ میدهد: درونیترین ساختار محاسبه و پیشبینی ما فرو میریزد. این همان لحظه «فراغت از اسباب» است؛ نه به معنای بیعملی، بلکه به معنای تهیشدن ذهن از پناهگاههایی که پیشتر به آنها دل بسته بود. اکنون، انسان به گونهای تازه آماده میشود که «اتصال» دیگر نه بر بستر اسباب، بلکه بر خلأ اسباب شکل بگیرد.
سپس مرحله استیصال وجودی فرا میرسد، جایی که دیگر حتی تلاش برای بازسازی نقشهها معنایی ندارد. در این نقطه، گزاره قرآنی «وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»[8] نه یک شعار، بلکه تجربهای بیواسطه میشود. اینجا همان نقطه تماس نهایی با شرط الهیاتی گشایش است: لحظهای که اضطرار حقیقی محقق میشود و فضای لازم برای ورود تدبیر الهی فراهم میآید.
اگر این چرخه در نقطه شرط الهیاتی متوقف شود و گشایش رخ ندهد، فرد بهطور طبیعی دوباره به مرحله نخست بازمیگردد، چون ذهن انسان نمیتواند برای مدت طولانی در خلأ بماند؛ یا گشایش الهی این خلأ را پر میکند، یا ذهن دوباره به بازی اسباب بازمیگردد. از همین روست که این مسیر، چیزی شبیه یک پروتکل پاکسازی است؛ فرآیندی که هدفش زدودن «شرک خفی» در توکل است تا آنچه باقی میماند، دیگر فقط میدان عمل و تدبیر خداوند باشد.
فصل یک بخش سوم:
تمایز کلیدی: ناامیدی احساسی (یأس) و ناامیدی وجودی (قطعیت شکست اسباب)
این تمایز، قلب تپندهٔ مکانیزم گشایش را تشکیل میدهد.
ناامیدی احساسی و ناامیدی وجودی، هرچند هر دو در زبان روزمره زیر یک واژه «یأس» پنهان میشوند، در حقیقت دو تجربه کاملاً متفاوت و حتی متضاد در پیامدند. ناامیدی احساسی، حالتی گذراست که بیشتر به شوک یک شکست یا ناکامی موقت واکنش نشان میدهد. ذهن هنوز ساختار علّیباور خود را حفظ کرده و فقط بهطور موقت احساس میکند راهی نیست؛ اما در لایههای پنهان، هنوز به امکان بازگشت شرایط یا پیدا شدن یک شانس تازه امید دارد. این نوع یأس معمولاً با فعالیت شدید آمیگدالا همراه است؛ بدن در وضعیت هشدار، ذهن در اضطراب، و رفتارها یا به انفعال و بیحرکتی میانجامند یا به اقدامات پراکنده و بیهدف که صرفاً از فشار احساسی میکاهند. در این حالت، نسبت فرد با خدا نیز میتواند به سمت گلایه یا حتی فاصلهگیری برود: «چرا کمک نکردی؟»
در مقابل، ناامیدی وجودی تجربهای است که نه به یک لحظه خاص، بلکه به فروپاشی همهجانبه نظام علّی زندگی مربوط میشود. اینجا دیگر مسئله «اکنون ممکن نیست» نیست، بلکه به قطعیت رسیدهای که «هیچ اسباب مادی ممکن نیست»—و این نه یک برداشت احساسی، بلکه واقعیتی است که در بطن تجربه حس میشود. قشر پیشپیشانی خاموش میشود، محاسبات متوقف میشوند، و به جای اضطراب، نوعی سکون رادیکال شکل میگیرد؛ سکوتی که نه از بیتفاوتی، بلکه از رهاشدن کامل از بازی کنترل و پیشبینی ناشی میشود.
این سکوت، دریچهای به سوی پناه بردن به خدا میگشاید. قرآن در ماجرای توبهکنندگان میگوید: «وَظَنُّوا أَن لَّا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ»[9]؛ گویی هیچ پناهگاهی جز خود او باقی نمانده است. در این بستر، آیه صرفاً آموزهای دینی نیست، بلکه توصیف بیواسطهٔ آن وضعیت درونی است. ناامیدی وجودی، شک نسبت به خدا را برمیدارد و حقیقت ناتوانی مطلق مخلوق و کفایت مطلق خالق را آشکار میسازد. در اینجا، فرد نه از ناامیدی میگریزد، بلکه آن را به آغوش میکشد؛ زیرا میداند ناامیدی از اسباب تنها پلی است که به امیدی فراتر از جهان مادی میرساند.
در سطح پدیدارشناختی، یأس و استیصال نه تنها دو تجربه روانی متفاوتاند، بلکه دو جهتگیری کاملاً متمایز در برابر واقعیت را نمایندگی میکنند. یأس را میتوان «شورش علیه واقعیت» نامید؛ حالتی که در آن فرد، به جای پذیرش محدودیتها، با تلاطم هیجانی به دنبال راهی برای نفی آنها میگردد. این جستجو، گرچه به ظاهر تلاشی برای حل مشکل است، اما در عمل تکرار همان الگوهای علّی پیشین است که پیشتر شکست خوردهاند. تصویر زیسته این وضعیت را میتوان در بیماری دید که پس از هر ناکامی درمان، بیدرنگ پزشک دیگری را امتحان میکند، گویی با سرعت تعویض ابزارها میتواند مرز واقعیت را جابهجا کند. در سطح عصبی، این حالت با فعالسازی شدید آمیگدالا همراه است؛ سیستم هشدار بدن همیشه روشن است، اضطراب تداوم دارد و ذهن در چرخهای بسته از آزمون و خطا گرفتار میشود.
استیصال اما از جنسی دیگر است؛ میتوان آن را «تسلیم در برابر حقیقت» دانست. اینجا طوفان گذشته و آسمان ذهن آرام شده، نه از سر پیروزی، بلکه چون دیگر چیزی برای از دست دادن باقی نمانده است. این آرامش پس از طوفان، با سکوتی همراه است که میتوان آن را تقدیسآمیز خواند—سکوتی که در آن پرسش «چرا این اتفاق افتاد؟» جای خود را به پرسش «که میتواند اجابت کند؟» میدهد، و این تغییر پرسش، همان تغییر بنیادین نسبت با واقعیت است. در سطح عصبی، استیصال با غیرفعالشدن قشر پیشپیشانی همراه است؛ موتور محاسبه متوقف میشود و جای خود را به فضایی خالی میدهد که آماده پذیرش چیزی است که از جنس اسباب مادی نیست. این «سکوت محاسباتی» نه نشانه شکست ذهن، بلکه نشانه گشودگی به واقعیتی فراعلّی است؛ همان لحظهای که زمینه برای تجربه گشایش الهی فراهم میشود.
تحلیل الهیاتی:
در منطق الهیاتی، یأس و استیصال دو موضعگیری کاملاً متفاوت نسبت به خدا را نمایندگی میکنند. یأس، آنگونه که آیه «لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَهِ اللَّهِ»[10] هشدار میدهد، به معنای بستن درهای رحمت الهی در ذهن و محدودکردن او به مرزهای تنگ محاسبات انسانی است. در این حالت، فرد ناخودآگاه فرض میگیرد که اگر در چارچوب اسباب شناختهشده راهی نیست، پس حتی خدا نیز قادر به گشایش نیست. این نگاه، هرچند ممکن است در لایههای ظاهری با ایمان لفظی پوشانده شود، در عمق، نشانهای از عدم شناخت وسعت و بیکرانگی قدرت و رحمت الهی است.
استیصال اما وجه دیگر ماجراست؛ این همان نقطهای است که آیه «حَتَّىٰ إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ»[11] آن را شرط بروز تدبیر الهی معرفی میکند. در این نقطه، انسان نه از خدا، بلکه فقط از اسباب ناامید شده است. این ناامیدی از اسباب، قلب را به سمت اتکای محض به مُسبِّب اسباب میبرد، جایی که دیگر نه ابزار و نه میانجی، بلکه فقط فاعل حقیقی در مرکز اعتماد قرار دارد. داستان ابراهیم(ع) در لحظه افکندن به آتش، نمونه خالص این وضعیت است؛ جایی که با گفتن «حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ» [12] [13]نه فقط ایمان لفظی، بلکه حضور زنده و بالفعل توحید افعالی را نشان داد.
به این ترتیب، یأس دیواری میشود میان انسان و گشایش، زیرا با نفی رحمت، بستر عمل فضل الهی را میبندد؛ اما استیصال همان دری است که با بستهشدن تمام مسیرهای مادی، برای عبور نور الهی گشوده میشود.
جمعبندی: چرا تنها استیصال مُنجر به گشایش میشود؟
اگر تمام آنچه دربارهٔ یأس و استیصال گفته شد را در یک تصویر فشرده ببینیم، تفاوتشان نه در شدت احساس، بلکه در کیفیت فضای وجودی است که میآفرینند. یأس، حتی وقتی شدید و دردناک باشد، هنوز پر است از هیاهوی امیدهای واهی؛ ذهن هنوز مشغول چرخاندن چرخدندههای محاسبه است، هنوز میپرسد «شاید این راه…» و همین سروصدای درونی، مجال شنیدن صدای گشایش را میگیرد. در سطح الهیاتی، این شلوغی درون، مانند پردهای میان دل و فضل الهی عمل میکند و نمیگذارد آن «کن فیکون» بیواسطه خود را نشان دهد.
استیصال، برعکس، یک خلأ واقعی پدید میآورد. اینجا دیگر تمام علل مادی از صحنه رفتهاند، نه به شکل تصوری، بلکه بهعنوان تجربهای عینی و قطعی. این خلأ، به جای اینکه حس خفگی بدهد، به دری باز میماند که از آن نسیم گشایش میوزد. از همینجاست که سنت عرفانی نیز آن را کلید میداند: سعدی در گلستان میگوید «الیأس مفتاح الیأس» و مولوی یک گام فراتر میرود و میگوید «الیأس نفسه هو المفتاح»—یعنی خودِ ناامیدی از اسباب، کلید گشودن است.
پارادوکس اینجاست: یأس با فریاد «امیدی نیست!» آینده را میبندد، اما استیصال با نجوا یا سکوتی ژرف میگوید «امیدی جز به تو نیست!» و این اعتراف، درِ فراعلّی را میگشاید. این همان جوهره «تسلیم فعال» است؛ جایی که فهمیدهای باید از دیوار دست بکشی، چون گشایش همیشه از در وارد میشود—و این در، فقط وقتی پیدا میشود که تمام دیوارها فروریخته باشند.
فصل دو بخش یک
الهیات بحران: از اضطرار تا گشایش
۱. مکانیزم «تسلیم فعال»
در بطن تجربهٔ بحران، آنچه سرنوشت فرد را به بنبست یا گشایش میکشاند، کیفیت «تسلیم» اوست. تسلیم منفعلانه، در ظاهر شبیه سپردن کار به خداست، اما در حقیقت به کنارهگیری از زندگی و قطع تلاش شباهت دارد؛ حالتی که فرد در انتظار منفعلانه معجزه میماند، بیآنکه مسیر درونی تحول و فرسودن کامل اسباب را طی کرده باشد. در منطق الهیاتی، این رویکرد با روح آیاتی همچون «وَأَعِدُّوا لَهُم» ناسازگار است؛ آیاتی که بر تلاش و آمادهسازی پیش از توکل تأکید میکنند. چنین تسلیمی بیشتر با احساس قربانیبودن پیوند دارد، گویی فرد تماشاچی منفعل حوادث است و نه بازیگری که با مشارکت فعال، بحران را به فرصتی برای رشد بدل کند.
در مقابل، تسلیم فعالانه حاصل یک حرکت درونی عمیق است. فرد ابتدا با همه قوا و وسایل ممکن تلاش میکند، تمام مسیرهای مادی را میسنجد و میپیماید، و درست پس از این فرسایش کامل و اثبات ناتوانی اسباب، اعتماد خود را آگاهانه از ابزارها به صاحب و مُسبِّب ابزارها منتقل میکند. این گذار، همان تجلی آیه «فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ»[14] است؛ یعنی پس از عزم و اقدام، توکل را در قلب و عمل مستقر ساختن. در این وضعیت، فرد بحران را نه بهعنوان دشمنی که باید از آن گریخت، بلکه همچون کورهای میبیند که وجود را میگدازد و خالصتر میکند. تجربهٔ زیستهٔ این نوع تسلیم، احساس مشارکت فعال در تدبیر الهی است؛ حس اینکه ارادهٔ فردی با ارادهٔ الهی همسو شده و مسیر گشایش فراعلّی را هموار کرده است.[15]
تحلیل آیه: «حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیل» (آل عمران:۱۷۳)
آیهٔ «حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیل» در بستر تاریخی پس از اُحُد، نه صرفاً یک شعار ایمانی، بلکه یک نقطهٔ اوج در مکانیزم «تسلیم فعال» است. صحنهای را تصور کنید که سپاه کوچک مؤمنان، پس از شکست سنگین و در حالی که زخمی و فرسودهاند، خبر میشنوند دشمن با نیرویی دوچندان برای نابودی کامل آنها بازمیگردد. تمام مسیرهای مادی نجات، از توان دفاعی گرفته تا امکان فرار، بسته شده است. این وضعیت، همان «صفر مطلق امکانات علّی» است که پیشتر بهعنوان شرط گشایش الهی تحلیل کردیم.
در این لحظه، «حَسْبُنَا» از عمق نیاز مطلق برمیخیزد؛ نه از سر تعارف یا تلاوت زبانی، بلکه از حقیقتی که با پوست و خون حس میشود: تنها یک کفایتکننده باقی است. ذکر «اللَّهُ» در اینجا، یک جابهجایی بنیادین را نشان میدهد؛ جابهجایی مرکز اعتماد از مجموعهای از اسباب محدود و فانی، به علّتالعلل بینهایت. واژه «نِعْمَ» نیز بعد دیگری را آشکار میکند: این یک اعتماد صرفاً نظری نیست، بلکه تأییدی است بر کارآمدی تجربهشدهٔ این توکل در بحرانهای پیشین—یک اطمینان که از حافظهٔ زیستهٔ ایمان آمده است. و در پایان، «الْوَکِیل» همه این ابعاد را در یک مفهوم جمع میکند: واگذاری تمام امور به کارگزار مطلقی که نه تنها قادر به تدبیر است، بلکه این تدبیر را بر اساس حکمتی کامل انجام میدهد.
پدیدارشناسی این فریاد نشان میدهد که این جمله دقیقاً همان الگویی است که «تسلیم فعال» را از «تسلیم منفعل» جدا میکند: نخست، اعتراف کامل به پایان کار اسباب؛ دوم، انتقال حقیقی و وجودی اعتماد به خدا؛ و سوم، اطمینان مبتنی بر سابقهٔ حضور و یاری او در لحظات پیشین. این سهگانه، لحظهای را شکل میدهد که بحران به بستر گشایش تبدیل میشود.
نمودار مکانیزم تسلیم فعال :
- تحلیل عرفانی: تسلیم فعال در حکمت متعالیه
در خوانش ملاصدرا، «تسلیم فعال» نه واکنشی منفعل به بحران، بلکه تحولی عمیق در ساحت وجودی انسان است که با اصطلاح «فناء الاراده» توضیح داده میشود؛ یعنی جایی که خواست انسان در خواست خدا محو میشود و هیچ دوگانگی میان «من میخواهم» و «او میخواهد» باقی نمیماند. این فرآیند را میتوان در سه گام بازخوانی کرد:
۱. تمییز: عقل عملی در پرتو تجربه مستقیم درمییابد که اسباب مادی دیگر کارگر نیستند. این تشخیص، زمینه گذار از تکیه بر علل ظاهری به جستجوی علتالعلل را فراهم میکند.
۲. تخییر: انتخابی آزاد و آگاهانه که در آن فرد همه توان خود را به میدان میآورد، و پس از بهکارگیری امکانات، نتیجه را بیقیدوشرط به خدا میسپارد. این انتخاب برخلاف تسلیم منفعل، از موضع قدرت درونی و ارادهٔ روشن صورت میگیرد.
3. تحیّر: حالتی که در آن ارادهٔ فردی با شوق و عشق در جریان فضل الهی ذوب میشود. این حیرت، سرگشتگی منفی نیست، بلکه حیرت مقدسی است که از تماشای تدبیر الهی فراتر از محاسبات انسانی برمیخیزد. در این مقام، خواست فرد و خواست خدا یگانه میشود و بحران به سکوی پرتابی برای تجربهٔ وحدت بدل میگردد.
جمعبندی: چرا تسلیم فعال، شرط گشایش است؟
تسلیم فعال شرط گشایش است، زیرا در آن سه ساحت الهیاتی، پدیدارشناسانه و وجودی بهگونهای همافزا عمل میکنند و بحران را از یک تهدید صرف، به میدان تجربهای توحیدی بدل میسازند. در بُعد الهیاتی، این رویکرد تحقق عینی وعدهٔ «وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»[16] است؛ وعدهای که تنها زمانی بیرقیب عمل میکند که توکل از هرگونه «شرک خفی» پالوده شده باشد، یعنی دیگر حتی ناخودآگاه به اسباب، نقشی در گشایش نسبت داده نشود.
از منظر پدیدارشناسانه، تسلیم فعال فضایی درونی میآفریند که از هیاهوی محاسبات و سناریوهای علّی خالی است؛ خلائی که نه به معنای پوچی، بلکه به معنای آمادگی برای استقبال از «امر نامنتظر» است—رویدادی که منطق آن از جنس روابط علت و معلول معمولی نیست. در چنین فضایی، ذهن و دل از جستجوی کنترل دست میکشند و پذیرای تدبیر الهی میشوند.
در سطح وجودی، این نوع تسلیم بحران را به آزمایشگاهی برای تمرین و تعمیق توحید افعالی بدل میکند. در این آزمایشگاه، مؤمن میآموزد که هرچه «حَسْبُنَا» گفتناش صادقتر و از اعماق تجربه برخاسته باشد، «نِعْمَ الْوَکِیل» یافتناش نیز عینیتر، ملموستر و شیرینتر خواهد بود. اینجاست که بحران، نه پایان مسیر، بلکه جایی میشود که حقیقت توکل زنده و جاری تجربه میگردد.
فصل 2 بخش دو :
۲. شرطیت الهیاتی ناامیدی: تطهیر اراده و تجلی یُسر
الف) ناامیدی به مثابه تطهیر اراده: مرگ توهم «کنترلگری»
مکانیزم پالایش وجودی:
ناامیدی در منطق الهیاتی، صرفاً یک احساس منفی یا حالت روانی فرساینده نیست، بلکه میتواند به یک «کوره پالایش اراده» تبدیل شود؛ جایی که لایههای عمیق و پنهان توهم کنترلگری در وجود انسان میسوزند و چیزی جز خلوص توکل باقی نمیماند. این ناامیدی محض، مانند آتشکدهای است که سه بت اصلی نفس—توهم استقلال، توهم برنامهریزی مطلق و توهم مالکیت نتیجه—را یکییکی فرو میریزد.
توهم استقلال، همان ادعای نمرودی «أَنَا أُحْيِي وَأُمِيتُ»[17] است؛ گمان پنهان یا آشکار انسان که «من خودم میتوانم حیات یا مرگ، موفقیت یا شکست را تعیین کنم». ناامیدی این خیال را در هم میشکند، وقتی همه اسبابی که فرد ساخته، بیاثر میشوند و آیه «مَا لَكُم مِّن دُونِهِ مِن وَلِيٍّ وَلَا شَفِيعٍ»[18] به تجربهای زیسته بدل میگردد.
توهم دوم، باور به برنامهریزی مطلق است؛ همان خودباوری ابزاری که به زبان میآید. بحران، با فروپاشاندن طرحهای کاملپنداشته، انسان را در برابر این حقیقت مینشاند که حتی بهترین نقشهها نیز در برابر «يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ»[19] بیقدرتاند.
و در نهایت، توهم مالکیت نتیجه—این باور که «کنترل دارم و مسیر را تا پایان در دست میگیرم»—در مواجهه با شکستهای ناگزیر فرو میریزد. آنجاست که فرمان آرامبخش «وَلَا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ»[20] نه یک توصیه اخلاقی، بلکه یک تجربه رهاییبخش میشود.
این سوزاندن توهمات، فناء کوچکی است که در متن بحران رخ میدهد؛ فناء از اراده خودبنیاد، برای بقاء در اراده الهی. چنین تطهیری، اراده را از غبار شرک خفی میشوید و آماده میکند تا با صفایی کامل، به دست مُسبّب اسباب سپرده شود.
ب) گشایش به مثابه تجلی «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا»
آیهٔ «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا»[21] یک قانون الهی را به تصویر میکشد که برخلاف منطق خطی و تدریجی ذهن انسانی، بر همزمانی بحران و گشایش استوار است. ساختار نحوی «إِنَّ مَعَ» این پیام را میدهد که عُسر و یُسر نه پشتسرهم، بلکه در یک بستر مشترک و همزمان رخ میدهند. عُسر، در این معنا، همان لحظهٔ اوج فشار بحران است؛ جایی که ناامیدی محض و فروریختن کامل نقشهها، تمام فضای روانی را اشغال کرده است. اما در همین لحظه، یُسر—که ماهیتی فراعلّی و غیرمشروط دارد—در دل همان عُسر حضور دارد، نه در حاشیه یا پس از آن.
از منظر پدیدارشناختی، این یعنی گشایش از بیرونِ بحران نمیآید، بلکه از عمق آن میجوشد. درست مانند نوری که تنها وقتی خود را آشکار میکند که چشم از درخششهای مصنوعی و کنترلشده بپوشد. تا زمانی که ذهن به توهم کنترل و جستجوی راهحلهای صرفاً مادی مشغول است، این نور پنهان میماند. اما وقتی این توهم فرو میریزد، لایهای تازه از ادراک باز میشود که یُسر را در بطن عُسر قابل دیدن میسازد.
در تفسیر عرفانی، همانگونه که مولوی میگوید: «آن یُسر اندر عُسر پنهان است»، گشایش همچون گوهری در صدف بحران نهفته است. برای دیدن آن، چشم باید چشم دل باشد؛ یعنی بینشی از سنخ شهود، نه صرفاً نگاهی ظاهری. چنین دیدنی محصول همان تطهیر ارادهای است که در مرحلهٔ ناامیدی محض رخ میدهد؛ لحظهای که بحران خود به آینهٔ گشایش بدل میشود.
جمعبندی: منطق الهیاتیِ گشایش پس از ناامیدی
منطق الهیاتی گشایش پس از ناامیدی بر این اصل استوار است که ناامیدی کامل، همچون یک عامل تطهیرکننده، ریشههای پنهان شرک خفی را از جان میشوید. این لحظه، لحظهٔ مرگ آخرین بقایای «أَنَا» در اراده است؛ جایی که آیهٔ «إِنَّ الْإِنسَانَ لَكَفُورٌ»[22] دیگر صرفاً یک توصیف اخلاقی نیست، بلکه به آینهای بدل میشود که فرد در آن میبیند تا چه اندازه امیدش به اسباب مادی، پوششی بر چهرهٔ توکل حقیقی بوده است.
تفاوت خوانش سطحی و عمیق از آیهٔ انشراح، تفاوت میان امید به آینده و شهودِ حال است. خوانش سطحی میگوید «پس از سختی، آسانی خواهد آمد»، اما خوانش عمیق—بر اساس شرطیت ناامیدی—میفهمد که آسانی همین حالا، در دل سختی حضور دارد؛ منتظر لحظهای است که نگاه انسان بهقدر کافی تهی و خالص شود تا آن را ببیند.
همین منطق را میتوان در روایت ابراهیم(ع) در آتش دید. وقتی تمام اسباب مادی برای رهایی از شعلهها نابود شده و تنها ذکر «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ» باقی مانده بود، گشایش نه از بیرون، بلکه از دل همان آتش برآمد. فرمان «قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا»[23] نشان داد که یُسر، همانجاست که عُسر به نهایت رسیده است—و معجزه، صورت عینیِ این همزمانی است.
فصل دو بخش سه:
. پارادوکس علّیت غیبی: گشایش در چشمانداز ورشکستگی
الف) تناقضنما: «امکان الهی در اوج امتناع انسانی»
– مکانیزم پارادوکسیکال:
پارادوکس «امکان الهی در اوج امتناع انسانی» نشان میدهد که منطق گشایش الهی بر مسیری کاملاً معکوس با منطق علّیباور انسان حرکت میکند. هرچه امکانپذیری انسانی بیشتر شود، ناخودآگاه، توهم کنترل نیز قویتر میشود؛ و این توهم، خود به سدی پنهان در برابر تجربهٔ بیواسطهٔ قدرت الهی تبدیل میگردد. در چنین وضعیتی، گشایش—اگر رخ دهد—در سایهٔ اسباب مادی دیده میشود و نسبت آن با مُسبّبالاسباب به حاشیه میرود.
در مقابل، وقتی شرایط به امتناع مطلق میرسد و همهٔ اسباب مادی فرو میریزند، فرد وارد «خلأ وجودی» میشود؛ فضایی تهی از تکیهگاههای عادی، که در آن تنها یک امکان باقی میماند: امکان الهی. این خلأ نه صرفاً یک توقف اضطراری، بلکه یک بستر فعال برای تجلی قدرت بیواسطهٔ خداست.
منطق الهیاتی این پدیده را میتوان با آیاتى چون «لِیُظهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ»[24] توضیح داد؛ جایی که غلبه حقیقت در گرو کناررفتن همهٔ حجابها و مدعیان دیگر است. در سطح وجودی نیز قاعده همین است: هنگامی که بحران همهٔ مدعیان قدرت را فرو میریزد، قدرت الهی بیهیچ پوششی آشکار میشود.
امام علی علیه السلام:
أضيَقُ ما يكونُ الحَرَجُ أقرَبُ ما يكونُ الفَرَجُ [25]
امام على عليه السلام : هرگاه سختى به اوج خود رسد، نزديكترين زمان به گشايش است.
ب) تحقق وعده الهی در ورای محاسبات
– سه ویژگی گشایش فراعِلّی:
گشایش فراعلّی، آنگونه که وعدههای الهی توصیف میکنند، دقیقاً در جایی ظهور میکند که محاسبات عقل علّیباور به بنبست رسیدهاند. سه ویژگی اساسی آن—غیرمحاسبهپذیری، غیرانتظاری و ناممکننمایی—هرکدام نقشی کلیدی در شکستن الگوهای ذهنی و فراهمکردن بستر شهود قدرت الهی دارند.
غیرمحاسبهپذیری، نخستین ضربه را به سلطهٔ منطق ابزاری میزند؛ همان لحظهای که معادلات انسانی دیگر جواب نمیدهند و مصداق «إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا»[26] در سطح وجودی تجربه میشود. این ویژگی، عقل عادتکرده به پیشبینی را در حیرتی سازنده فرو میبرد.
غیرانتظاری بودن، لایهٔ دیگری از این تجربه است. تحقق وعدهای نشان میدهد که گشایش نه در مسیرهای پیشبینیشده، بلکه از جهتی غیرقابلتصور وارد میشود. این ورود غیرمنتظره، شوکی به ساختار انتظار میدهد و فرد را وادار میکند معنای «امید» را بازتعریف کند.
و در نهایت، ناممکننمایی، مهر تأییدی است بر «كُن فَيَكُونُ»[27]. در این مرحله، آنچه از منظر عقل ابزاری ممتنع بود، بهناگاه رخ میدهد؛ و همین رخداد، پارادایم «ناممکن» را فرو میریزد و افق جدیدی از امکان الهی را پیش چشم انسان میگشاید.
ابن عربی این حالت را به زیبایی خلاصه کرده است: «الفرج بعد انقطاع الرجاء»—گشایش، درست زمانی رخ میدهد که رشتهٔ تمام امیدهای مادی گسسته شده باشد. در این همجواری «عجز مطلق» و «قدرت مطلق»، پردهها کنار میروند و فعل الهی بیواسطه در جان و جهان منعکس میشود.
جمعبندی: چرا ناممکنترین لحظه، بارورترین لحظه است؟
ناممکنترین لحظه در تجربه انسانی، در منطق الهی نه پایان، که نقطه باروری بیسابقه است. آیهٔ «وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا»[28] دقیقاً بر همین راز پرده برمیدارد: مَخرَج در اینجا نه یک مسیر معمول، بلکه گشایشی است که از دل دیوارهای بهظاهر نفوذناپذیر امتناع سر برمیآورد. این لحظه، جایی است که همه راههای علّی فروریختهاند و تنها بستر باقیمانده، بستری است که فعل «كُن فَيَكُون» میتواند بیهیچ واسطهای در آن عمل کند.
از منظر پدیدارشناسی، بحرانهای وجودی مرزی هستند که دو نظام را به هم پیوند میزنند: نظام علّی انسان، که بر محاسبه، ابزار و پیشبینی تکیه دارد، و نظام فراعلّی الهی، که با یک فرمان «باش» کل منظومهٔ قوانین را در مینوردد. در این نقطهٔ مرزی، امتناع انسانی عیناً به امکان مطلق الهی بدل میشود.
حکمت این ناممکننمایی در آن است که گشایش اگر در قالب انتظارهای انسانی رخ دهد، ذهن ناخودآگاه آن را محصول همکاری اسباب با خدا میپندارد و فاعلیت مطلق الهی در حاشیه قرار میگیرد. اما وقتی رخداد بهکلی از دایرهٔ محاسبه و انتظار بیرون است، تنها یک تفسیر باقی میماند: «هذا من فضل ربی».[29]
همین حقیقت را میتوان در تجربه مریم(س) دید. وقتی در برابر بشارت فرزند، از منظر علّی پرسید: «أَنَّىٰ يَكُونُ لِي غُلَامٌ؟»[30]، هنوز نگاهش در مدار محاسبات انسانی میچرخید. پاسخ الهی—«كَذَٰلِكِ اللَّهُ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ»[31]—او را از آن مدار جدا کرد و به افق کنفیکون برد. معجزه زمانی رخ داد که او دست از توجیههای علّی کشید و در ناممکن مطلق آرام گرفت.
در این منطق، بحران نه صرفاً یک آزمون، بلکه سکوی پرتاب به قلمرویی است که در آن «امکانهای الهی» بیرقیب میبارند.
فصل سه بخش یک:
فصل ۳: بحران به مثابه آزمایشگاه الهیاتی
۱. کارکرد تربیتی بحران: از ورشکستگی علّی تا گشودگی فراعِلّی
الف) بحران به مثابه مُثبِت ورشکستگی پارادایم علّیِ محض
– مکانیزم تربیتی:
بحران در مقام یک مُربی الهی، نخست با واداشتن انسان به عبور از همهٔ مسیرهای علّی و آزمودن آخرین ذخایر محاسبهگرانهٔ ذهن، ورشکستگی کامل پارادایم علّیِ محض را برملا میسازد. این فرایند، سه کشف بنیادین را به فرد تحمیل میکند: نخست، آشکار شدن ناتوانی اسباب؛ جایی که کتابخانهٔ احتمالات یکییکی ورق میخورد و تمام قفسهها خالی میماند، تا معنای «وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ»[32] از یک آیه به تجربهٔ زنده بدل شود. دوم، برخورد سخت با محدودیت عقل محاسبهگر؛ لحظهای که فرد میفهمد حتی بهترین الگوریتم ذهنیاش در برابر واقعیت، به سادگی فرو میریزد و مصداق «وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ»[33] را با پوست و استخوان حس میکند.
در این میدان تربیت، تجربهٔ زیستهٔ شکست مکرر، زخمهایی بر غرور «منِ برنامهریز» مینشاند که دیگر با وصلههای جدید بهبود نمییابند. وقتی این زخمها به جایی میرسند که الگوی «صفر» آشکار میشود—هیچ معادلهای جواب نمیدهد—فرد ناگزیر به مکانی قدم میگذارد که در آن «إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ»[34] نه یک گزارهٔ عقیدتی، بلکه هوای تنفس وجود میشود.
بحران، همچون کورهای که فلز را برای پذیرش شکل تازه آماده میکند، با فروپاشاندن الگوهای پیشین ادراک، فضای وجود را برای لمس دو ساحت متقابل میگشاید: نخست، ساحت امتناع انسانی که در آن تمامی «ممکنهای محاسبهپذیر» به مرز نهایی خود رسیده و دیگر جایی برای ترفندهای ذهنی باقی نمیماند؛ و دوم، ساحت امکان الهی که در آن فرمان «كُن فَيَكُون» نه یک استعارهٔ دینی، بلکه نیرویی جاری و فعال در بافت واقعیت میشود.
این گذار، سه مرحلهٔ درهمتنیده را میپیماید. تخلیه، نخستین ضربه را میزند: تمام بتهای پنهان علّیت—باورها، محاسبات، وابستگیها—در آتش تجربهٔ بحران میسوزند، و معنای «إِنَّمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ أَوْثَانًا»[35] بهصورت عریان آشکار میشود. سپس تحلیه فرا میرسد: دلِ خالیشده از تکیهگاههای مادی، با یقین «حَسْبُنَا اللَّهُ»[36] آراسته میشود؛ یقینی که نه در کلاس درس، بلکه در میدان بلا بهدست آمده است. و آنگاه تجلیه، لحظهای که امر غیرممکن بهطور عینی واقع میشود—چنانکه در نجات موسی و همراهانش، آب در برابر عصا شکافته شد و ﴿فَأَنجَيْنَاهُ وَالَّذِينَ مَعَهُ﴾[37] از یک روایت تاریخی به یک امکان زنده بدل گشت.
در این فرآیند، بحران نه یک بنبست، بلکه کارگاهی است که ظرفیت وجودی انسان را بسط میدهد تا بتواند امر غیرممکن را نه فقط بپذیرد، بلکه در آن ساکن شود.
جمعبندی، بحران به مثابه دانشگاه توحید افعالی:
بحران، در منطق الهی، فقط یک رویداد تلخ یا یک مرحلهٔ گذرا نیست، بلکه بهمثابه یک دانشگاه تمامعیار عمل میکند که در آن، دروس توحید افعالی نه در قالب مفاهیم انتزاعی، بلکه در تجربهای عریان و انکارناپذیر تدریس میشود. این دانشگاه، کلاس اولش را با اثبات ورشکستگی نظام علّی محض آغاز میکند؛ جایی که «أَنَا»ی برنامهریز، در دادگاه الهی به جرم توهم کنترل محاکمه و محکوم به اعدام میشود، و فرد درمییابد که حتی پیچیدهترین محاسبات نیز در برابر ارادهٔ خداوند بیوزناند.
درس دوم این دانشگاه، ساختن ظرفیتی تازه برای پذیرش امر ناممکن است. بحران، همچون دستی که دیوارههای ظرف وجود را میگستراند، انسان را به جایی میرساند که معادلهٔ ذهنیاش دگرگون شود: پیش از بحران، غیرممکن یعنی محال مطلق؛ پس از بحران، غیرممکن یعنی بستری که کنفیکون در آن مجال ظهور دارد. این تغییر نگرش، نه یک تحول ذهنی سطحی، بلکه جابهجایی بنیانهای ادراک و امید است.
این الهام یأس از خلق، همان موهبت نهانی بحران است که چشم دل را از هر مأخذ جز خدا خالی میکند و میدان را برای ظهور بیواسطهٔ قدرت الهی مهیا میسازد. در این مدرسهٔ سخت، تئوریهای الهیاتی لباس واقعیت میپوشند، امتناع مادی به دروازهٔ معجزه بدل میشود، و ذهنی که به زنجیر محاسبات علّی بسته بود، به قلبی فراعِلّیبین و گشوده بر اسرار غیب تبدیل میگردد.
فصل 3 بخش دو:
۲. پدیدارشناسی معجزه: الگوی تجلی گشایش الهی
گشایش الهی در دل بحرانهای وجودی، همچون برق آسمانی است که نه از مسیر نقشههای ما عبور میکند و نه تابع قواعدی است که پیشتر آزمودهایم. این رویداد، در ذات خود، بر ساختاری پدیدارشناختی استوار است که سه رکن اصلی دارد و هر یک، هم در ساحت تجربهٔ انسانی و هم در چارچوب الهیاتی، معنایی خاص مییابد.
نخست، غیرمنتظره بودن. ذهن علّیباور که همچون یک مهندس محاسبات، پیشاپیش سناریوها را شبیهسازی میکند، هرگز نمیتواند چنین لحظهای را در فهرست احتمالاتش قرار دهد. گشایش از راهی میرسد که حتی در خواب هم به آن فکر نکردهایم، و درست همین غافلگیری است که تجربه را از جنس معجزه میکند. این همان لحظهای است که اسم «البَدِيعُ»[38] در جان واقعه تجلی میکند؛ خدایی که در آفرینش، نوآور و بیهمتاست.
دوم، عدم انطباق با محاسبات علّی. در اینجا ما با رویدادی مواجهیم که از منظر آماری و تجربی، باید ناممکن باشد. معجزه، همان شکستن معادلات آشنای جهان مادی است؛ همچون آنچه برای ابراهیم(ع) رخ داد، وقتی آتش سوزان، فرمان «گلستان» گرفت. در این نقطه، فراعلّیت الهی نه بهصورت مفهومی، بلکه بهصورت عینی و بیواسطه دیده میشود. این همان تحقق آیهٔ ﴿إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾[39] است.
و سوم، وقوع در تاریکترین لحظه. گشایش الهی معمولاً درست زمانی رخ میدهد که تمام پنجرههای امید بسته شدهاند و تاریکی، همهٔ افقها را پوشانده است. در چنین نقطهای، نوری که میرسد نهتنها مسیر را روشن میکند، بلکه معنای تاریکی پیشین را نیز دگرگون میسازد. نجات موسی(ع) در بنبست دریای سرخ، نمونهٔ جاودان این لحظه است؛ همان وعدهٔ «مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا»[40] که در ژرفترین ظلمتها، به اسم «النور» جان میدهد.
این سه ویژگی در کنار هم، معجزه را از هر گونه تصادف یا اتفاق خوشایند متمایز میکند. آنچه در معجزه رخ میدهد، نه صرفاً حل مشکل، بلکه تغییر هندسهٔ واقعیت است؛ تغییری که در آن، جهان بهگونهای تازه بازآرایی میشود تا ارادهٔ الهی در شکلی بیسابقه تجلی کند.
تحلیل عرفانی: منطق نوریِ گشایش
ابنعربی در فصوص الحکم به زبانی شاعرانه و شهودی نشان میدهد که چگونه معجزه و گشایش، نه در امتداد روشناییهای عقلانی، بلکه در دل تاریکیهای ناممکنها رخ میدهد. او «امور ناممکن» را ظلمتهایی میداند که تا وقتی در سیطرهٔ ذهن باقی ماندهاند، همچون شبِ بیپایان بر روح انسان سنگینی میکنند. اما همین تاریکی، بستر تجلی نور میشود. به محض آنکه نور امر الهی بر آن بتابد، آنچه در افق محاسبات ما «غیرممکن» و «انسداد» به نظر میرسید، به سادگی و گشودگی بدل میگردد. این همان منطق نوری است که عرفان اسلامی بارها بر آن تأکید کرده است: ظلمتِ جلال، صحنهٔ طلوع جمال.
نکتهٔ محوری در این منطق، زمانبندی الهی است. گشایش نه زودتر از موعد میآید و نه تابع شتاب و عجلهٔ انسان است. درست در لحظهای که همهٔ مسیرها به بنبست میرسند و هیچ روزنهای از امکان باقی نمیماند، نور از جایی میتابد که بهکلی بیرون از نقشههای ماست. این تأخیر و دقت در زمانبندی، کارکردی سهگانه دارد: نخست، اثبات شرطیت ناامیدی؛ یعنی تنها وقتی ذهن علّیباور تسلیم شد و امید به اسباب فرو ریخت، بستر گشایش فراهم میشود. دوم، قطع نسبت گشایش از انسان؛ تا روشن شود که این نتیجه حاصل مهارت، محاسبه یا ابتکار او نبوده است. و سوم، آشکار ساختن نسبت گشایش با خداوند؛ تا لحظهٔ گشودگی، نه صرفاً رهایی از بحران، بلکه مکاشفهای الهیاتی از حضور مطلق او باشد.
به این ترتیب، در چشمانداز عرفانی، معجزه تنها یک واقعه نیست، بلکه درخشش لحظهای از نور ازلی است که تاریکیهای ناممکن را به زبان دیگری ترجمه میکند؛ زبانی که تنها در سکوت استیصال شنیدنی میشود.
جمعبندی: چرا این سه ویژگی ضروریاند؟
در این سه ویژگی، گویی سه مهر متفاوت اما مکمل بر یک نامه الهی زده شده است تا بنده نه تنها از بحران رها شود، بلکه بداند این رهایی، نه تصادف بود و نه نتیجه یک زنجیره محاسبهشده. غیرمنتظره بودن، ذهن را از بند خاطرات و الگوهای پیشین آزاد میکند و آنچه را پیشتر «ناممکن» میدانست، به واقعیت بدل میسازد. نقض محاسبات علّی، سلطه عقل ابزاری را فرو میریزد و راه را برای عقل شهودی و قلبی میگشاید. وقوع گشایش در تاریکترین لحظه نیز این آگاهی را به اوج میرساند که پیوند رهایی و ناامیدی، نه یک اتفاق حاشیهای، بلکه شرط اصلی ظهور امداد الهی است.
در افق الهیاتی، این سه ویژگی مانند امضای خداوند بر پای یک پیمان تازهاند؛ گویی که او میگوید: «این گشایش را از جنس کارهای خودت نپندار، که دست من بالای تمام دستهاست.» وقتی بنده این را میفهمد، گشایش دیگر فقط یک نجات نیست، بلکه یک مکاشفه توحیدی است؛ یک تجربه از یگانگی فاعل حقیقی.
همین منطق را میتوان در داستان ایوب دید. شفای او در اوج بیماری، ظهور چشمهای در بستر رنج، و رهایی در لحظهای که فریاد «أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ»[41] برآمد، هر سه نشانههای همان سه ویژگی بودند. فریاد ایوب نه صرفاً دعا، بلکه نداى مضطر بود؛ فریادی که از دل ناامیدی محض برخاست و در پاسخ، چشمهای از رحمت گشوده شد که همه محدودیتهای پیشین را درهم شکست.
فصل سه بخش 3
۳. ناامیدی مقدس: اوج اضطرار و فناء اراده
الف) تحلیل مفهومی «اضطرار» در فقه و عرفان اسلامی
در سنتهای اسلامی، «اضطرار» هرچند در فقه و عرفان به دو افق متفاوت تعلق دارد، اما در ژرفای معنا به یک حقیقت واحد اشاره میکند: لحظهای که تمام شبکههای تکیهگاه انسانی فرو میریزد و انسان با برهنهترین صورت وابستگی مطلق خود به خدا مواجه میشود.
در فقه، اضطرار عمدتاً در چارچوب ضرورتهای حیاتی تعریف میشود؛ وضعیتی استثنایی که برای حفظ جان، دین، عقل، نسل یا مال، بهطور موقت مرزهای معمول احکام برداشته میشود. نمونه روشن آن، آیه ﴿فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ بَاغٍ وَلَا عَادٍ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ﴾ (بقره:۱۷۳) است که جواز خوردن مردار را در شرایط گرسنگی کشنده بیان میکند. در این سطح، «اضطرار» یک حکم حفاظتی است، محدود به عرصهٔ زندگی مادی و ضرورتهای فوری.
اما در عرفان، اضطرار به افق دیگری میرود: نه فقط ناتوانی جسمانی، بلکه تجربهای وجودی که انسان را به مقام ﴿لا مَلْجَأَ إِلَّا إِلَيْهِ﴾ میرساند. ابن عربی آن را چنین توصیف میکند: «الاضطرار: انكشاف عجز المخلوقات كلّها فی مرآة الوجود»؛ یعنی اضطرار، پردهبرداری از ناتوانی همهٔ مخلوقات در آینهٔ هستی است. در این معنا، اضطرار دیگر یک حالت گذرا نیست، بلکه مقامی است که میتواند به صورت دائمالحضور در جان سالک بماند، زیرا هر لحظه آگاهی او از حقیقت ﴿أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا﴾ (بقره:۱۶۵) را تجدید میکند.
نقطهٔ اتصال فقه و عرفان در این است که هر دو میپذیرند اضطرار، مرزهای عادی را میشکند. اما در حالی که فقه این شکستن را به ضرورتهای مادی محدود میسازد، عرفان آن را تا جایی پیش میبرد که ارادهٔ شخصی در برابر ارادهٔ الهی محو میشود—و همین نقطه آغاز «فناء اراده» است.
ب) نسبت سنجی «فناء الاراده» و «تسلیم فعال»
در نسبتسنجی میان «فناء الاراده» و «تسلیم فعال»، میتوان گفت که هر دو به یک حقیقت نهایی اشاره دارند—قطع ریشهٔ اتکای انسان به ارادهٔ خودبنیاد—اما مسیر و بافت زمانی تحقق آنها متفاوت است.
«فناء الاراده» در عرفان نظری، فرایندی است که معمولاً با سالها مجاهده، مراقبه، و تهذیب نفس شکل میگیرد. در این مسیر، سالک با ترک تدریجی تعلقات، از لذتها و ترسها تا آرزوها و حسابگریهای ذهنی، به مقامی میرسد که دیگر ارادهٔ شخصی در او باقی نمیماند. این همان معنای عمیق ﴿فَنَاءٌ فِي الْبَقَاءِ﴾ است که فنا را نه نابودی مطلق، بلکه محو در بقای حق میداند؛ جایی که ارادهٔ او، بیهیچ فاصلهای، همان ارادهٔ الهی است.
«تسلیم فعال» در الهیات بحران، شکلی فشرده و انفجاری از همین حقیقت است، اما نه در بستر سلوک طولانیمدت، بلکه در متن بحرانهای وجودی. در اینجا، فرد تا مرز اضطرار پیش میرود؛ تمام اسباب را میآزماید و شکست میخورد، و درست در لحظهٔ گسست کامل از امکانهای محاسبهپذیر، واکنش او با آیهٔ ﴿حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ﴾ (آل عمران:۱۷۳) معنا پیدا میکند. این «حسبنا الله» نه یک شعار ذهنی، بلکه واکنشی وجودی به تجربهٔ عجز مطلق است.
به این ترتیب، اگر «فناء الاراده» محصول یک مسیر تدریجی است و «تسلیم فعال» نتیجهٔ یک لحظهٔ انفجاری، هر دو در «ناامیدی مقدس» به هم میرسند؛ جایی که فنا و تسلیم، از دو سوی زمانمندی متفاوت، به یک نقطهٔ تجلی «كُن فَيَكُون» ختم میشوند.
جمعبندی: ناامیدی مقدس به مثابه گوهری وجودی
ناامیدی مقدس، تجربهای است که هم در باطن و هم در ظاهر، مرزهای معمول درک ما از زندگی و ایمان را درمینوردد. این ناامیدی، نه همان یأس خام و بیثمر است که در آن انسان در دل تاریکی بیهدف سرگردان میشود، بلکه نوعی فروپاشی انتخابشده و پذیرشآگاهانه است؛ لحظهای که اضطرار، تسلیم و فنای اراده در یک نقطه همدیگر را ملاقات میکنند و معادلهای تازه شکل میگیرد. این نقطه همانجاست که اضطرارِ قرآنی در آیهی «أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ» با تسلیم فعالِ «حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيل» و فنای عرفانیِ «فَنَاءٌ فِي الْبَقَاءِ» به هم میپیوندند و خروجی آن، گشایشی است که هیچ زنجیرهٔ علت و معلولی قادر به توضیحش نیست؛ همان فرمان بیرقیب «كُن فَيَكُون».
نتیجهگیری
۱. سنتز پدیدارشناختی-الهیاتی: ناامیدی وجودی به مثابه گذارگاه معرفتی
در چشمانداز این پژوهش، ناامیدی وجودی دیگر صرفاً تجربهای تاریک یا نشانهای از شکست نیست، بلکه مسیری است که ناگزیر انسان را از منطق بسته و پیشبینیپذیر عقلانیت علّی به افق بیمرز عقلانیت فراعلّی میرساند. در این مسیر، بحران نه دشمن زندگی که مربی پنهانی آن است؛ مربیای که با دستهای خشن خود، ستونهای اعتماد ما به فرمولها و آمارها را فرو میریزد تا فضای تازهای برای پذیرش امر نامحسوب و پیشبینیناپذیر بگشاید.
ناامیدی وجودی در این معنا، همان لحظهای است که زبان منطق انسانی به لکنت میافتد و معادلات عقل به صفر میل میکند؛ جایی که واژهی «ممکن» معنای تازهای پیدا میکند و دیگر محدود به احتمالات و دادهها نیست، بلکه درهایش به روی امکانی گشوده میشود که از بیرون مرزهای محاسبه میآید. این گسست معرفتی، نه با استدلال نظری بلکه در آتش تجربهٔ زیستهٔ بحران بهدست میآید؛ آنگاه که تلاشهای بیوقفه به بنبست میرسند و ذهن، بهجای ادامهی بازی شکستخورده، رها کردن صفحه را برمیگزیند.
در این وضعیت، انسان به «خلأ معرفتی» گام میگذارد؛ خلائی که در نگاه نخست تهی و بیثمر بهنظر میرسد، اما در باطن، ظرفیت پذیرش حضور الهی را دارد. اینجا عقل دیگر بهمثابهی فرماندهای سختگیر و کنترلگر عمل نمیکند، بلکه چون آیینهای شفاف، آمادهی انعکاس آن چیزی است که از سوی عالم غیب فرود میآید. به این ترتیب، ناامیدی وجودی همچون اسیدی هستیشناختی، قالبهای کهنه را میگدازد، مقاومتهای درونی را از میان میبرد و امکان ظهور «نورانیت کنفیکون» را در تاریکترین لحظات فراهم میکند؛ لحظاتی که در ظاهر بنبستاند، اما در حقیقت همان گلوگاههای تولد گشایش الهیاند.
پیامدهای این سنتز:
در این چارچوب، بحران دیگر صرفاً مرحلهای سخت در مسیر زندگی نیست، بلکه همان کارگاه زندهای است که در آن آموزههای بلند توحید افعالی از صفحات کتاب و مباحث نظری، به گوشت و خون تجربهٔ انسانی راه مییابند. در دل این تجربه، جملهی «لَیسَ کَمِثلِهِ شَیءٌ»[42] نه آیهای دور از دسترس که شاهدی بیواسطه بر عجز مطلق بشر و بیکرانگی قدرت الهی میشود. انسان در متن بحران درمییابد که درس توحید، با جوهر کلمات نوشته نمیشود، بلکه با جوهر اشکها و خراشهای روح بر صفحهٔ وجود نقش میبندد.
این مسیر، در پیوند دادن دو افق عقلانیت، هنرمندانه عمل میکند: عقلانیت علّی که بر ضرورت سعی و تلاش، آزمودن اسباب و بهکارگیری تمام ظرفیتهای انسانی تأکید دارد، و عقلانیت فراعلّی که اوج بلوغش را در رها کردن نتایج و گشودگی کامل به امر غیبی میبیند. این دو نه در تضاد، بلکه در رابطهای دیالکتیکی قرار دارند؛ تلاش تا مرز ورشکستگی، نردبانی است که انسان را تا آستانهٔ لاسببی بالا میبرد، و از آنجا به بعد، تسلیم فعال، پلهٔ آخر این نردبان را به آسمان وصل میکند.
در این بستر، فرمول گشایش رنگی زنده مییابد: ناامیدی وجودی، نخست با پاککردن پردهٔ توهم کنترل، میدان را از هر مانع میروبد و قلب را از وابستگی به اسباب خالی میسازد. تسلیم فعال، سپس این خلأ را نه با انفعال، بلکه با آمادگی کامل برای پذیرش ارادهٔ الهی پُر میکند. و درست در این نقطهٔ تلاقی است که گشایش همچون انفجار نور، بیآنکه از پیش وعده داده شده باشد، در صحنهٔ زندگی ظاهر میشود؛ تجلّی بیواسطهٔ همان «کُن فَیَکُون» که همهٔ این مسیر، مقدمهٔ شنیدن و دیدن آن بوده است.
در پایان، میتوان گفت ناامیدی وجودی نه یک شکست روحی، بلکه آیینی است برای عبور از ساحل لرزان اسباب به پهنهٔ بیانتها و آرام فضل الهی. این حالت، همان نقطهای است که در آن تمام معادلات انسانی فرومیریزند و انسان، سبکبار و بیهیچ تکیهگاه مادی، قدم به عرصهای میگذارد که قوانینش با جهان علّی تفاوتی بنیادین دارد. هرچه عمق این ناامیدی بیشتر باشد، افق پرواز در سپهر فراعلّی گستردهتر میشود، گویی بحرانها بالهایی هستند که هرچند در ظاهر شکسته، اما تنها وسیلهٔ پرواز به آسمان «مَا لَكُم مِّن دُونِهِ مِن وَلِيٍّ وَلَا شَفِيعٍ»[43] اند. در این نگاه، بنبستها دیگر دیوارهای بلند نیستند، بلکه درهای پنهانیاند که باید با کلید استیصال گشوده شوند. تنها وقتی نقشههایت را بیهیچ حسرتی در آتش ناامیدی میسوزانی، بادِ یُسر الهی، بیخبر و بیصدا، خاکستر رویاهای سوختهات را برمیدارد و در مسیر گشایشی میبرد که نه از آن خبر داشتی و نه در محاسباتت جایی برایش بود.
۲. بازتعریف گشایش: دگرگونی پارادایم وجودی
گشایش الهی در این پژوهش، نه بهمثابه حذف فیزیکی بحران، بلکه بهسان «انقلاب در نگرش به بحران» بازتعریف میشود. این تحول پارادایمی در سه لایه رخ مینماید:
الف) لایهٔ معرفتی: گذار از «مسئلهمحوری» به «معناخوانی الهیاتی
در این بازخوانی، گشایش الهی دیگر به معنای پایان یافتن بحران در سطح عینی و حذف موانع بیرونی نیست، بلکه به معنای انقلابی در زاویهٔ دید و شیوهٔ زیستن در دل همان بحران است. نقطهٔ آغاز این دگرگونی، جایی است که ذهن علّیباور، پس از فرسودن تمام احتمالات، ناگهان فرو میریزد و جایش را به چشماندازی میدهد که بحران را نه بهعنوان دشمنی برای نابود کردن، بلکه بهعنوان پیامآور تغییری عمیق میبیند. در این افق تازه، پرسش اصلی دیگر «چگونه این مشکل را حل کنم؟» نیست، بلکه «خدا از من چه میخواهد که این صحنه را برایم برپا کرده است؟» به سؤال محوری بدل میشود. همانطور که در تجربهٔ ابراهیم(ع) در آتش رخ داد، پیش از گشایش، دغدغهٔ ذهنی این بود که راه فراری از شعلهها بیابد، اما پس از گشایش، همان آتش به تجلیگاه جمال «یا نارُ كوني برداً» تبدیل شد. این جابهجایی، بحران را از یک موقعیت تهدیدکننده به آینهای بدل میکند که چهرهٔ رحمت و حکمت الهی را بازمیتاباند، و همین تغییر معنا، خود عین گشایش است اگر آتش همچنان شعلهور باشد.
ب) لایهٔ وجودی: تبدیل تهدید به بستر تجلّی
گشایش حقیقی، تغییر ماهیت بحران از درون است:
گشایش، در لایهٔ وجودی، با پاککردنِ صورتِ بحران آغاز نمیشود؛ با تعویضِ ماهیتِ آن آغاز میشود. همان صحنهای که پیشتر تهدید بود، در اثرِ جابهجاییِ نسبتِ دل با حق، به سکّوی تجلّی بدل میگردد. فقر دیگر کمبودِ humiliating نیست؛ آینهای میشود که در آن «یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ»[44] به تجربهٔ عینی بدل میگردد و رحمتِ رحمانی به جای شرمِ نیاز مینشیند. ضعف نیز از چهرهٔ تحقیر بیرون میآید و چنان میدرخشد که انسان در همان ناتوانی، «وَأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ»[45] را لمس میکند؛ گویی هر تارِ ناتوانی، سیمِ اتصال به قدرت است نه دلیلِ قطع آن. حتی محدودیت، که عقلِ علّی همواره آن را دیوار میدید، در نگاهِ تازه به دروازهای گشوده تبدیل میشود؛ دروازهای که از هر سویاش نسیمِ «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ»[46] میوزد و نشان میدهد که جریانِ تازهٔ شأن الهی از دلِ بنبستهای دیروز میجوشد. در چنین تبدیلِ باطنی، بحران تغییری در بیرون نکرده است، اما بسترِ ظهورِ اسماء شده است: رنج همان است، اما خوانشِ آن دیگر رنج نیست؛ سایهٔ تهدید همان است، اما نورِ معنا به پشتِ آن افتاده و خطوطش را بدل به خوشنویسی کرده است. این دگرگونی نه تکنیکِ روانی است و نه لفاظیِ دلخوشکن؛ ثمرهٔ تسلیمی است که هستهٔ سختِ «من» را نرم کرده و به جای مقاومت، پذیرایی از حضور را آموخته است. آنگاه زیستِ روزمره، از محاسبهٔ مکرّرِ راهِ فرار، به تماشای بیواسطهٔ ظهور بدل میشود؛ جایی که هر تنگنا، نامِ یکی از اسماء را بر پیشانی دارد و هر شکست، در سکوتی بیادعا، به صحنهٔ اقتدارِ او تبدیل میگردد.
مجموعه احادیث درباره گشايش بعد از سختى:
الإمامُ عليٌّ عليه السلام : عندَ تَناهِي الشِّدّةِ تكونُ الفُرجَةُ ، و عندَ تَضايُقِ حَلَقِ البَلاءِ يكونُ الرَّخاءُ .[نهج البلاغة : الحكمة 351 .]
امام على عليه السلام : در اوج سختى گشايش است و چون حلقه هاى بلا و گرفتارى تنگ آيد آسايش نمودار شود.
عنه عليه السلام : أضيَقُ ما يكونُ الحَرَجُ أقرَبُ ما يكونُ الفَرَجُ .[غرر الحكم : 3035.]
امام على عليه السلام : هرگاه سختى به اوج خود رسد، نزديكترين زمان به گشايش است.
عنه عليه السلام : أقرَبُ ما يكونُ الفَرَجُ عندَ تضايُقِ الأمرِ .[غرر الحكم : 3293.]
امام على عليه السلام : نزديكترين زمان به گشايش، هنگامى است كه كار تنگ آيد.
صفحه اختصاصي حديث و آيات عنه عليه السلام : عندَ انسِدادِ الفُرَجِ تَبدُو مَطالِعُ الفَرَجِ .[غرر الحكم : 6200.]
امام على عليه السلام : چون همه روزنه ها بسته شود، نشانه هاى گشايش نمودار گردد.
صفحه اختصاصي حديث و آيات عنه عليه السلام : ما اشتَدَّ ضِيقٌ إلاّ قَرَّبَ اللّه ُ فَرَجَهُ .[غرر الحكم : 9566.]
امام على عليه السلام : هيچ سختى و مشكلى شدّت نگرفت، مگر اين كه خداوند گشايش آن را نزديك ساخت.
صفحه اختصاصي حديث و آيات عنه عليه السلام : عندَ تَضايُقِ حَلَقِ البلاءِ يكونُ الرَّخاءُ .[غرر الحكم : 6202.]
امام على عليه السلام : چون حلقه هاى بلا و گرفتارى تنگ شود، آسايش حاصل آيد.
منابع:
· طباطبایی، سید محمدحسین. المیزان فی تفسیر القرآن. قم: جامعه مدرسین حوزه علمیه قم.
· صدرالدین شیرازی (ملاصدرا). الحکمة المتعالیة فی الأسفار العقلیة الأربعة. قم: دار احیاء التراث العربی.
· کییرکگور، سورن. بیماری تا مرگ. ترجمه: عزتالله فولادوند. تهران: نشر نی.
· هایدگر، مارتین. هستی و زمان (Sein und Zeit). ترجمه فارسی: عبدالکریم رشیدیان. تهران: نشر هرمس.
· جیمز، ویلیام. Varieties of Religious Experience. New York: Longmans, Green, 1902.
· فرانکل، ویکتور. Man’s Search for Meaning. Boston: Beacon Press, 1946.
· ابن عربی، محییالدین. فصوص الحکم. بیروت: دارالکتب العربی.
· مولوی، جلالالدین. مثنوی معنوی. تهران: انتشارات امیرکبیر.
· جعفری، محمدتقی. تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی. تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی.
· گادامر، هانس-گئورگ. Truth and Method. New York: Continuum, 1989.
· آلن، ر. اسمیت. Interpretative Phenomenological Analysis. London: SAGE Publications, 2004.
· کوهن، مایکل. Neurophenomenology and the Embodied Mind. Cambridge: MIT Press, 2010.
[1] نمل: ۶۲)
[2] نمل: ۶۲)
[3] (انشراح: ۵-۶)
[4] (آل عمران: ۱۷۳).
[5] (یس: ۸۲
[6] به معنای افتادن در ورطه پوچی است
[7] آیه 110 سوره یوسف
[8] طلاق:۳
[9] آیه 118 سوره توبه
[10] زمر:۵۳
[11] یوسف:۱۱۰
[12] ل عمران:۱۷۳
[15] الإمامُ عليٌّ عليه السلام : الإيمانُ لَهُ أركانٌ أربعَةٌ : التَّوكُّلُ علَى اللّه ِ ، وتَفويضُ الأمرِ إلَى اللّه ِ ، والرِّضا بِقَضاء اللّه ِ ، والتِّسليمُ لأمرِ اللّه ِ عَزَّوجلَّ . [ الكافي : 2/47/2. ]
[16] آیه ۳ سوره طلاق
[17] بقره:۲۵۸)
[18] سجده:۴)
[19] رعد:۳۹)
[20] (نمل:۷۰)
[21] انشراح:۶)
[22] حج:۶۶
[23] انبیاء:۶۹)
[24] آیه 33 سوره توبه
[25] .[غرر الحكم : 3035.]
[26] اسراء:۸۱
[27] (یس:۸۲)
[28] طلاق:۲)
[29] ایه 40 نمل
[30] مریم:۲۰)
[31] آل عمران:۴۷)
[32] (هود:۸۸)
[33] (بقره:۲۵۵)
[34] آل عمران:۱۵۴) |
[35] عنکبوت:۱۷)
[36] آل عمران:۱۷۳)
[37] (شعراء:۶۵)
[38] َدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ (بقره:۱۱۷
[39] یس:۸۲) |
[40] انشراح:۶
[41] آیه 83 سوره انبیاء
[42] آیه 11 سوره شوری
[43] آیه 4 سوره سجدة
[44] آیه 15 سوره فاطر
[45] آیه 19 سوره شوری
[46] آیه 29 سوره الرحمن