چکیده مقاله

این مقاله با بررسی یک پارادوکس اساسی در پدیده افراط‌گرایی دینی آغاز می‌شود: چگونه است که سخت‌گیرترین مدافعان یک دین، در عمل با اجرای خشونت‌بار و غیرمنعطف احکام، به بی‌زارسازی مردم از دین می‌پردازند؟ در پاسخ به این پرسش، مقاله با بهره‌گیری از چارچوب روان‌کاوی اجتماعی، این فرضیه را به آزمون می‌گذارد که افراط‌گرایی دینی در مواردی، نه برآمده از ایمانی ناب، که شکل وارونه‌ای از خشم ناخودآگاه علیه خود دین است.

بر اساس این تحلیل، افراط‌گرایی به عنوان یک مکانیسم دفاعی جمعی عمل می‌کند که هدف آن «انتقال چرخه رنج» و «عقده‌گشایی» از طریق تکرار الگوهای آزاردهنده (بازآفرینی الگوهای آزاردهنده) است. افرادی که خود در سیستم‌های آموزشی و تربیتی سخت‌گیر، قربانی اجرای تحمیلی و رنج‌آور دین شده‌اند، برای تخلیه خشم فروخفته خود، به «واکنش وارونه» روی می‌آورند. آنان به جای طرد آشکار دین، با پافشاری افراطی بر اجرای همان احکام، به گونه‌ای ناخودآگاه در پی انتقام از ساختارها و قرائتی از دین هستند که منشأ رنج اولیه آنان بوده است.

مطالعه موردی طالبان به عنوان نمونه‌ای از «پروژه عقده‌گشایی جمعی» نشان می‌دهد که چگونه سیاست‌هایی چون محرومیت از آموزش، مجازات‌های شدید و اجبارهای اخلاقی، در عمل به ایجاد نفرت از دین و تضعیف بنیان‌های معنوی آن می‌انجامد. این مقاله هشدار می‌دهد که هر نظام دینی یا آموزشی که بر پایه اجبار و ایجاد رنج استوار باشد، در درازمدت، به جای پرورش مومنان راستین، به بازتولید چرخه معیوب رنج و پرورش انتقام‌جویان ناخودآگاهی می‌انجامد که بزرگ‌ترین تهدید برای خود آن دین محسوب می‌شوند.

اطلاعات نویسنده

مهدی فخاران

پژوهشگر مستقل | تحلیلگر روان‌کاوی اجتماعی

اعتبار علمی در سیویلیکا: ۰/۴

: روان‌کاوی اجتماعی، مطالعات دینی، تحلیل انتقادی گفتمان

مقدمه و پیشینه تحقیق

مقدمه

در صحنه پیچیده مناسبات دینی و اجتماعی، با پدیده‌ای شگفت‌انگیز و در عین حال تراژیک روبروییم: گروه‌هایی که با شعار دفاع از دین و حراست از ارزش‌های مقدس قد برمی‌افرازند، اما در عمل، کنش‌های آنان نتیجه‌ای معکوس به بار می‌آورد. این مدافعان سخت‌گیر، که دین را با چارچوب‌های بسته و انعطاف‌ناپذیر خود درمی‌آمیزند، ناخواسته چهره‌ای خشن و بیگانه‌ساز از آن ترسیم می‌کنند. در این میان، پرسشی بنیادین خودنمایی می‌کند: چگونه است که اقداماتی که قرار است دین را زنده و پاسداری کنند، در نهایت به زدگی و فاصله‌گیری عمومی از آن می‌انجامد؟

این پارادوکس ظاهری، تنها به حوزه سیاست یا تفسیرهای دینی محدود نمی‌شود، بلکه ریشه در لایه‌های پنهان روان آدمی دارد. هنگامی که دفاع از دین به ابزاری برای اعمال قدرت، تحمیل رنج و تکرار خاطرات تلخ تبدیل می‌شود، آیا می‌توان به نقش مکانیسم‌های ناخودآگاه در این فرآیند شک کرد؟ آیا ممکن است این رفتارها، در عمق خود، نه برآمده از ایمانی راستین، که زاییده زخم‌هایی کهن و خشم‌های فروخورده باشد؟ این مقاله در پی آن است تا با واکاوی این مسئله، چرایی این تناقض غریب را بشکافد و نشان دهد که چگونه دفاع افراطی از دین می‌تواند به نابودی روح آن بینجامد.

علاوه بر این، چارچوب تحلیلی ارائه شده، اگرچه در این مقاله متمرکز بر افراط‌گرایی دینی است، اما به نظر می‌رسد قابلیت بسط به دیگر زمینه‌های اجتماعی مبتنی بر الگوی اجبار و انتقال رنج را نیز دارا باشد.

پیشینه تحقیق

مطالعات پیشین در تحلیل پدیده بنیادگرایی، عمدتاً بر سه محور اصلی متمرکز بوده‌اند: عوامل اجتماعی نظیر فقر و نابرابری؛ عوامل اقتصادی مانند محرومیت نسبی؛ و عوامل الهیاتی شامل خوانش‌های خاص از متون مقدس (مقولاتی چون سلفی‌گری و ظاهرگرایی دینی). مطالعات انجام شده در حوزه‌های روانشناسی جنبش‌های جمعی و نیز تحلیل بنیادگرایی به عنوان پاسخی به چالش‌های جهان مدرن، سهم به‌سزایی در درک ما از این پدیده داشته‌اند.

با این حال، علیرغم غنای این تحقیقات، به نظر می‌رسد حلقه‌ای مفقوده در اکثر این تحلیل‌ها وجود دارد: «بعد روان‌شناختی-ناخودآگاه جمعی». اغلب پژوهش‌ها از کنار این پرسش کلیدی به سادگی گذشته‌اند که آیا ممکن است بخشی از کنش‌های افراطی، ریشه در ضمیر ناخودآگاه فرد و جمع داشته باشد؟ آیا می‌توان سازوکارهایی را تصور کرد که در آن، رنج‌های تحمیل شده بر افراد در چارچوب دینداری اجباری، خود به عاملی ناخودآگاه برای انتقال و تکرار همان رنج بر دیگران تبدیل شود؟

این مقاله در پی پر کردن همین خلا پژوهشی است. با الهام از آرای روان‌کاوانی چون «زیگموند فروید» درباره ناخودآگاه جمعی و نیز مفهوم «انتقال تروما» در نظریه روانشناسی تروما، این نوشتار بر آن است تا تبیینی نو و ژرف‌نگرانه از این پارادوکس دردناک ارائه دهد: چگونه ممکن است مدافعان متعصب یک دین، در عمق ناخودآگاه خویش، بزرگ‌ترین دشمنان آن باشند.

سوال اصلی مقاله

در قلب این جستار، پرسشی به ظاهر متناقض‌نما قرار دارد: آیا می‌توان افراط‌گرایی دینی را به منزله شکل وارونه‌ای از خشم علیه قرائتی تحمیلی و رنج‌آور از دین تفسیر کرد؟ به عبارت دیگر، آیا این پافشاری خشم‌آلود بر شریعت و سخت‌گیری به ظاهر متعصبانه، می‌تواند در عمق خود، فریادی خاموش در برابر رنجی باشد که روزگاری از ساختارها و تفاسیر خشک و آزاردهنده‌ای که به نام دین بر او تحمیل شده بود؟

فرضیه

فرضیه این پژوهش آن است که افراط‌گرایی، در نمونه‌های بارز خود، صرفاً یک موضع ایدئولوژیک صرف نیست، بلکه کارکردی پیچیده‌تر دارد. این پدیده را می‌توان نوعی «مکانیسم دفاعی ناخودآگاه جمعی» دانست که هدف اصلی آن، «انتقال چرخه رنج» و «عقده‌گشایی» است. در این مکانیسم، فرد یا گروهی که خود قربانی اجرای خشک و رنج‌آور دین بوده است، به جای رویارویی مستقیم با منبع درد، به طور ناخودآگاه در پی تکرار همان الگوی آزاردهنده بر دیگران است. این تکرار، هم وسیله‌ای برای توجیه رنج گذشته خود می‌شود و هم راهی برای انتقام‌گیری غیرمستقیم از همان ساختاری که او را آزرده است. در نهایت، این فرآیند، دین (قرائتی خاص از دین) را از یک امر معنوی به ابزاری برای تداوم درد تبدیل می‌کند.

روش‌شناسی پژوهش

برای واکاوی فرضیه پیچیده این پژوهش – که افراط‌گرایی دینی را شکلی از انتقام ناخودآگاه می‌داند – از یک «روش‌شناسی سه‌بعدی» بهره گرفته‌ایم که بر اساس ماهیت بینارشته‌ای پژوهش طراحی شده است. این چارچوب روش‌شناختی، تحلیل کیفی را در سه لایه به کار می‌بندد:

الف) تحلیل گفتمان انتقادی

در این مرحله، متون اولیه منتشرشده توسط گروه‌های افراط‌گرا (اعم از بیانیه‌ها، فتاوی، سخنرانی‌ها و مطالب منتشرشده در رسانه‌های رسمی آنان) با تمرکز بر دو محور مورد بررسی قرار گرفت:

  • شواهد زبانی حاکی از «اجبار» و «ریاضت» به مثابه ارزشی ذاتی
  • تضادهای گفتمانی میان تأکید بر رحمت در شعار و ترویج خشونت در عمل

این تحلیل به ما کمک کرد تا نه تنها بر «چه گفته می‌شود»، که بر «چگونه گفتن» و «چه ناگفته‌ای در لایه‌های زیرین قرار دارد» متمرکز شویم.

ب) واکاوی روان‌کاوانه

با اتکا به مبانی نظری روان‌کاوی، به ویژه مفاهیم «واکنش وارونه» و «عقده»، به تفسیر کیفی الگوهای رفتاری و بیانی این گروه‌ها پرداختیم. در این مسیر، زندگی‌نامه‌ها و خاطرات برجامانده از اعضای سابق یا کنونی این جریان‌ها (در دسترس عموم) و نیز گزارش‌های میدانی نهادهای معتبر بین‌المللی که به بررسی شرایط تربیتی و آموزشی در خاستگاه‌های اجتماعی این گروه‌ها پرداخته‌اند، به عنوان داده کمکی مورد استفاده قرار گرفت. این واکاوی در پی کشف پیوندهای احتمالی میان «رنج تحمیل شده» در گذشته و «اجبار بازتولید همان رنج» برای دیگران در زمان حال بود.

ج) مطالعه موردی تطبیقی

برای عینیت بخشیدن به چارچوب نظری، گروه طالبان در افغانستان به عنوان مطالعه موردی برگزیده شد. انتخاب این مورد، بر اساس «نمونه‌گیری هدفمند» و با در نظر گرفتن معیارهایی چون دسترسی به داده‌های گسترده و مستند، و نیز تبلور آشکار الگوی مورد نظر پژوهش انجام گرفت. در این بخش، سیاست‌های رسمی این گروه در حوزه‌های آموزش، حقوق زنان و مجازات‌ها در بستر تاریخی سیستم آموزشی مدارس مذهبی سنتی (مدرسه) در منطقه تحلیل شد.

ملاحظات اخلاقی

در تمامی این مراحل، با خودآگاهی کامل، از هرگونه برچسب‌زنی روان‌شناختی به افراد خاص پرهیز شده و تحلیل‌ها همواره در سطح «الگوهای جمعی» باقی مانده است. همچنین با وجود تمرکز بر یک مطالعه موردی، همواره در نظر داشته‌ایم که این الگو می‌تواند در سایر بسترهای اجتماعی-فرهنگی با اشکال متفاوتی ظهور یابد.

نتایج پژوهش

یافته‌های این پژوهش نشان می‌دهد که افراط‌گرایی دینی را می‌توان در چارچوب یک مکانیسم روان‌شناختی پیچیده تحلیل کرد. بر اساس داده‌های به دست آمده، سه الگوی رفتاری قابل تشخیص است:

نخست، شکل‌گیری “عقده دین-رنج” در ناخودآگاه جمعی

این پدیده به وضوح در تحلیل مصاحبه‌ها و اسناد مربوط به تربیت اولیه اعضای گروه‌های افراط‌گرا قابل ردیابی است. در این الگو، تجربیات رنج‌آور اولیه در چارچوب دینداری اجباری، به ایجاد نوعی ارتباط ناخودآگاه بین دین و رنج منجر شده است.

دوم، مکانیسم “واکنش وارونه” به عنوان راهکار دفاعی روانی

بر خلاف تصور رایج، تعصب شدید و دفاع افراطی از دین در موارد بسیاری نه نشانه ایمان عمیق، که بیانگر خشم سرکوب شده و رنج تحمیل شده اولیه است. این یافته به خوبی در تحلیل سخنرانی‌ها و بیانیه‌های رهبران افراط‌گرا مشهود بود.

سوم، “چرخه انتقال رنج” به عنوان الگوی غالب رفتار جمعی

مطالعه موردی طالبان نشان داد که چگونه سیاست‌های اعمال شده توسط این گروه، بازتولید دقیق همان الگوهای رنج‌آوری است که خود اعضا در گذشته تجربه کرده‌اند. این امر به وضوح در محرومیت‌سازی آموزشی، مجازات‌های شدید و اجبارهای اخلاقی مشهود است.

نکته قابل تأمل این که بر خلاف ادعاهای ظاهری، این رفتارها در عمل به تضعیف جایگاه دین در جامعه می‌انجامد. آمارهای جمع شده نشان می‌دهد که پس از استقرار حکومت طالبان، میزان اقبال عمومی به دین در میان نسل جوان به طور محسوسی کاهش یافته است.

جمع‌بندی نتایج: این یافته‌ها به طور کلی نشان می‌دهد که افراط‌گرایی دینی در بسیاری موارد، نه تنها بیانگر ایمان راستین نیست، بلکه می‌تواند شکل وارونه‌ای از اعتراض به دین و بازتابی از زخم‌های روانی جمعی باشد.

بحث و تحلیل

یافته‌های این پژوهش تصویر پیچیده‌ای از پدیده افراط‌گرایی دینی ترسیم می‌کند که نیازمند تأمل عمیق‌تر است. آنچه در نگاه اول به عنوان دفاع سرسختانه از دین ظاهر می‌شود، در لایه‌های زیرین، روایت متفاوتی را بازگو می‌کند. به نظر می‌رسد ما با پدیده‌ای روان‌شناختی مواجهیم که ریشه در “عقده روانی-اجتماعی” دارد؛ عقده‌ای که از تلاقی رنج فردی و ممنوعیت اجتماعی زاده می‌شود.

کشف پارادوکس مکانیسم‌های دفاعی

نکته قابل تأمل در این تحلیل، کشف این پارادوکس است که چگونه مکانیسم‌های دفاعی روانی می‌توانند به ابزاری برای تداوم رنج تبدیل شوند. “واکنش وارونه” که قرار بود از روان در برابر اضطراب محافظت کند، در اینجا به عاملی برای انتشار درد بدل شده است. این یافته با نظریه میلر در مورد “انتقال چرخه آسیب” همسویی کامل دارد، با این تفاوت که در این مورد، آسیب نه تنها به نسل بعدی، که به خود دین نیز منتقل می‌شود.

مطالعه موردی طالبان: پروژه عقده‌گشایی جمعی

مطالعه موردی طالبان به خوبی نشان می‌دهد که چگونه یک “پروژه عقده‌گشایی جمعی” می‌تواند در مقیاس ملی عمل کند. آنچه در افغانستان رخ داده، تنها یک تغییر سیاسی نبوده، بلکه نمایشی از یک تروما حل‌نشده جمعی است. سوال اساسی اینجاست: آیا می‌توان این رفتارها را بدون در نظر گرفتن تروماهای تاریخی منطقه درک کرد؟

بازتعریف مفهوم “دفاع از دین”

این پژوهش همچنین بر ضرورت بازتعریف مفهوم “دفاع از دین” تأکید دارد. به نظر می‌رسد دفاع واقعی از دین نه در سخت‌گیری و انعطاف‌ناپذیری، که در ارائه قرائتی رحمانی و عقلانی نهفته است. تجربه طالبان نشان می‌دهد که دفاع افراطی در نهایت به تهی‌سازی دین از محتوای معنوی می‌انجامد.

قدرت تبیین‌کنندگی چارچوب تحلیلی

شایان توجه است که قدرت تبیین‌کنندگی این چارچوب تحلیلی، فراتر از پدیده افراط‌گرایی دینی است و می‌تواند الگوهای مشابهی را در سایر عرصه‌های اجتماعی ردیابی کند. به عنوان نمونه، در پدیده‌هایی چون «سربازی اجباری» می‌توان بازتاب همان مکانیسم «عادی‌سازی رنج» و «انتقال چرخه آن» را مشاهده کرد. افرادی که خود دوره‌ای سخت و همراه با محرومیت را پشت سر گذاشته‌اند، برای توجیه رنج خود، ناخودآگاه بر ضرورت تکرار همان تجربه برای نسل‌های بعدی پافشاری می‌کنند و آن را به یک «آیین ضروری گذار» یا «وظیفه ملی غیرقابل چالش» تبدیل می‌نمایند.

حتی می‌توان فرض کرد که این چارچوب، قدرت تبیین پدیده‌هایی به ظاهر نامرتبط را نیز دارد. برای نمونه، شکل‌گیری جنبش‌های مردانه‌گرای افراطی در برخی جوامع غربی را می‌توان از طریق این منظر تحلیل کرد: مردانی که در نتیجه تحولات اجتماعی سریع، احساس سرخوردگی و از دست دادن جایگاه سنتی می‌کنند، به جای پردازش این رنج، به طور ناخودآگاه در پی انتقال آن هستند.

این هم‌سانی ساختاری نشان می‌دهد که هرگاه یک سامانه—خواه دینی، خواه ملی، خواه اجتماعی—مشروعیت خود را نه بر پایه انتخاب آگاهانه و اقناع، که بر اساس اجبار و ایجاد رنج استوار کند، در درازمدت در معرض این خطر ویرانگر قرار می‌گیرد که مدافعانش، به دشمنان ناخودآگاه آن تبدیل شوند.

نتیجه‌گیری

پژوهش حاضر با واکاوی لایه‌های پنهان پدیده افراط‌گرایی دینی به این نتیجه رسید که آنچه در ظاهر به عنوان دفاع سرسختانه از دین جلوه می‌کند، در عمق می‌تواند بیانگر نبردی ناخودآگاه با خود دین باشد. این مطالعه نشان داد که افراط‌گرایی در موارد بسیاری، نه برآمده از ایمانی اصیل، که محصول “واکنش وارونه” روان جمعی در برابر رنج‌های تحمیل شده در سایه دینداری اجباری است.

یافته‌های کلیدی

  • مطالعه موردی طالبان به عنوان نمونه‌ای بارز از این پدیده نشان داد که چگونه سیاست‌های به ظاهر دینی می‌توانند در عمل به ابزاری برای انتقام‌گیری ناخودآگاه از دین تبدیل شوند.
  • ایجاد محدودیت‌های آموزشی، اعمال مجازات‌های شدید و تحمیل الگوهای رفتاری سخت‌گیرانه، نه تنها مردم را از دین بی‌زار می‌کند، بلکه به تدریج بنیان‌های معنوی جامعه را نیز تخریب می‌نماید.
  • مقابله با افراط‌گرایی تنها از مسیر رویارویی ایدئولوژیک یا مقابله امنیتی ممکن نیست، بلکه لازم است “زنجیره انتقال رنج” از طریق پرداختن به ترومای جمعی و بازتعریف روش‌های آموزش دین شکسته شود.
  • دینداری که بر پایه اجبار و ایجاد رنج استوار باشد، در نهایت به پرورش “انتقام‌جویان ناخودآگاه” خواهد انجامید.

پیام اصلی پژوهش

الگوی «رنج → عقده ناخودآگاه → انتقال رنج» که در این مقاله تشریح شد، یک بیماری فرهنگی محدود نیست، بلکه یک الگوی خطرناک اما قابل شکست است. همان‌گونه که در بخش بحث آمد، این الگو تبلور خود را در پدیده‌های گوناگونی چون سربازی اجباری یا حتی در سرخوردگی مردان در جوامع غربی می‌یابد؛ جایی که رنج از دست دادن جایگاه سنتی، به جای پردازش، به شکل خشم وارونه و بازتولید همان الگوهای کهن علیه دیگران درمی‌آید.

هشدار نهایی

هر نظام فکری—خواه دینی، خواه ملی، خواه اجتماعی—که مشروعیت خود را از مسیر تحمیل و ایجاد ترس جستجو کند، در درازمدت بزرگ‌ترین دشمنان خود را پرورش خواهد داد. این الگو محدود به جغرافیای خاصی نیست؛ همان‌گونه که تجربه بنیادگرایی در جوامع مختلف نشان می‌دهد، این چرخه شوم را می‌توان در پدیده‌هایی چون سربازی اجباری و حتی در سرخوردگی مردان جوامع غربی نیز مشاهده کرد؛ مردانی که به جای پردازش رنج تحولات اجتماعی، خشم خود را به شکل وارونه و در قالب جنبش‌های مردانه‌گرای افراطی بروز می‌دهند. همه این موارد، جلوه‌های مختلفی از یک مکانیسم واحد هستند: تبدیل قربانی دیروز به آزارگر امروز.

بنابراین، بازگشت به خردورزی، انتخاب آگاهانه و معنویت اصیل، تنها راه برون رفت از این چرخه معیوب نیست، بلکه پادزهر ضروری برای رهایی از چرخه انتقام‌گیری ناخودآگاهی است که بنیان‌های هر نظام معنوی یا اجتماعی را از درون می‌پوساند. آینده هر فرهنگ و معنویتی به سلامت روان جمعی گره خورده است؛ جامعه‌ای که نتواند رنج خود را بشناسد و التیام بخشد، محکوم به تکرار همیشگی آن در پوشش‌های مختلف است.

نحوه استناد به این مقاله

در صورتی که می‌خواهید در اثر پژوهشی خود به این پیش‌چاپ ارجاع دهید، به سادگی می‌توانید از عبارت زیر در بخش منابع و مراجع استفاده نمایید:

فخاران، مهدی، ۱۴۰۴، افراط‌گرایی به مثابه انتقام ناخودآگاه، تحلیل روانکاوانه تبدیل رنج شخصی به پروژه جمعی آزار دینی، https://civilica.com/doc/2397775

در داخل متن نیز هر جا که به عبارت و یا دستاوردی از این پیش‌چاپ اشاره شود پس از ذکر مطلب، در داخل پارانتز، مشخصات زیر نوشته می‌شود:

  • برای بار اول: (۱۴۰۴، فخاران، مهدی؛)
  • برای بار دوم به بعد: (۱۴۰۴، فخاران؛)

برای آشنایی کامل با نحوه مرجع‌نویسی لطفا بخش راهنمای سیویلیکا (مرجع‌دهی) را ملاحظه نمایید.

لینک ثابت به این پیش‌چاپ:

https://civilica.com/doc/2397775

شناسه ملی سند علمی:

pre-2397775

تاریخ نمایه‌سازی:

۲۲ مهر ۱۴۰۴

متن کامل مقاله
[صفحه ۱: اطلاعات شناسنامه‌ای]عنوان کامل مقاله (فارسی): افراط‌گرایی به مثابه انتقام ناخودآگاه، تحلیل روانکاوانهی تبدیل رنج شخصی به پروژه‌ی جمعی آزار دینی عنوان کوتاه (فارسی): نبرد وارونه: روان‌کاوی افراط‌گرایی دینی________________________________________ عنوان کامل (English): The Reverse Jihad: A Psychoanalytic Study of Religious Extremism as Unconscious Revenge Against Faith عنوان کوتاه (English): When Defense Becomes Defilement: The Paradox of Religious Extremism[نام نویسنده] [مهدی فخاران] Mahdi fakharan وب سایت نویسنده: Mfakharan.ir[ایمیل و وابستگی سازمانی] [[محقق و پژوهشگر مستقل[Abstract (English)]This article begins by examining a fundamental paradox within the phenomenon of religious extremism: how is it that the most rigid defenders of a religion, through the violent and inflexible enforcement of its dictates, ultimately alienate people from that very faith? To address this question, the article employs a social psychoanalytic framework to test the hypothesis that religious extremism can, in some instances, stem not from pure faith, but from an inverted form of unconscious rage against a rigid and coercive religious structure that caused them initial sufferingAccording to this analysis, extremism functions as a collective defense mechanism aimed at the “transference of a cycle of suffering” and “acting out a complex” through the repetition of oppressive patterns. Individuals who were themselves victimized by coercive and painful religious enforcement within rigid educational and upbringing systems resort to “reaction formation” to vent their repressed anger. Instead of openly rejecting religion, they unconsciously seek revenge against the source of their original suffering by obsessively insisting on the extreme implementation of the very same religious mandates.A case study of the Taliban, presented as an example of a “collective complex-acting-out project,” demonstrates how policies such as educational deprivation, severe punishments, and moral coercion effectively generate aversion to religion and undermine its spiritual foundations. The article concludes with a warning that any religious or educational system founded upon coercion and the infliction of suffering will, in the long term, cultivate not genuine believers, but unconscious avengers who pose the greatest threat to the religion itself.[کلیدواژه‌های فارسی] افراط‌گرایی دینی, روان‌کاوی اجتماعی, ناخودآگاه جمعی, انتقال رنج, واکنش وارونه, طالبان, ترومای جمعی, آموزش دینی, خشونت مذهبی, انتقام ناخودآگاه [Keywords (English)] Religious Extremism, Social Psychoanalysis, Collective Unconscious, Trauma Transference, Reaction Formation, Taliban, Collective Trauma, Religious Education, Religious Violence, Unconscious Revenge, Reverse Psychologyچکیده : این مقاله با بررسی یک پارادوکس اساسی در پدیده افراط‌گرایی دینی آغاز می‌شود: چگونه است که سخت‌گیرترین مدافعان یک دین، در عمل با اجرای خشونت‌بار و غیرمنعطف احکام، به بی‌زارسازی مردم از دین می‌پردازند؟ در پاسخ به این پرسش، مقاله با بهره‌گیری از چارچوب روانکاوی اجتماعی، این فرضیه را به آزمون می‌گذارد که افراط‌گرایی دینی در مواردی، نه برآمده از ایمانی ناب، که شکل وارونه‌ای از خشم ناخودآگاه علیه خود دین است.بر اساس این تحلیل، افراط‌گرایی به عنوان یک مکانیسم دفاعی جمعی عمل می‌کند که هدف آن «انتقال چرخه رنج» و «عقده‌گشایی» از طریق تکرار الگوهای آزاردهنده (بازآفرینی الگوهای آزاردهنده) است. افرادی که خود در سیستم‌های آموزشی و تربیتی سخت‌گیر، قربانی اجرای تحمیلی و رنج‌آور دین شده‌اند، برای تخلیه خشم فروخفته خود، به «واکنش وارونه» روی می‌آورند. آنان به جای طرد آشکار دین، با پافشاری افراطی بر اجرای همان احکام، به گونه‌ای ناخودآگاه در پی انتقام از ساختارها و قرائتی از دین هستند که منشأ رنج اولیه آنان بوده استمطالعه موردی طالبان به عنوان نمونه‌ای از «پروژه عقده‌گشایی جمعی» نشان می‌دهد که چگونه سیاست‌هایی چون محرومیت از آموزش، مجازات‌های شدید و اجبارهای اخلاقی، در عمل به ایجاد نفرت از دین و تضعیف بنیان‌های معنوی آن می‌انجامد. این مقاله هشدار می‌دهد که هر نظام دینی یا آموزشی که بر پایه اجبار و ایجاد رنج استوار باشد، در درازمدت، به جای پرورش مومنان راستین، به بازتولید چرخه معیوب رنج و پرورش انتقام‌جویان ناخودآگاهی می‌انجامد که بزرگ‌ترین تهدید برای خود آن دین محسوب می‌شوند.مقدمهدر صحنه‌ی پیچیده‌ی مناسبات دینی و اجتماعی، با پدیده‌ای شگفت‌انگیز و در عین حال تراژیک روبروییم: گروه‌هایی که با شعار دفاع از دین و حراست از ارزش‌های مقدس قد برمی‌افرازند، اما در عمل، کنش‌های آنان نتیجه‌ای معکوس به بار می‌آورد. این مدافعان سخت‌گیر، که دین را با چارچوب‌های بسته و انعطاف‌ناپذیر خود درمی‌آمیزند، ناخواسته چهره‌ای خشن و بیگانه‌ساز از آن ترسیم می‌کنند. در این میان، پرسشی بنیادین خودنمایی می‌کند: چگونه است که اقداماتی که قرار است دین را زنده و پاسداری کنند، در نهایت به زدگی و فاصله‌گیری عمومی از آن می‌انجامد؟این پارادوکس ظاهری، تنها به حوزه‌ی سیاست یا تفسیرهای دینی محدود نمی‌شود، بلکه ریشه در لایه‌های پنهان روان آدمی دارد. هنگامی که دفاع از دین به ابزاری برای اعمال قدرت، تحمیل رنج و تکرار خاطرات تلخ تبدیل می‌شود، آیا می‌توان به نقش مکانیسم‌های ناخودآگاه در این فرآیند شک کرد؟ آیا ممکن است این رفتارها، در عمق خود، نه برآمده از ایمانی راستین، که زاییده‌ی زخم‌هایی کهن و خشم‌های فروخورده باشد؟ این مقاله در پی آن است تا با واکاوی این مسئله، چرایی این تناقض غریب را بشکافد و نشان دهد که چگونه دفاع افراطی از دین می‌تواند به نابودی روح آن بینجامد.علاوه بر این، چارچوب تحلیلی ارائه‌شده، اگرچه در این مقاله متمرکز بر افراط‌گرایی دینی است، اما به نظر می‌رسد قابلیت بسط به دیگر زمینه‌های اجتماعیِ مبتنی بر الگوی اجبار و انتقال رنج را نیز دارا باشد.پیشینه تحقیقمطالعات پیشین در تحلیل پدیده بنیادگرایی، عمدتاً بر سه محور اصلی متمرکز بوده‌اند: عوامل اجتماعی نظیر فقر و نابرابری؛ عوامل اقتصادی مانند محرومیت نسبی؛ و عوامل الهیاتی شامل خوانش‌های خاص از متون مقدس (مقولاتی چون سلفی‌گری و ظاهرگرایی دینی) مطالعات انجام‌شده در حوزه‌های روانشناسی جنبش‌های جمعی و نیز تحلیل بنیادگرایی به عنوان پاسخی به چالش‌های جهان مدرن، سهم به‌سزایی در درک ما از این پدیده داشته‌اند.با این حال، علیرغم غنای این تحقیقات، به نظر می‌رسد حلقه‌ای مفقوده در اکثر این تحلیل‌ها وجود دارد: «بُعد روان‌شناختی-ناخودآگاه جمعی». اغلب پژوهش‌ها از کنار این پرسش کلیدی به سادگی گذشته‌اند که آیا ممکن است بخشی از کنش‌های افراطی، ریشه در ضمیر ناخودآگاه فرد و جمع داشته باشد؟ آیا می‌توان سازوکارهایی را تصور کرد که در آن، رنج‌های تحمیل‌شده بر افراد در چارچوب دینداری اجباری، خود به عاملی ناخودآگاه برای انتقال و تکرار همان رنج بر دیگران تبدیل شود؟این مقاله در پی پر کردن همین خلأ پژوهشی است. با الهام از آرای روانکاوانی چون «زیگموند فروید» درباره ناخودآگاه جمعی و نیز مفهوم «انتقال تروما» در نظریه روانشناسی تروما، این نوشتار بر آن است تا تبیینی نو و ژرف‌نگرانه از این پارادوکس دردناک ارائه دهد: چگونه ممکن است مدافعان متعصب یک دین، در عمق ناخودآگاه خویش، بزرگ‌ترین دشمنان آن باشند.علاوه بر این، چارچوب روانکاوانه‌ای که این مقاله برای تحلیل افراط‌گرایی دینی پیشنهاد می‌دهد—با محوریت مفاهیم «عادی‌سازی رنج» و «انتقال چرخهٔ آن»—از چنان قدرت تبیین‌کننده‌ای برخوردار است که به نظر می‌رسد قابلیت کاربرد در تحلیل سایر پدیده‌های اجتماعیِ مبتنی بر اجبار را نیز داشته باشد. برای نمونه، می‌توان بازتاب همین مکانیسم را در توجیه و تداوم نهادهایی چون «سربازی اجباری» مشاهده کرد، جایی که رنج تحمیل‌شده به یک نسل، به‌صورت ناخودآگاه به ضرورتی برای نسل‌های بعد تبدیل می‌شود. اگرچه بررسی این مصادیق خارج از دامنه این مقاله است، اما اشاره به آن، گویای ظرفیت و جهان‌شمولی نسبی چارچوب نظری حاضر است.سؤال اصلی مقالهدر قلب این جستار، پرسشی به ظاهر متناقض نما قرار دارد: آیا می‌توان افراط‌گرایی دینی را … به منزله‌ی شکل وارونه‌ای از خشم علیه قرائتی تحمیلی و رنج‌آور از دین تفسیر کرد؟ به عبارت دیگر، آیا این پافشاری خشم‌آلود بر شریعت و سخت‌گیریِ به ظاهر متعصبانه، می‌تواند در عمق خود، فریادی خاموش در برابر رنجی باشد که روزگاری از ساختارها و تفاسیر خشک و آزاردهنده‌ای که به نام دین بر او تحمیل شده بود؟فرضیهفرضیه‌ی این پژوهش آن است که افراط‌گرایی، در نمونه‌های بارز خود، صرفاً یک موضع ایدئولوژیک صرف نیست، بلکه کارکردی پیچیده‌تر دارد. این پدیده را می‌توان نوعی «مکانیسم دفاعی ناخودآگاه جمعی» دانست که هدف اصلی آن، «انتقال چرخه‌ی رنج» و «عقده‌گشایی» است. در این مکانیسم، فرد یا گروهی که خود قربانی اجرای خشک و رنج‌آور دین بوده است، به جای رویارویی مستقیم با منبع درد، به طور ناخودآگاه در پی تکرار همان الگوی آزاردهنده بر دیگران است. این تکرار، هم وسیله‌ای برای توجیه رنج گذشته خود می‌شود و هم راهی برای انتقام گیری غیرمستقیم از همان ساختاری که او را آزرده است. در نهایت، این فرآیند، دین (قرائتی خاص از دین) را از یک امر معنوی به ابزاری برای تداوم درد تبدیل می‌کندروش تحقیقبرای واکاوی فرضیه پیچیده این پژوهش – که افراط‌گرایی دینی را شکلی از انتقام ناخودآگاه می‌داند – از یک «روش‌شناسی سه‌بُعدی» بهره گرفته‌ایم که بر اساس ماهیت بینارشته‌ای پژوهش طراحی شده است. این چارچوب روش‌شناختی، تحلیل کیفی را در سه لایه به کار می‌بندد:الف) تحلیل گفتمان انتقادی: در این مرحله، متون اولیه منتشرشده توسط گروه‌های افراط‌گرا (اعم از بیانیه‌ها، فتاوی، سخنرانی‌ها و مطالب منتشرشده در رسانه‌های رسمی آنان) با تمرکز بر دو محور مورد بررسی قرار گرفت:· شواهد زبانی حاکی از «اجبار» و «ریاضت» به مثابه ارزشی ذاتی · تضادهای گفتمانی میان تأکید بر رحمت در شعار و ترویج خشونت در عمل این تحلیل به ما کمک کرد تا نه تنها بر«چه گفته می‌شود»، که بر «چگونه گفتن» و «چه ناگفته‌ای در لایه‌های زیرین قرار دارد» متمرکز شویم.ب) واکاوی روان‌کاوانه: با اتکا به مبانی نظری روان‌کاوی، به ویژه مفاهیم «واکنش وارونه» و «عقده»، به تفسیر کیفی الگوهای رفتاری و بیانی این گروه‌ها پرداختیم. در این مسیر، زندگی‌نامه‌ها و خاطرات برجامانده از اعضای سابق یا کنونی این جریان‌ها (در دسترس عموم) و نیز گزارش‌های میدانی نهادهای معتبر بین‌المللی که به بررسی شرایط تربیتی و آموزشی در خاستگاه‌های اجتماعی این گروه‌ها پرداخته‌اند، به عنوان داده‌ی کمکی مورد استفاده قرار گرفت. این واکاوی در پی کشف پیوندهای احتمالی میان «رنج تحمیل‌شده» در گذشته و «اجبارِ بازتولیدِ همان رنج» برای دیگران در زمان حال بود.ج) مطالعه موردی تطبیقی: برای عینیت بخشیدن به چارچوب نظری، گروه طالبان در افغانستان به عنوان مطالعه موردی برگزیده شد. انتخاب این مورد، بر اساس «نمونه‌گیری هدفمند» و با در نظر گرفتن معیارهایی چون دسترسی به داده‌های گسترده و مستند، و نیز تبلور آشکار الگوی مورد نظر پژوهش انجام گرفت. در این بخش، سیاست‌های رسمی این گروه در حوزه‌های آموزش، حقوق زنان و مجازات‌ها در بستر تاریخیِ سیستم آموزشی مدارس مذهبی سنتی (مَدرَسَه) در منطقه تحلیل شد.ملاحظات اخلاقی: در تمامی این مراحل، با خودآگاهی کامل، از هرگونه برچسب‌زنی روان‌شناختی به افراد خاص پرهیز شده و تحلیل‌ها همواره در سطح «الگوهای جمعی» باقی مانده است. همچنین با وجود تمرکز بر یک مطالعه موردی، همواره در نظر داشته‌ایم که این الگو می‌تواند در سایر بسترهای اجتماعی-فرهنگی با اشکال متفاوتی ظهور یابد.نتایجیافته‌های این پژوهش نشان می‌دهد که افراط‌گرایی دینی را می‌توان در چارچوب یک مکانیسم روان‌شناختی پیچیده تحلیل کرد. بر اساس داده‌های به دست آمده، سه الگوی رفتاری قابل تشخیص است:نخست، شکل‌گیری “عقده دین-رنج” در ناخودآگاه جمعی مشاهده شد. این پدیده به وضوح در تحلیل مصاحبه‌ها و اسناد مربوط به تربیت اولیه اعضای گروه‌های افراط‌گرا قابل ردیابی است. در این الگو، تجربیات رنج‌آور اولیه در چارچوب دینداری اجباری، به ایجاد نوعی ارتباط ناخودآگاه بین دین و رنج منجر شده است.دوم، مکانیسم “واکنش وارونه” به عنوان راهکار دفاعی روانی شناسایی شد. بر خلاف تصور رایج، تعصب شدید و دفاع افراطی از دین در موارد بسیاری نه نشانه ایمان عمیق، که بیانگر خشم سرکوب‌شده و رنج تحمیل‌شده اولیه است. این یافته به خوبی در تحلیل سخنرانی‌ها و بیانیه‌های رهبران افراط‌گرا مشهود بود.سوم، “چرخه انتقال رنج” به عنوان الگوی غالب رفتار جمعی به اثبات رسید. مطالعه موردی طالبان نشان داد که چگونه سیاست‌های اعمال‌شده توسط این گروه، بازتولید دقیق همان الگوهای رنج‌آوری است که خود اعضا در گذشته تجربه کرده‌اند. این امر به وضوح در محرومیت‌سازی آموزشی، مجازات‌های شدید و اجبارهای اخلاقی مشهود است.نکته قابل تأمل این که بر خلاف ادعاهای ظاهری، این رفتارها در عمل به تضعیف جایگاه دین در جامعه می‌انجامد. آمارهای جمع شده نشان می‌دهد که پس از استقرار حکومت طالبان، میزان اقبال عمومی به دین در میان نسل جوان به طور محسوسی کاهش یافته است. این یافته‌ها به طور کلی نشان می‌دهد که افراط‌گرایی دینی در بسیاری موارد، نه تنها بیانگر ایمان راستین نیست، بلکه می‌تواند شکل وارونه‌ای از اعتراض به دین و بازتابی از زخم‌های روانی جمعی باشد.بحثیافته‌های این پژوهش تصویر پیچیده‌ای از پدیده افراط‌گرایی دینی ترسیم می‌کند که نیازمند تأمل عمیق‌تر است. آنچه در نگاه اول به عنوان دفاع سرسختانه از دین ظاهر می‌ شود، در لایه‌های زیرین، روایت متفاوتی را بازگو می‌کند. به نظر می‌رسد ما با پدیده‌ای روان‌شناختی مواجهیم که ریشه در “عقده روانی-اجتماعی” دارد؛ عقده‌ای که از تلاقی رنج فردی و ممنوعیت اجتماعی زاده می‌شود.نکته قابل تأمل در این تحلیل، کشف این پارادوکس است که چگونه مکانیسم‌های دفاعی روانی می‌توانند به ابزاری برای تداوم رنج تبدیل شوند. “واکنش وارونه” که قرار بود از روان در برابر اضطراب محافظت کند، در اینجا به عاملی برای انتشار درد بدل شده است. این یافته با نظریه میلر در مورد “انتقال چرخه آسیب” همسویی کامل دارد، با این تفاوت که در این مورد، آسیب نه تنها به نسل بعدی، که به خود دین نیز منتقل می‌شود.مطالعه موردی طالبان به خوبی نشان می‌دهد که چگونه یک “پروژه عقده‌گشایی جمعی” می‌تواند در مقیاس ملی عمل کند. آنچه در افغانستان رخ داده، تنها یک تغییر سیاسی نبوده، بلکه نمایشی از یک تروما حل‌نشده جمعی است. سؤال اساسی اینجاست: آیا می‌توان این رفتارها را بدون در نظر گرفتن تروماهای تاریخی منطقه درک کرد؟این پژوهش همچنین بر ضرورت بازتعریف مفهوم “دفاع از دین” تأکید دارد. به نظر می‌رسد دفاع واقعی از دین نه در سخت‌گیری و انعطاف‌ناپذیری، که در ارائه قرائتی رحمانی و عقلانی نهفته است. تجربه طالبان نشان می‌دهد که دفاع افراطی در نهایت به تهی‌سازی دین از محتوای معنوی می‌انجامد.در پایان باید به این نکته اشاره کرد که اگرچه این تحلیل بر جنبه‌های روان‌شناختی تأکید دارد، اما به معنای نادیده گرفتن عوامل دیگر نیست. بلکه این چارچوب تحلیلی می‌کوشد با افزودن این بعد جدید، درک جامع‌تری از این پدیده پیچیده ارائه دهد. هشدار نهایی این پژوهش آن است که هر نظام دینی که اجبار را بر انتخاب ترجیح دهد، در درازمدت در حال پرورش دشمنان خود است.شایان توجه است که قدرت تبیین‌کنندگی این چارچوب تحلیلی، فراتر از پدیده افراط‌گرایی دینی است و می‌تواند الگوهای مشابهی را در سایر عرصه‌های اجتماعی ردیابی کند.به عنوان نمونه، در پدیده‌هایی چون «سربازی اجباری» می‌توان بازتاب همان مکانیسم «عادی‌سازی رنج» و «انتقال چرخهٔ آن» را مشاهده کرد. افرادی که خود دوره‌ای سخت و همراه با محرومیت را پشت سر گذاشته‌اند، برای توجیه رنج خود، ناخودآگاه بر ضرورت تکرار همان تجربه برای نسل‌های بعدی پافشاری می‌کنند و آن را به یک «آیین ضروری گذار» یا «وظیفه ی ملی غیرقابل چالش» تبدیل می‌نمایند. این شباهت، بر قدرت و جهان‌شمولی نسبی الگوی روانشناختیِ حاضر—یعنی «انتقام ناخودآگاه از طریق بازتولید رنج»—صحه می‌گذارد و نشان می‌دهد که این الگو می‌تواند پایه‌ای برای فهم سایر نهادهای اجتماعی مبتنی بر اجبار باشد.حتی می‌توان فرض کرد که این چارچوب، قدرت تبیین پدیده‌هایی به ظاهر نامرتبط را نیز دارد. برای نمونه، شکل‌گیری جنبش‌های مردانه‌گرای افراطی در برخی جوامع غربی را می‌توان از طریق این منظر تحلیل کرد: مردانی که در نتیجه ی تحولات اجتماعی سریع، احساس سرخوردگی و از دست دادن جایگاه سنتی می‌کنند، به جای پردازش این رنج، به طور ناخودآگاه در پی انتقال آن هستند. آنان با بازتولید الگوهای سلسله‌مراتبی کهن و معطوف کردن خشم خود به سمت زنان، مهاجران یا نظم اجتماعی جدید، در حال تکرار همان چرخه ی شوم «انتقام ناخودآگاه از طریق بازتولید رنج» هستند. این هم‌سانی ساختاری نشان می‌دهد که هرگاه یک سامانه—خواه دینی، خواه ملی، خواه اجتماعی—مشروعیت خود را نه بر پایه ی انتخاب آگاهانه و اقناع، که بر اساس اجبار و ایجاد رنج استوار کند، در درازمدت در معرض این خطر ویرانگر قرار می‌گیرد که مدافعانش، به دشمنان ناخودآگاه آن تبدیل شوند.نتیجه‌گیریپژوهش حاضر با واکاوی لایه‌های پنهان پدیده افراط‌گرایی دینی به این نتیجه رسید که آنچه در ظاهر به عنوان دفاع سرسختانه از دین جلوه می‌کند، در عمق می‌تواند بیانگر نبردی ناخودآگاه با خود دین باشد. این مطالعه نشان داد که افراط‌گرایی در موارد بسیاری، نه برآمده از ایمانی اصیل، که محصول “واکنش وارونه” روان جمعی در برابر رنج‌های تحمیل‌شده در سایهٔ دینداری اجباری است.مطالعه موردی طالبان به عنوان نمونه‌ای بارز از این پدیده نشان داد که چگونه سیاست‌های به ظاهر دینی می‌توانند در عمل به ابزاری برای انتقام‌گیری ناخودآگاه از دین تبدیل شوند. ایجاد محدودیت‌های آموزشی، اعمال مجازات‌های شدید و تحمیل الگوهای رفتاری سخت‌گیرانه، نه تنها مردم را از دین بی‌زار می‌کند، بلکه به تدریج بنیان‌های معنوی جامعه را نیز تخریب می‌نماید.این پژوهش بر این نکته تأکید دارد که مقابله با افراط‌گرایی تنها از مسیر رویارویی ایدئولوژیک یا مقابلهی امنیتی ممکن نیست. بلکه لازم است “زنجیره انتقال رنج” از طریق پرداختن به ترومای جمعی و بازتعریف روش‌های آموزش دین شکسته شود. دینداری که بر پایهی اجبار و ایجاد رنج استوار باشد، در نهایت به پرورش “انتقام‌جویان ناخودآگاه” خواهد انجامید.پیام این تحلیل، اما، فراتر از حیطهی دین است. الگوی «رنج → عقده ناخودآگاه → انتقال رنج» که در این مقاله تشریح شد، یک بیماری فرهنگی محدود نیست، بلکه یک الگوی خطرناک اما قابل شکست است. همان‌گونه که در بخش بحث آمد، این الگو تبلور خود را در پدیده‌های گوناگونی چون سربازی اجباری یا حتی در سرخوردگی مردان در جوامع غربی می‌یابد؛ جایی که رنج از دست دادن جایگاه سنتی، به جای پردازش، به شکل خشم وارونه و بازتولید همان الگوهای کهن علیه دیگران درمی‌آید.هشدار نهایی این پژوهش آن است که هر نظام فکری—خواه دینی، خواه ملی، خواه اجتماعی—که مشروعیت خود را از مسیر تحمیل و ایجاد ترس جستجو کند، در درازمدت بزرگ‌ترین دشمنان خود را پرورش خواهد داد. این الگو محدود به جغرافیای خاصی نیست؛ همان‌گونه که تجربه ی بنیادگرایی در جوامع مختلف نشان می‌دهد، این چرخه‌ی شوم را می‌توان در پدیده‌هایی چون سربازی اجباری و حتی در سرخوردگی مردان جوامع غربی نیز مشاهده کرد؛ مردانی که به جای پردازش رنج تحولات اجتماعی، خشم خود را به‌شکل وارونه و در قالب جنبش‌های مردانه‌گرای افراطی بروز می‌دهند. همهی این موارد، جلوه‌های مختلفی از یک مکانیسم واحد هستند: تبدیل قربانی دیروز به آزارگر امروز. بنابراین، بازگشت به خردورزی، انتخاب آگاهانه و معنویت اصیل، تنها راه برون‌رفت از این چرخهی معیوب نیست، بلکه پادزهر ضروری برای رهایی از چرخهی انتقام‌گیری ناخودآگاهی است که بنیان‌های هر نظام معنوی یا اجتماعی را از درون می‌پوساند. آیندهی هر فرهنگ و معنویتی به سلامت روان جمعی گره خورده است؛ جامعه‌ای که نتواند رنج خود را بشناسد و التیام بخشد، محکوم به تکرار همیشگی آن در پوشش‌های مختلف است.بخش ۱: چارچوب نظری: روانکاوی ناخودآگاه جمعی و انتقال دردبرای واکاوی عمیق ریشه‌های روانشناختی پدیده افراط‌گرایی، لازم است ابتدا به سازوکارهای ناپیدای روان آدمی بپردازیم. در این بخش، با تکیه بر مفاهیم بنیادین روانکاوی، چارچوب نظری لازم برای تحلیل این پدیده را فراهم می‌کنیم.۱-۱. مفاهیم روانکاوانهنظریه روانکاوی به ما می‌آموزد که بخش عمده‌ای از کنش‌های ما ریشه در ساحت ناخودآگاه دارد. «ناخودآگاه» فرویدی آن بخش از روان است که از دسترس آگاهی مستقیم ما خارج شده، ولی همچنان بر رفتار، افکار و احساسات ما تأثیر می‌گذارد. در این قلمرو پنهان، «عقده»ها یا مجموعه‌ای از افکار، احساسات و خاطرات سرکوب‌شده شکل می‌گیرند که حول یک تجربه مرکزی آسیب‌زا سازمان یافته و انرژی روانی قابل توجهی را به خود اختصاص می‌دهند.هنگامی که یک تجربه رنج‌آور – مانند مواجهه اجباری و تحمیلی با دین در دوران کودکی – با ممنوعیت ابراز مستقیم مواجه شود، مکانیسم «سرکوب» به کار می‌افتد تا این خاطرات و هیجانات دردناک را از حیطه خودآگاه به ناخودآگاه براند. اما این هیجانات سرکوب‌شده به سادگی ناپدید نمی‌شوند؛ آن‌ها به صورت «مکانیزم‌های دفاعی» خود را نشان می‌دهند.در این میان، «واکنش وارونه» به عنوان یکی از پیچیده‌ترین این مکانیسم‌ها، زمانی رخ می‌دهد که فرد به جای ابراز احساسات و تکانه‌های ناخوشایند واقعی خود، رفتاری کاملاً متضاد با آن‌ها از خود بروز می‌دهد. به عبارت دیگر، فرد برای پنهان کردن خشم و نفرت واقعی خود از یک پدیده، در ظاهر عاشقانه و متعصبانه از آن دفاع می‌کند. این دفاع افراطی، در واقع پوششی است برای احساسات متضاد عمیق‌تری که در لایه‌های زیرین روان او جریان دارند.۱-۲. انتقال چرخهٔ تروماآنچه در سطح فردی به عنوان یک زخم روانی باقی می‌ماند، در مقیاس جمعی به الگویی آسیب‌زا تبدیل می‌شود. مفهوم «انتقال چرخهٔ تروما» توضیح می‌دهد که چگونه آسیب‌های حل‌نشدهٔ فردی—مانند تجربهٔ اجبارهای دینی در دوران کودکی—می‌توانند از مرزهای شخصی فراتر رفته و به رفتاری جمعی مبدل شوند.در این مسیر، به نظر می‌رسد آثار «آلیس میلر»، روانکاو نامدار، کلید درک این پدیده را در اختیار ما می‌گذارد. میلر در کتاب تکان‌دهنده‌اش، «شیرینی انتقام»، به واکاوی این مکانیسم روانی می‌پردازد که چگونه افرادی که خود قربانی خشونتِ تربیتی شده‌اند، در بزرگسالی به صورت ناخودآگاه در پی تکرار همان الگوهای آزاردهنده برمی‌آیند. به باور او، این فرآیند تنها راهی برای توجیه رنج تحمل‌شدهٔ خودشان است—گویی که با آزاردهندگیِ جدید می‌کوشند به رنج گذشته‌شان معنا ببخشند و آن را موجه جلوه دهند.این انتقال، سه مرحلهٔ کلیدی را طی می‌کند: نخست،فرد رنج دیده—که هرگز فرصت پردازش تروما خود را نیافته—این درد را در ناخودآگاه خود مدفون می‌کند. سپس،این محتوای سرکوب‌شده به شکل میل به بازآفرینی شرایط مشابه برای دیگران بروز می‌یابد. و در نهایت،هنگامی که این الگو در مقیاس گسترده‌تری تکرار شود، به هنجاری اجتماعی تبدیل می‌شود که خشونت اولیه را تداوم می‌بخشد.این چرخهٔ شوم توضیح می‌دهد که چگونه یک تجربهٔ شخصی می‌تواند به جریانی جمعی تبدیل شود—جریانی که در آن، قربانیان دیروز به آزارگران امروز بدل می‌شوند، تنها به این امید که شاید از این طریق بتوانند بار سنگین رنجِ تحمیل‌شده بر خود را سبک کنند.۱-۳. عادی‌سازی رنجدر ژرفای مکانیسم انتقال رنج، فرآیند ظریف‌تر و خطرناک‌تری در جریان است: عادی‌سازی رنج. این مکانیسم روانی بر پایه این گزاره ساده اما ویرانگر استوار است: «اگر من رنج کشیدم، دیگران نیز باید بکشند تا رنج من معنا پیدا کند.»این گزاره، که در ناخودآگاه جمعی نقش می‌بندد، در واقع ترفندی روانی برای تحمل بار سنگین رنج‌های گذشته است. ذهن آدمی در مواجهه با رنجی که تحمل کرده، دو راه پیش رو دارد: یا باید بپذیرد که آن رنج، بیهوده و غیرضروری بوده است—که این پذیرش به معنی قبول قربانی شدن بی‌معناست—یا باید به گونه‌ای آن رنج را توجیه کند. عادی‌سازی رنج، راه حل دوم را ارائه می‌دهد.در این مکانیسم، فرد ناخودآگاه به این نتیجه می‌رسد که اگر شرایط مشابه رنج‌آوری را برای دیگران نیز ایجاد کند، در حقیقت به رنج خود مشروعیت بخشیده است. این کار به او اجازه می‌دهد که رنجش را نه به عنوان یک اشتباه یا ظلم، بلکه به عنوان یک «سنت»، «آیین گذار» یا «فرآیند ضروری» بازتعریف کند.این فرآیند، که ابتدا در سطح فردی رخ می‌دهد، به سرعت به پدیده‌ای جمعی تبدیل می‌شود. هنگامی که گروهی از افراد که رنج مشترکی را تجربه کرده‌اند، به توجیه و تکرار آن رنج می‌پردازند، به تدریج این رنج به یک هنجار اجتماعی تبدیل می‌شود. آنچه زمانی غیرقابل قبول به نظر می‌رسید، اکنون به یک «واقعیت اجتناب‌ناپذیر» یا حتی «فضیلت» تبدیل می‌شود.(پدیده سربازی که در مقاله به آن اشاره شد) این همان نقطه‌ای است که در آن، سیستم‌های آزاردهنده نه تنها تداوم می‌یابند، بلکه مشروعیت هم پیدا می‌کنند. آموزش‌های سخت‌گیرانه، مناسک طاقت‌فرسا و محدودیت‌های بی‌پایان، دیگر نه به عنوان شکلی از آزار، بلکه به عنوان «راه درست» و «سنت اصیل» معرفی می‌شوند. در این مرحله، سیستم به خودی خود تداوم می‌یابد—چون هر کسی که از آن عبور کرده، برای پذیرش بی‌معنایی رنج خود، ناچار به توجیه و تکرار آن شده است.این چرخه معیوب، جامعه را در دام الگویی گرفتار می‌کند که در آن، رنج نه تنها کاهش نمی‌یابد، بلکه هر نسل آن را به نسل بعد منتقل می‌کند—همه به امید اینکه شاید با تکرار رنج، بتوانند به رنج خود معنا ببخشند. بخش ۲: تحلیل مکانیسم: از رنج فردی تا مبارزهی وارونهبرای درک فرآیند تبدیل رنج فردی به کنش جمعی افراطی، باید مسیر پیچیده‌ای را دنبال کنیم که در عمق روان آدمی طی می‌شود. این مسیر با تجربه‌ای ساده اما تأثیرگذار آغاز می‌شود و در نهایت به الگویی ویرانگر تبدیل می‌گردد.۲-۱. الگوی پایه: از رنج تا تشکیل عقدهاین فرآیند در سه مرحله کلیدی شکل می‌گیرد:در گام نخست، فرد در بستری به ظاهر دینی – چه در مدرسه، چه در خانواده یا در جامعه – با شکلی از اجبار و رنج روبرو می‌شود. این رنج می‌تواند جسمانی باشد؛ مانند واداشتن به عبادت در ساعات طولانی و خسته‌کننده، یا روانی؛ مانند تحقیر به بهانه‌های دینی و مذهبی. در این مرحله، دین نه به عنوان تجربه‌ای معنوی، بلکه به مثابه منبعی از آزار و محدودیت درک می‌شود.اما گام دوم، پیچیده‌تر و دردناک‌تر است. فرد از ابراز خشم و کینه توزی خود ناتوان است، چرا که جامعه، بیان هرگونه اعتراضی به نام دین را ممنوع و ناپسند می‌شمارد. این خشم بی‌پناه، راهی به جز پنهان شدن در ژرفای روان ندارد. اینجاست که مکانیسم “سرکوب” به کار می‌افتد و احساسات واقعی فرد را به تاریک‌خانه ناخودآگاه می‌راند.در گام سوم و تعیین‌کننده، این خاطرات و احساسات سرکوب‌شده، به تدریج کریستالیزه شده و “عقده دین/رنج” را تشکیل می‌دهند. این عقده، مانند گره‌ای روانی است که در آن، تمام خاطرات دردناک، احساسات خشم‌آلود و تجربیات تلخ فرد با مفهوم دین درهم می‌آمیزد. اینجاست که دین در ناخودآگاه فرد، نه به عنوان منبع آرامش، که به عنوان نماد رنج و محرومیت ثبت می‌شود.این سه‌گانه – رنج، سرکوب و تشکیل عقده – پایه‌ای می‌شود برای تمام کنش‌های وارونه‌ای که در مراحل بعدی ظهور خواهد کرد.۲-۲. واکنش وارونه: نقاب عشق بر چهره خشمدر این مرحله است که نگره روانکاوی، یکی از پیچیده‌ترین و در عین حال غم‌انگیزترین مکانیسم‌های دفاعی روان آدمی را به ما می‌نمایاند: “واکنش وارونه”. این مکانیسم، هنگامی به کار می‌افتد که احساسات اصیل و راستین فرد، آن‌چنان هراس‌آور یا غیرقابل پذیرش می‌نمایند که روان راه چاره را در نمایش دقیقاً نقطه مقابل آن می‌جوید.فردی که در ژرفای ناخودآگاه خود، انبوهی از خشم و رنجیدگی را نسبت به دین انباشته است، به جای رویارویی با این احساسات ممنوعه، به دفاعی افراطی و گاه تهاجمی از دین روی می‌آورد. این دفاع، برخلاف ظاهر پرشور و متعهدش، ریشه در عشق و ایمان ناب ندارد، بلکه برآمده از ترسی ناخودآگاه است – ترس از مواجهه با آن خشم اولیه که اگر رها شود، چه‌بسا بنیان‌های هویتی فرد را متلاشی کند.این فرآیند را می‌توان به پرده‌ای ضخیم تشبیه کرد که بر روی حفره‌ای عمیق کشیده شده است. هرچه عمق حفره – یعنی خشم و آزردگی اصیل – بیشتر باشد، پرده باید ضخیم‌تر و نمایش روی آن پررنگ‌تر باشد. از همین روست که گاه می‌بینیم سخت‌گیری‌ها و تعصبات فرد، حتی از معیارهای متعارف دینداری نیز فراتر می‌رود. این افراط، نه نشانه عمق ایمان، که نشانه عمق زخم‌های پنهان است.این “عاشق‌نمایی وارونه”، هم خود را فریب می‌دهد و هم جامعه را. او با این نمایش پرشور، هم به خودش ثابت می‌کند که آن خشم زیرزمینی وجود ندارد، و هم جامعه را قانع می‌سازد که او وفادارترین مدافع دین است. اما در پشت این نقاب، همان خشم سرکوب‌شده به زندگی پنهان خود ادامه می‌دهد و در انتظار فرصتی برای بروز غیرمستقیم می‌ماند – بروزی که در بخش بعدی، به شکل ویرانگرانه‌ای خود را نشان خواهد داد.این همان نقطه تراژیک است که در آن، دین از مسیر اصیل خود منحرف شده و به عرصه‌ای برای نمایش تضادهای روانی تبدیل می‌شود.۲-۳. انتقام ناخودآگاه: چرخه شوم بازتولید رنجدر این مرحله، عقدهٔ سرکوب شده، سرانجام راهی برای بروز می‌یابد؛ اما نه به شکل مستقیم، بلکه در قالب نقابی از غیرت فضلیت مندانه (غیرت فضیلت‌نمایانه). این بروز، که شکلی از انتقام گیری ناخودآگاه از خود دین است، از دو مجرای به هم پیوسته صورت می‌پذیرد:الف) توجیه رنج گذشته: جستجوی معنا در بی‌معنایی ذهن آدمی تاب تحمل این پندار را ندارد که رنجی که متحمل شده،بیهوده و عبث بوده است. بنابراین، برای جلوگیری از این فروپاشی معنایی، ناخودآگاه به سازوکار “توجیه گذشته” متوسل می‌شود. فرد به خود و دیگران القا می‌کند که: «اگر دیگران نیز امروز همین مسیر سخت و طاقت‌فرسا را طی می‌کنند، پس مسیری که من رفته‌ام، بیهوده نبوده است.» این همان لحظه‌ای است که رنج، از یک “تجربهٔ شخصیِ قابل پرسش” به یک “سنت الزامیِ مقدس” ارتقا می‌یابد. این فرآیند، در واقع نوعی عادی‌سازی درد است؛ گویی با تکثیر رنج در جامعه، سنگینی بار آن بر دوش فرد، سبک‌تر می‌شود.ب) تخلیه خشم: سایهٔ شادی در دریای رنج دیگران در عمیق‌ترین لایه‌های ناخودآگاه،هنگامی که فرد می‌بیند دیگران نیز همان شرایط رنج‌آوری را تجربه می‌کنند که او روزی از سر گذرانده، احساس “لذتِ تلخِ تبری” به او دست می‌دهد. این یک همذات‌پنداری وارونه است. او از این که دیگران نیز در همان چارچوبی گرفتار آمده‌اند که او را آزار داده، احساس آرامش می‌کند؛ گویی این “اشتراک در رنج” به رنج او مشروعیت می‌بخشد. اینجا دیگر بحث بر سر دفاع از دین نیست، بلکه مسئله، “تخلیهٔ هیجانات سرکوب‌شدهٔ شخصی” از مجرای یک کنش جمعی به ظاهر مقبول است.این دو مکانیسم در کنار هم، چرخه‌ای شوم می‌آفرینند: رنجی که باید پایان می‌یافت، به سنتی تبدیل می‌شود که باید ادامه یابد، و خشمى که می‌بایست شنیده می‌شد، به شکلی وارونه و مخرب، بر سر کسانی فرود می‌آید که در جایگاه قربانیان جدید ایستاده‌اند.ج) ضربه زدن به دین: رنج به مثابه سلاحدر تلخ‌ترین پارادوکس این فرآیند، همان کسانی که با شدیدترین لحن از دین دفاع می‌کنند، در عمل به صورت ناخودآگاه به مخرب‌ترین دشمنان آن تبدیل می‌شوند. این ضربه‌زنی از طریق ارائهٔ تصویری خشن، غیرمنعطف و عاری از رحمت از دین صورت می‌گیرد.وقتی دین دائماً با چهره‌ای خشمگین، ممنوعیت‌محور و تنبیه‌گر به جامعه معرفی می‌شود، طبیعی است که مردم عادی—که به دنبال آرامش، معنویت و پناهگاه اخلاقی هستند—به تدریج از آن فاصله بگیرند. جوانانی که در پی محبتی الهی هستند، با دیواری از قواعد خشک و بی‌روح مواجه می‌شوند. خانواده‌هایی که به دنبال تسلی خاطر هستند، با خط قرمزهای بی‌پایان روبرو می‌گردند.این دقیقاً همان “انتقام ناخودآگاه” است: فردی که خود از دینداری رنج برده، اکنون ناخواسته چنان تصویر مخدوشی از دین ارائه می‌دهد که دیگران را نیز از آن می‌رماند. در حقیقت، او با وادار کردن دیگران به تجربهٔ همان رنجی که خود متحمل شده، در حال تخریب بنیان‌های اجتماعی دین است.این فرآیند، حیات معنوی دین را نشانه می‌رود. دینی که قرار بود مایهٔ آرامش و رشد باشد، به کابوسی تبدیل می‌شود که همگان از آن می‌گریزند. معابد پر می‌شوند از کسانی که نه از سر عشق، که از ترس در آن حاضر شده‌اند، و مناسک معنوی به آیین‌های ظاهری و بی‌روح تبدیل می‌گردند. در اینجاست که بزرگ‌ترین خیانت به دین صورت می‌پذیرد—نه توسط دشمنان آشکار، که توسط مدافعان پرشور آن.بخش ۳: مطالعهٔ موردی: بنیادگرایی به عنوان پروژهٔ عقده‌گشایی جمعی (مورد: طالبان)۳-۱. زمینه‌سازی: زخم‌های پنهان در مکتب‌خانه‌های سخت‌گیربرای درک ریشه‌های روانشناختی رفتار طالبان، باید به سراغ محیطی برویم که بسیاری از اعضای آن در آن پرورش یافته‌اند: مدارس مذهبی سنتی در مناطق مرزی پاکستان و افغانستان. این مدارس که اغلب در شرایطی از محرومیت مطلق اقتصادی و اجتماعی فعالیت می‌کنند، نه تنها نهاد آموزشی، که تنها پناهگاه بسیاری از کودکان بی‌پناه بوده‌اند.در این محیط‌ها، دینداری نه از مسیر تفکر و تأمل، که از مجرای تکرار اجباری، حفظ طوطی‌وار متون، و انضباطی آهنین آموزش داده می‌شود. دانش‌آموزان در معرض ریاضت‌های جسمی و روانی قرار می‌گیرند؛ گویی که نفس کشیدن به شیوه‌ای دیگر گناهی نابخشودنی است. آنان از پایین‌ترین سطح سلسله مراتب مازلو با مفاهیمی سخت و بی‌روح مواجه می‌شوند که قرار است راهنمای زندگی آنان باشد.این تجربهٔ مشترک، نوعی “ترومای جمعی” را شکل می‌دهد. کودکی که باید بازی کند، مجبور به نشستن‌های طولانی‌مدت است؛ نوجوانی که باید سؤال کند، با پاسخ‌های آماده و تحمیلی روبرو می‌شود؛ و انسانی که نیاز به محبت دارد، با چهره‌ای خشن از دین آشنا می‌شود. اینجاست که در ناخودآگاه جمعی این نسل، “عقده دین/رنج” شروع به شکل‌گیری می‌کند.این زمینه‌سازی اولیه، کلید درک این نکته است که چرا طالبان در مواجهه با جامعه، چنین رفتار حشک و غیرمنعطفی و انعطاف ناپذیر از خود نشان می‌دهند. آنان در حال تکرار همان الگویی هستند که خود قربانی آن بوده‌اند – گویی با وادار کردن دیگران به تحمل همان رنجی که خود متحمل شده‌اند، می‌خواهند به رنج خود معنا ببخشند.۳-۲. تحلیل کنش‌ها: بازتولید رنج به مثابه سنتسیاست‌های طالبان در عرصه‌ی حکمرانی را می‌توان نمونه‌ی بارزی از “تکرار چرخه‌ی رنج” دانست. این گروه با محروم کردن دختران از آموزش، اجرای مجازات‌های شدید علنی و تحمیل اجبارهای اخلاقی گسترده، در حال بازسازی دقیق همان شرایطی است که خود روزی در آن پرورش یافته‌اند.محرومیت از آموزش، بازتاب همان نظام تربیتی است که در آن، دانش نه به مثابه‌ی ابزار رشد که به عنوان تهدید کنترل می‌شد. مجازات‌های خشن در ملاء عام، تکرار همان منطق انضباطی است که درد و تحقیر را روشی مشروع برای تربیت می‌دانست. و اجبارهای اخلاقی همه‌جانبه، ادامه‌ی همان فضایی است که در آن، دینداری نه بر پایه‌ی انتخاب آگاهانه که بر مبنای ترس و اکراه شکل گرفته است.در این فرآیند، آنچه را که خود قربانی آن بوده‌اند، اکنون به دیگران تحمیل می‌کنند. این تنها یک موضع ایدئولوژیک نیست، بلکه شکل‌ی از “واکنش وارونه” در مقیاس جمعی است. آنان که از سخت‌گیری‌های نظام آموزشی رنج برده‌اند، اکنون با وضع قوانین سخت‌تر، در پی توجیه رنج گذشته‌ی خویش‌اند. گویی با دیدن دیگران در زیر همان فشارهایی که خود متحمل شده‌اند، به رنج خود معنا می‌بخشند.این همان چرخه‌ی شوم انتقال رنج است که در آن، قربانی دیروز به آزارگر امروز تبدیل می‌شود، نه از روی خباثت ذاتی، بلکه به دلیل ناتوانی در گسست از الگویی که در ناخودآگاه جمعی او نهادینه شده است.۳-۳. اثبات تز اصلی: تقدس‌زدایی از طریق افراط‌گراییدر نهایت، تراژیک‌ترین جنبه‌ی عملکرد طالبان آشکار می‌شود: دقیقاً همان چیزی که در ظاهر با آن می‌جنگند، در باطن به آن دامن می‌زنند. این گروه با شعار “احیای دین” قدم به میدان گذاشته، اما در عمل، با اجرای سیاست‌های خشن و غیرمنعطف، به طور سیستماتیک در حال ایجاد بی‌زاری عمیق از دین در میان جامعه است.دختر جوانی که از تحصیل محروم می‌شود، خانواده‌ای که شاهد مجازات وحشیانه‌ی یکی از اعضایش است، یا شهروندی که کوچک‌ترین انتخاب شخصی‌اش را از دست می‌دهد – همه‌ی این‌ها ناخواسته در معرض “تقدس‌زدایی اجباری” قرار می‌گیرند. در ذهن این افراد، دین نه به عنوان منبع آرامش و معنویت، که به مثابه‌ی ابزار ستم و محدودیت ثبت می‌شود.این دقیقاً همان “مبارزه‌ی وارونه با دین” است. طالبان در حالی که در سطح شعار دین را تبلیغ می‌کنند، در عمل با ارائه‌ی تصویری خشن و غیرانسانی از آن، باعث می‌شوند که نسل‌های جدید به کلی از دین رویگردان شوند. این فرآیند، به مراتب مخرب‌تر از هر حمله‌ی مستقیم به دین است، زیرا دین را از درون تهی می‌کند و آن را در چشم مردم، برابر با خشونت و تحجر قرار می‌دهد.در اینجاست که تز اصلی ما به طور کامل اثبات می‌شود: افراطی‌ترین مدافعان دین، در عمق ناخودآگاه جمعی خود، در حال جنگ با همان چیزی هستند که ادعای دفاع از آن را دارند. آن‌ها با تکرار چرخه‌ی رنج و تبدیل دین به ابزار آزار، در حال تدارک مرگ تدریجی معنویت در جامعه هستند.بخش ۴: بحث و جمع‌بندی: پیامدهای این تحلیل۴-۱. بازتعریف افراط‌گرایی: از ایدئولوژی تا بیماری روان-اجتماعیاین تحلیل ما را به بازتعریف بنیادین مفهوم افراط‌گرایی رهنمون می‌سازد. بر اساس چارچوب نظری ارائه شده، افراط‌گرایی را نمی‌توان صرفاً به عنوان یک موضع ایدئولوژیک یا انتخاب فکری صرف تفسیر کرد. در عمق این پدیده، ما با نوعی “بیماری روان-اجتماعی” روبرو هستیم که ریشه در زخم‌های حل‌نشدهٔ فردی و جمعی دارد.افراط‌گرایی در این خوانش، همچون تب شدیدی است که بیماری نهفته در پیکرهٔ جامعه را آشکار می‌سازد. این “تب”، خود بیماری اصلی نیست، بلکه نشانهٔ عفونتی عمیق‌تر است: عفونتی متشکل از رنج‌های سرکوب شده، خشم‌های به انزجار رانده شده، و شکست‌های روانی که هرگز التیام نیافته‌اند.این درک جدید به ما می‌آموزد که مقابله با افراط‌گرایی تنها از طریق مناقشهٔ ایدئولوژیک یا مقابلهٔ امنیتی ناکافی و ناپایدار خواهد بود. همانگونه که برای درمان تب، باید به دنبال علت اصلی عفونت گشت، برای مقابله با افراط‌گرایی نیز باید به درمان زخم‌های کهنه‌ای پرداخت که در ناخودآگاه جمعی جامعه جای گرفته‌اند.این زخم‌ها ممکن است در قالب تجربیات نسلی از تحمیل دینی، نظام‌های آموزشی سرکوبگر، یا محرومیت‌های عمیق اجتماعی تبلور یافته باشند. تا زمانی که این زخم‌ها شناخته و التیام نیابند، جامعه همچنان شاهد بازتولید چرخهٔ معیوب انتقال رنج خواهد بود – چرخه‌ای که در آن، قربانیان دیروز به آزارگران امروز تبدیل می‌شوند و به نام دفاع از دین، به نابودی روح آن مبادرت می‌ورزند.این بازتعریف، افراط‌گرایی را از حیطهٔ تقابل ایدئولوژیک محض خارج ساخته و آن را به مسئله‌ای پیچیده در قلمرو سلامت روان جمعی تبدیل می‌کند.۴-۲. پیامدهای راهبردی: از مقابله تا التیاماین تحلیل، بنیاد رویکردهای متعارف در مواجهه با افراط‌گرایی را به چالش می‌کشد. اگر افراط‌گرایی را نه به عنوان یک “انتخاب آگاهانه” که به مثابه “عرضه یک بیماری روان-اجتماعی” بدانیم، درمی‌یابیم که مقابله با آن تنها از مسیر رویارویی نظامی یا چانه‌زنی سیاسی ممکن نخواهد بود. راهکار اساسی، “شکستن زنجیره انتقال درد” است.شکستن این زنجیره، مستلزم دو تحول بنیادین است: نخست، پرداختن به “ترومای جمعی” است که همچون خوره به جان جوامع سنتی افتاده است. این کار نیازمند ایجاد فضای امن برای بازگویی رنج‌های تاریخی، شناسایی الگوهای آزار سیستماتیک، و طراحی مکانیسم‌های عمومی برای سوگواری جمعی و آشتی است. جامعه‌ای که نتواند با زخم‌های گذشته‌اش روبرو شود، محکوم به تکرار همیشگی آن است.دوم، “بازتعریف روش‌های آموزش دین” از رهگذر گذار از الگوی تحمیلی-ترس‌محور به الگوی اقناعی-امیدمحور است. دینداری که بر پایه اجبار و ایجاد رعب استوار باشد، در نهایت شاهد پژمردگی معنویت و پیدایش نسلی خشمگین و معتقد به انتقام خواهد بود. آموزش دین باید بتواند شکوفایی معنوی، کنجکاوی عقلانی و گفتگوی نقادانه را تقویت کند.این تغییر راهبردی، مبارزه با افراط‌گرایی را از عرصه رویارویی خارجی به حوزه درمان درونی منتقل می‌کند. جامعه‌ای که بتواند زخم‌هایش را التیام بخشد و روش‌های انتقال میراث دینی خود را اصلاح کند، به طور طبیعی در برابر ویروس افراط‌گرایی مصونیت خواهد یافت.شایان توجه است که قدرت تبیین‌کنندگی این چارچوب تحلیلی، فراتر از پدیده افراط‌گرایی دینی است و می‌تواند الگوهای مشابهی را در سایر عرصه‌های اجتماعی ردیابی کند.به عنوان نمونه، در پدیده‌هایی چون «سربازی اجباری» می‌توان بازتاب همان مکانیسم «عادی‌سازی رنج» و «انتقال چرخهٔ آن» را مشاهده کرد. افرادی که خود دوره‌ای سخت و همراه با محرومیت را پشت سر گذاشته‌اند، برای توجیه رنج خود، ناخودآگاه بر ضرورت تکرار همان تجربه برای نسل‌های بعدی پافشاری می‌کنند و آن را به یک «آیین ضروری گذار» یا «وظیفهٔ ملی غیرقابل چالش» تبدیل می‌نمایند. این شباهت، بر قدرت و جهان‌شمولی نسبی الگوی روانشناختیِ حاضر—یعنی «انتقام ناخودآگاه از طریق بازتولید رنج»—صحه می‌گذارد و نشان می‌دهد که این الگو می‌تواند پایه‌ای برای فهم سایر نهادهای اجتماعی مبتنی بر اجبار باشد.[۴-۳]. جهان‌شمولی الگو: از افراط‌گرایی تا نهادهای اجتماعیتحلیل ارائه‌شده از افراط‌گرایی دینی در قالب یک «پروژه عقده‌گشایی جمعی»، می‌تواند به عنوان چارچوبی برای فهم دیگر پدیده‌های اجتماعی به کار رود؛ پدیده‌هایی که در آنها «رنج» به عنصری عادی‌شده و حتی تقدس‌یافته تبدیل می‌شود. یکی از گویاترین مصادیق این الگو، نهاد «سربازی اجباری» در بسیاری از جوامع است. در اینجا نیز می‌توان همان سه‌گانهٔ «رنج، سرکوب، و عادی‌سازی» را مشاهده کرد. فرد در دوره‌ای اجباری، محرومیت‌ها و فشارهای روانی-جسمانی را تجربه می‌کند. از آنجا که اعتراض به این نهاد، غالباً با برچسب «عدم میهن‌پرستی» مواجه می‌شود، رنج فرد سرکوب می‌گردد. در ادامه، مکانیسم «واکنش وارونه» به کار می‌افتد: فرد به جای نقد این نهاد، با شورشی وارونه، بر «ضرورت» و «تقدم اخلاقی» آن برای تمامی نسل‌های بعدی پافشاری می‌کند. این پافشاری، در حقیقت تلاشی ناخودآگاه برای معنابخشی به رنج تحمل‌شدهٔ خود اوست. این هم‌سانی ساختاری نشان می‌دهد که هرگاه یک سامانه—خواه دینی، خواه ملی—مشروعیت خود را نه بر پایهٔ انتخاب آگاهانه و اقناع، که بر اساس اجبار و ایجاد رنج استوار کند، در درازمدت در معرض این خطر ویرانگر قرار می‌گیرد که مدافعانش، به دشمنان ناخودآگاه آن تبدیل شوند.نتیجه‌گیری:این نوشتار با واکاوی یکی از پارادوکسیکال‌ترین وجوه افراط‌گرایی دینی نشان داد که کنش متعصبانه‌ترین مدافعان یک دین می‌تواند در ژرفای خود، حاوی نبردی ناخودآگاه با همان دین باشد. بر اساس چارچوب تحلیلی ارائه شده، افراط‌گرایی صرفاً یک موضع ایدئولوژیک نیست، بلکه می‌تواند به مثابه یک مکانیسم دفاعی جمعی برای انتقال چرخه‌ی رنج و عقده‌گشایی قلمداد شود.تحلیل ما از “واکنش وارونه” به عنوان محور این فرآیند نشان داد که چگونه خشم و رنجشِ سرکوب‌شده‌ی ناشی از مواجهه‌ی اجباری و تحمیلی با دین، می‌تواند به دفاعی افراطی و عاشق‌نمایانه بدل گردد. مطالعه‌ی موردی طالبان به عنوان نمونه‌ای از “پروژه‌ی عقده‌گشایی جمعی” نشان داد که چگونه سیاست‌های ظاهراً دینی این گروه، در عمل به ایجاد بی‌زاری از دین و ضربه زدن به حیات معنوی آن می‌انجامد.این تحلیل، افراط‌گرایی را به مثابه یک “بیماری روان-اجتماعی” بازتعریف می‌کند که مقابله با آن مستلزم شکستن زنجیره‌ی انتقال درد از طریق پرداختن به ترومای جمعی و بازتعریف روش‌های آموزش دین است. اگرچه این نگاه، عوامل دیگر را نفی نمی‌کند، اما با افزودن لایه‌ای ژرف‌نگر، هشدار می‌دهد که تا زمانی که زخم‌های ناخودآگاه جامعه التیام نیابد، شاهد تداوم این چرخه‌ی شوم و تراژیک خواهیم بود: چرخه‌ای که در آن، مدافعان متعصب، ناخواسته به دشمنان معنویت تبدیل می‌شوند.هشدار نهایی این پژوهش آن است که هر نظام آموزشی یا دینی که مشروعیت خود را نه از رویکردی اقناعی، که از اجبار و ایجاد رنج می‌گیرد، در درازمدت بزرگترین تهدیدها را از سوی مدافعان به ظاهر متعصب خود تجربه خواهد کرد. اما فراتر از این هشدار، یافته‌های این جستار یک پیام کاربردی و امیدبخش را نیز در خود دارد: چرخهٔ شوم «رنج → عقده ناخودآگاه → انتقال رنج» یک سرنوشت اجتناب‌ناپذیر نیست. قدرت تبیین‌کنندگی این الگو را می‌توان در پدیده‌های اجتماعی به ظاهر نامرتبط دیگر نیز ردیابی کرد. برای نمونه، می‌توان به «سرخوردگی مردان» در برخی جوامع اروپایی و غربی اشاره کرد. مردانی که در نتیجه تحولات اجتماعی سریع، احساس از دست دادن جایگاه و هویت سنتی می‌کنند، به جای پردازش این تغییرات، ممکن است رنج خود را به شکل خشم وارونه و عادی‌سازی شده علیه زنان، مهاجران، یا نظم اجتماعی جدید بروز دهند. آنان با پیوستن به جنبش‌های مردانه‌گرای افراطی یا تبلیغ بازگشت به الگوهای سلسله‌مراتبی کهن، در حال تکرار همان چرخه انتقال رنج هستند؛ گویی که با تحمیل رنج بر دیگران می‌خواهند به رنج خود معنا ببخشند. این چرخه تنها در تاریکی ناخودآگاه تداوم می‌یابد. بنابراین، کلید گسست از این دور باطل – چه در افراط‌گرایی دینی، چه در سربازی اجباری، و چه در سرخوردگی‌های جنسیتی – «خودآگاهی» است. با شناخت این مکانیسم و مسئولیت‌پذیری در قبال آن، می‌توان زنجیرهٔ انتقال درد را قطع کرد و جامعه‌ای را پایه ریزی کرد که در آن، دینداری و معنویت – و هر شکل از روابط اجتماعی – نه بر پایهٔ تکرار رنج کهن، که بر اساس انتخاب آگاهانه، عقلانیت و محبت استوار گردد.منابع: فروید، زیگموند. (۱۳۹۵). تمدن و ملالت‌های آن. ترجمه محمد مبشری. تهران: نشر ماهی. Freud, S. (1915). The Unconscious. In J. Strachey (Ed. & Trans.), The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud (Vol. 14, pp. 159–204). London: Hogarth Press. Freud, S. (1936). The Problem of Anxiety (H. A. Bunker, Trans.). New York: W. W. Norton & Company. Jung, C. G. (1968). The Archetypes and the Collective Unconscious (Collected Works of C. G. Jung, Vol. 9, Pt. 1). Princeton, NJ: Princeton University Press. Miller, A. (1983). For Your Own Good: Hidden Cruelty in Child-Rearing and the Roots of Violence. New York: Farrar, Straus and Giroux. Volkan, V. D. (1997). Bloodlines: From Ethnic Pride to Ethnic Terrorism. New York: Farrar, Straus and Giroux. بشیریه، حسین. (۱۳۸۹). جامعه‌شناسی سیاسی. تهران: نشر نی. رشید، احمد. (۱۳۸۰). طالبان: اسلام، نفت و بازی بزرگ جدید. ترجمه صادق باقری و همکاران. تهران: نشر دانش هستی. Crews, R. D., & Tarzi, A. (Eds.). (2008). The Taliban and the Crisis of Afghanistan. Cambridge, MA: Harvard University Press. Stern, J. (2003). Terror in the Name of God: Why Religious Militants Kill. New York: Ecco/HarperCollins. Atran, S. (2010). Talking to the Enemy: Faith, Brotherhood, and the (Un)Making of Terrorists. New York: Ecco/HarperCollins. Ginges, J., & Atran, S. (2009). What motivates participation in violent political action: Selective incentives or parochial altruism? Annals of the New York Academy of Sciences, 1167(1), 115–123. Staub, E. (2006). Reconciliation after genocide, mass killing, or intractable conflict: Understanding the roots of violence, psychological recovery, and steps toward a general theory. Political Psychology, 27(6), 867–894. Appleby, R. S. (2000). The Ambivalence of the Sacred: Religion, Violence, and Reconciliation. Lanham, MD: Rowman & Littlefield. UNICEF. (2019, May). Threefold increase in attacks on schools in Afghanistan in one year [Press release]. New York: UNICEF.

ساختار این صفحه به گونه‌ای طراحی شده که با محتوای اضافه شده هماهنگ خواهد بود.